با سلام شب بود و باران بود و همچنانکه می بارید بر زمین می غلطید و به خون بدل می شد. در میان باتلاق ایستادم و باران بر سرم بارید و نیلوفرهای آبی در تنهایی دردناک خود آه کشیدند. و به یکباره ، ماه از میان مه هولناک برخاست که سرخرنگ بود و من دیدم آن صخره عظیم خاکستری را که در کرانه رود قد برافراشته بود. بر روی صخره حروفی کنده شده بود و من از میان باتلاق نیلوفرهای آبی رفتم تا نزدیکی کرانه رود تا حروف را بخوانم. اما نمی توانستم آن ها را رمز گشایی کنم. به مرداب بازمی گشتم که ماه با نور سرخ تری درخشید و من دو باره برصخره و حروف نگریستم واین بار دیدم که بر آن نوشته : «فلاکت». و من ............ ودرود |
__._,_.___
This is a non-political list.
MARKETPLACE
.
__,_._,___
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر