در یادمان عبدالرحیم صبوری و علیاصغر زندیه براستی که جنایات رژیمهای سرکوبگر، روز و ماه و سال ندارد و هر روز و هر ماه و هر سال آن با بگیر و بندها و کُشت و کُشتار کارگران و زحمتکشان و فرزندانشان توأم میباشد. طبیعتشان چنین است و بدون کار بست سیاستها و متدهای خشن و عریان، سرزنده نیستند. چیزی در پس پرده ندارند و همهی اینها علنیست. سلاح و ابزار و آلات شکنجه را برُخ مخالفین و کمونیستها و معترضین میکشند تا قدرت متکی به سلاح خود را بنمایش بگذارند. حکومت، حکومت سلاح و زور و سرکوب است. منطق، منطق تجاوز به ابتدائیترین حقوق انسانیست. بیحرمتی و بالا کشیدن حقالزحمهی محرومترین اقشار جامعه در این نظامها عادیست. چرا که جنگ و تضاد منافع است و بههمین دلیل استکه با هر عنصر مخالف خود اینچنین میکنند و با شمشیرهای از رو بسته به جان آنان میافتند. سیزده اسفند هزار و سیصد و شصت یکی از این روزهاست. در چنین روزی بود که رژیم جمهوری اسلامی جان دو چریک فدائی خلق – عبدالرحیم صبوری و علیاصغر زندیه – را گرفت و نشان داده استکه با جامعهی انسانی و با مفولهای همچون آزادی و دموکراسی سر سوزنی همسوئی ندارد. مسلم استکه سران رژیم جمهوری اسلامی برای انجام چنین وظایفی بر سر کار گمارده شدهاند و انتظاری به غیر از سرکوب و به بند کشیدن و استثمار و چپاول میلیونها انسان رنجدیده نیست. هزاران کمونیست و مبارز و مخالف را به زیر تیغ کشاندهاند تا خود بر مسند قدرت بمانند. تاکنون چنین کردهاند و تا زمانیکه به زیر کشیده نشوند، چنین خواهند کرد. همهیشان سر و ته یک کرباساند و فراموش نشده استکه چگونه دستان جنایتکار دولتمردان دیروزی و مدافعین امروزی "حقوق انسانی" و "آزادی"، در سیزده اسفند شصت، به خون رفقا صبوری و زندیه آغشته گردیده است؛ رفقائیکه زندگی سیاسیشان سرشار از وفاداری به منافعی میلیونها تودهی محروم و جسارت علیهی سرکوبگران نظامهای امپریالیستی بود. به همین دلیل بیمناسبت نیست تا بار دیگر زندگینامهی مشروح رفیق صبوری – که در تاریخ 1361.12.13 توسط چریکهای فدائی خلق (ارتش رهائیبخش خلقهای ایران) نوشته شده – و نوشتهای کوتاه از علیاصغر زندیه که در "گزارش تجربه جنگل" آمده است، بازخوانی شود و بدانیم که رژیم جمهوری اسلامی با کُشت و کُشتار تودههای ستمدیده و با سیاست خشونت و قهر ضد انقلابی به میدان آمد و رشد کرد و با قهر انقلابیست که بزیر کشیده خواهد شد؛ مبارزه و راه و روشی که صبوریها و زندیهها مدافعی آن بودند. (زندگینامه چريك فدائی خلق عبدالبرحيم صبوری) «تعرض جوهر سياست پرولتری است» (1) هنگامیکه سر نيزههای جمهوری اسلامی، خون رفيق عبدالرحيم را بر زمين ريخت تاريخ ايران يكی از صفحات خونين جنبش حماسی اخير را در دل خود ثبت كرد. جنبش مسلحانه ايران در سيزدهم اسفند ماه 1360، قامت خون چكان يك انقلابی كبير ديگر را نظارهگر شد و بدينترتيب آراسته به تنپوش سرخ، تجلیگاه پيمان خونين ديگری گرديد. اينروزها به منزله جلوه گاه دو خاصيت متضاد به مدار روزهایی از تاريخ پيوست كه يادشان همواره جاويد خواهد ماند. اين روز گر چه از يكسو، سكوت لحظهای عميقی را در پويايی ایستا ناپذير تاريخ باز میتاباند، امّا از سوی ديگر تحرك ژرف انديشه انقلابی را نيز در همان ستيز منعكس میكرد. اين انديشه كه جنبش نوين انقلابی، اكنون بايد با كوششی بيش از گذشته و حتی كيفتی دگرگون به خود باز گردد، چند و چون حرکت خود را بیرحمانه به مهميز انتقاد بكشد و آن كاستیهای اجتناب ناپذير كمی و كيفی را كه در از كف دادن يكی از ارجمندترين ميراثهای نسل انقلابی كنونی سهم ايفاء كرده است، مورد بررسی قرار دهد تا بتواند پرچم سرخ خود را همچنان بر افراشته نگه دارد. خود به خود اين پرسش پيش میآيد: هنگامیكه مرگ يك انقلابی بتواند چنين انگيزههايی را با نيرو و شتابی تا اين حد در دل خستگان انقلاب بيدار كند، زندگی او سر چشمه چه بار آوریهايی تواند بود؟ از هستی و جوش خروش زنده او چه بالندگیای بيرون میتراوند؟ هر كس سيمای تابناك او را از نزديك میشناسد بیدرنگ پاسخ خواهد داد: آن بالندگی و بار آوریهايی كه نقشی موثر در پيشبرد انقلاب ايران دارند. امّا آزاد مردانی كه با چهره او نا آشنايند نيز میتوانند با ارزيابی كارنامه زندگی و اعمال رفيق در اين مورد به داوری بنشينند و خود به پرسش مزبور پاسخ دهند. با پاسخی كه بیترديد با بر انگيختن احساس مسئوليت در وجدان انقلابی فرزندان راستين خلق نيز همراه بود. از اينرو ما لازم میدانيم با ارائه شرحی كوتاه از زندگانی و اعمال رفيق و فرا خواندن فرزندان صادق خلق به درس آموزی از آن، مسئوليتی را كه در گستره مبارزات خونين خلقمان بدوش انقلابيون پیگير و خستگی ناپذير قرار دارد، يادآوری كنيم تا محركی ديگر برای وظايف انقلابیشان باشد. (2) رفيق عبدالرحيم صبوری در سال 1329 در شهر بايل ديده به دنيا گشود. از همان كودكی با كتاب آشنا شد و به كتاب خوانی دل بست و اين نخستين جلوه ستيزهجويی و عصيان او در برابر فرهنگ موجود، با آن سرگرمیهای مبتذل رايج و با آن آموزشهای مرده و نفرت انگيزی بود كه مبلغين فرهنگ نو استعماری شبانه روز و به كمك تمام رسانههای گروهی امپرياليستی آنها را جار میزدند. در اين ستيز او تمام توش و توان كودكانه خويش را به كار میگرفت تا از شبيخون لشكر نا مردمی در امان بماند. در اين دوره ياور عمده و يا شايد تنها ياور وی در نيل به اين هدف كتاب و گنجينه تجريبات مبارزاتی بشر بود كه از آن میگرفت. هر چه اين جدال پر دامنهدارتر میشد سنگينی آن نفرين تاريخی – يعنی اختناق مرگبار امپرياليستی – كه خلق ما را به عذاب خويش دچار كرده بود، بيشتر بر او فشار میآورد و به بنوبه خود نياز به كسب آگاهی را در او بيشتر شعلهور میساخت. زيرا تا اين زمان دستكم به اين نكته پی برده بود كه سايه شوم تباهی و آزادگی را تنها در درخشش پر فروغ آگاهی میتوان بی رنگ نمود و با عمل آگاهانه میتوان آنرا كاملاً محو كرد، از اينرو با پشتكار بيشتری به كتاب روی آورد و اين گذار از عرصه كشمكشی سرشار از خطر به دنيای انديشه و بالعكس عناصر يك شخصيت انقلابی را از همان زمان در او میپروراند و با مشاهده رنج و ستمی كه بر زحمتكشان میرفت از همان زمان دنيا ديگری را میجست كه تهی از فقر و ستم باشد و آرزوهایاش را در حول آن شكل میداد، آرزوهايی كه چه بسا در آن زمان تحقق ناپذير به نظر میرسد امّا او از زمان خويش فراتر میفت شايد اين آرزوها را بتوان با كلمات «پيسارف» به بهترين نحوی بيان نمود: «آرزوی من ممكن است بر سير طبيعی حوادث پيشی گيرد يا اينكه به كلی از راه منحرف شود و به سوئی رود كه سير طبيعی حوادث هرگز نمیتواند به آنها برسد. در صورت نخست آرزو موجب هيچگونه ضرری نيست…. در چنين آرزوهايی هيچ چيزی كه بتواند نيروی كار را منحرف ساخته و يا فلج نمايد وجود ندارد. حتی به كلی بر عكس، اگر انسان اصلاً استعداد اينگونه آرزو كردن را نداشته باشد، هر گاه نتواند گاه به گاه جلوتر برود و نتواند تصوير كامل و جامع آن مخلوقاتی را كه در زير دست او در شرف تكوين است در مخيله خود مجسم نمايد، – آن وقت من به هيچوجه نمیتوانم تصور كنم كه چه محركی انسان را مجبور خواهد كرد كارهای وسيع خسته كنندهای را در رشته علوم و هنر و زندگی عملی آغاز نموده و آن را به انجام رساند -. اختلاف بين آرزو و واقعيت هيچ ضرری در بر نخواهد داشت، به شرطی كه شخص آرزو كننده جداً به آرزوی خودش ايمان داشته باشد، با دقت تمامی زندگی را از نظر بگذراند، مشاهدات خود را با كاخهای خيالی كه در ذهن خود ساخته است مقايسه كند و بطور كلی از روی وجدان در اجرای تخيلات خويش كوشا باشد. وقتی بين آرزو و حيات يك نقطه تماسی موجود باشد، آن وقت همه خوب و روبراه است». "لنين – به نقل از پيسارف". همين ايمان به آرزوها، همين موشكافی در حقايق تلخ زندگی و همين مقايسه ويرانههای بیروح و غم انگيز موجود با كاخهای دل انگيز آرزوهایاش بود كه سبب شد در سالهای نوجوانی به پا خيزد تا به روياءهایاش جامه عمل به پوشاند. نخستين نشانههای اين تلاش يكرشته فعاليتهای ادبی و كار در رشته تئاتر بود. در اين فعاليت او میكوشيد خفت و خواری اجتماعی را كه مردم بدان خو كرده بودند با تمام زشتیهای نكبتبارش نشان داده، پيرامونيان را به شورش در برابر آن فرا خواند و سپس با گشودن دريچههای دنيای نوينی كه خود سبكبال در آن پرواز میكرد آنان را به اين جهان بكشاند. امّا دايره اين فعاليتها بسی تنگتر از آن بوده كه بتواند او را خشنود سازد. عطش او به كشف حقيقت و جاری ساختن آن در رگ و پی هستی خود و جهان اطراف، سيری ناپذيرتر از آن بود كه به اين ارضاء محدود خواستها و عواطف عالیاش بسنده كند. پس بتدريج به فعاليتهای مستقيماً سياسی روی آورد و هنگامیكه دوره دبيرستان را به پايان رساند با افزودن بر ميزان فعاليتهای سياسی و آغاز حركتی پیگير، منظم و تشكليافته به مثابه يك مبارز مصمم، تولدی تازه يافت. تمام زندگانی و عمل او تا اين لحظه كه با نظم موجود سر هيچگونه سازشكاری نداشت، حيات و پراتيكی كه سيطره انديشههای سرخ در همه جای آن چشم میزند، همه تلاطم پر جنبوجوش او تا اين زمان در برابر زندگی سياسیاش همچون آرامش قبل از طوفان بود. (3) رفيق عبدالرحيم صبوری كه در اين دوران ديگر زندگی محفلی را پشت سر گذاشته بود به جرگه مبارزين فعالی پيوست كه میكوشند در گفتار و كردار پيرو سازمانهای پرولتری باشند و كار سازمانيافته را جايگزين پراكنده كاری – كه بسا اوقات تا سطح عصيانهای نو جويانه خرده بورژوائی افول میكرد – سازند. وی در اين زمان در هستهای به مسئوليت رفيق چنگيز قبادی كاری بس مهم را به پيش میبرد و با كوشش او ساير رفقای كبيرش، سر انجام تئوری مبارزه مسلحانه تدوين تا يكبار برای هميشه، راه قطعی مبارزات ضد امپرياليستی خلق را نشان دهد، با عمل پيشاهنگان راستين تودهها تحقق پذيرد و ايران را از صحنه تاخت و تاز امپرياليسم به ميدان سيطره خلق تبديل نمايد. پيآمد سخت كوشی او ياراناش بود كه سال 49 به عنوان نقطه عطفی در تاريخ سر بر آورد و چريكهای فدائی خلق با مبارزه مسلحانه خود، به عنوان مظهر جوشش آزاديخواهانه پرولتاريای در بند ايران و بطور كلی به عنوان تجلی اراده و خشم انقلابی فرو كوفته و سر خورده، قدم به پهنه كارزار طبقاتی نهادند. امّا متأسفانه زندگی تشكيلاتی وی در اين دوران خيلی كوتاه بود و پيش از آنكه كنار ساير رفقايش، آرمانهای خويش را بدرستی به جامعه به شناساند، پيش از آنكه مجال يابد، نبوغ فكری و انرژی خود را بصورتی مستمر در دامان تودهها بكار گيرد، دستگير و بزير شكنجه برده شد. (4) رژيم شاه میكوشيد تا چنين جلوه دهد كه در برابر اقتدار سهم انگيز شكنجهاش كسی را يارای ايستادگی نيست. براستی هم كه شكنجههای قرون وسطائی دژخيمان چه بسا مدعيان سست پيمان را كه در برابر خويش بزانو در آورد و قدرت روحی را كه اين عهد شكنان با گفتارهای آتشين به خود نسبت میدادند يكسره در هم شكست. شكنجهگاههای رژيم شاه با تمام ظاهر هراس آفرين خود، گر چه ايمان كاذب و هويت واقعی انقلابی را به نوعی افشاء میكردند امّا در برابر اراده و عزم راسخ اين چريك فدائی خلق يكباره ديگر به عمق زبونی خويش پی بردند و درمانده و نوميد پس نشستند. در كشاكش شكنجه چريكهای فدائی خلق از جمله رفيق عبدالرحيم صبوری (عزالدين)، خشونتبارترين مبارزه پيشاهنگ انقلابی خلق با امپرياليسم و سگهای زنجيريش در اين عرصه – يعنی در اسارتگاهها – به اوج خود رسيد. شكنجهگاهها در تب و تاب اين جنگ میسوختند و نفسهای سوزان رفقا در گيرودار تقلاهای انقلابیشان از عرصه ارساتگاه فراتر میرفت و در تمام پهنه ميهن ما حتی در سراسر جهان، روح فعاليت انقلابی را در خلق و روشنفكران انقلابیاش میدميد. باز اينجا هم در يكی از سنگرهای خونين مبارزه، رفيق عزالدين قهرمانانه جنگيد و از مواضع پرولتاريا حفاظت مینمود. دژخيمان كه در جريان بازحوئیها نتوانسته بودند شخصيت انقلابی او را در هم شكنند، پس از آن هم به شكنجه او ادامه دادند، تنها در آرزوی آنكه وی دستكم بظاهر هويت انقلابی خويش را نفی و اعلام كند كه يك چريك فدائی خلق نيست! امّا همانگونه كه پيداست پيوند آگاهی با صداقت انقلابی چنان تزلزل ناپذيری را با خميره رفيق عزالدين عجين كرده بود كه وی نمیتوانست حتی يكدم تصور پذيرش چنين ننگی را بخود راه دهد. در "دادگاه"های ارتجاع نيز رفيق عزالدين و بيست و دو چريك فدائی ديگر برای نخستين بار وجدان آگاه خلق را ندا دادند و زنگ رسوائی ننگينترين حاكميت قرن را به صدا در آوردند. در "دادگاه" او و ساير رفقای قهرماناش به منزله پرچمداران پرولتاريا و ارادهء انقلابی خلق ايران زبان گشودند و زيباترين نغمههای آزادی و رزم خلق را سرودند. هنگامیكه سرود انقلاب خلق بر زيان رفيق عزالدين و ساير همرزماناش جاری شد، پژواك نيرومند آن طوفان بر "جزيره ثبات و آرامش" افكند. در "دادگاه" رفيق به همراه رفيق مسعود احمدزاده و ساير همرزماناش با نقدی كوبنده و بنيانفكن، هيبت پوشالی ارتجاع را آشكار ساختند. از نظر جيرهخواران نظم امپرياليستی حتی تفكر پيرامون مبارزه مسلحانه، حتی انديشيدن به "نقد سلاح" گناهی بخشايش ناپذير شمرده میشد، چه رسد به مادی كردن اين انديشه كه "محكوميت" قطعی مرگ را بدنبال داشت. امّا رفيق عزالدين مانند ساير همرزماناش در "دادگاه" بی آنكه پروای چنين "محكوميتی" را داشته باشد با سری افراشته، از حقانيت آرمانهای سرخ خويش دفاع كرد و با "سلاح نقد" عفن سياسی رژيم و چهره ضد خلقی آنرا افشاء نمود و با بر ملا ساختن فساد درون ذاتیاش، محكوميت آنرا در پيشگاه تاريخ نشان داد. در "دادگاه" اوّل، مزدوران از اين بيست و سه فرزند راستين خلق، "هويت"، "تابعيت"، "شغل" و …. آنها را میپرسيدند. پاسخ اينان نشان داد كه در فرهنگشان واژه "هويت" معنائی جز چريك فدائی ندارد، مضمون راستين "تابعيت" چيزی جز پيروی از منويات خلق بويژه طبقه كارگر نيست و در زندگی آنان "شغل" معنائی جز فعاليت انقلابی و جانبازی در راه انقلاب را دارا نمیباشد. هر گام اين حركت نوين و شكوهمند كه اكنون در "دادگاه" جريان داشت، چشمانداز انقلاب آينده را نزديكتر میساخت و سنت انقلابی تازهای بنا مینهاد. مزدوران خواستند به خيال خود حركت سازمانيافته و هماهنگ رفقا در "دادگاه" را در هم شكنند. از اينرو آنها را از يكديگر جدا ساخته و در گروههای مجزا به "دادگاه" بردند تا بلكه بتوانند در پراكندگیشان ضربه شكست را بدانان وارد سازند. امّا رفقا كه در راه آرمانهایشان با يكديگر پيمان خون بسته بودند، اينجا نيز مشت محكمی بر دهان ارتجاع كوبيدند. رفيق عزالدين همانند تمام همرزمان ديگرش در "دادگاه" دوّم نيز خيالپردازی ارتجاع را نقش بر آب كرد و با كار بست آموزشهايی كه در مكتب طبقه كارگر فرا گرفته بود به توهمات كودكانه دشمن پايان بخشيد و خود را شايسته احراز نام چريك فدائی نشان داد. بالاخره پس از پايان "دادگاه" دوّم حكم اعدام اكثر رفقا كه در "دادگاه" اوّل صادر شده بود تائيد گشت، مگر چند نفر كه عزالدين يكی از آنان بود. گويا تاريخ میخواست رفيق عزالدين را در بستر سختترين آزمونهای مبارزاتی بیآزمايد. اين بود كه به زندان ابد "محكوم" شد. در فاصله كوتاهی كه تا شهادت رفقا بدست دژخيمان رژيم باقی مانده بود، آنان مجال يافتند تا با يكديگر به گفتگو بنشينند. در گفتگوئی كه با رفيق كبير مسعود احمدزاده و رفيق عزالدين و دو تن ديگر در گوشه سلول درباره وظايف آتی كمونيستهای ايران صورت گرفت، مسعود و عزالدين يكبار ديگر پيمان بستند كه تا دم مرگ از ايفای وظايف انقلابی خويش كوتاهی نورزند. رفيق عزالدين در زندگی بعدی خويش وفاداری به اين پيمان را نشان داد. مزدوران از او دست بر نداشتند. تازه دوران آزارها و تبعيدهای مداوم برای منكوب كردن روح سركشاش آغاز گرديد. در نيمه دوّم سال 1351 به برازجان "تبعيد" شد. دژ برازجان، مترسكی بود كه رژيم خون آشام پيشين خيلی بدان میباليد. رژيم میپنداشت كه میتواند در درون باورهای اين باستيل معاصر، "كمونيزم" را به خاك سپارد، میپنداشت كه میتواند در درون حصارهای اين اسارتگاه دور افتاده خروش تندر آسای انقلاب را مهار و انقلابيون را به موجوداتی مسخ و بی تفاوت تبديل كند. امّا انقلابيون راستين در مخوفترين سياهچالها نيز از پويايی باز نمیمانند و رفيق عزالدين در زندان برازجان نيز میكوشید از هر راه ممكن با خارج تماس يرقرار كرده، دستآوردهای جنبش انقلابی را حذب نمايد و انديشههای تجريبات خويش را در اختيار جنبش بگذارد. پس از حدود سه ماه اسارت در زندان برازجان، رفيق عزالدين را همراه با ساير هم زنجيراناش به زندان شيراز منتقل كردند و هر كس گذشتهها را میكاود به آسانی به ياد میآورد كه از سال 49 به بعد عناصر يك فرهنگ و اخلاق انقلابی به تدريج شكل میگرفتند. بازتاب جنبش نوين انقلابی در زندانها چشمگير بود، بويژه آنكه بسياری از سر گلهای انقلاب ايران، اين زمان دستگير شده، در زندانها بسر میبردند. زندان بمنزله يك كانون انقلابی فعالانه به ايفای نقش در جنبش پرداخت. از اينرو رژيم كه ناقوس مرگ خويش را آشكارا میشنيد بر آن شد تا در زندانها نيز به سركوبی شديدتر از پيش دست زند و با پياده كردن تدريحی طرحی كه میتوان آنرا "زندان در زندان … "ناميد از پيشرفت كار انقلابی جلوگيری نمايد. جيرهخوارانی كه در زندان شيراز مزدوری میكردند آشكارا اظهار میداشتند كه ديگر نمیخواهيم زندان آموزشگاه و دانشگاه انقلاب باشد! پيدا بود كه رژيم دستاندكار اجرای يك توطئه است. سرانجام 26 فرودرين سال 1352، شاهد يورش وحشيانه مزدوران امپرياليسم به حريم زندان شيراز شد. در اين تهاجم كه بمنزله يك داغ ننگ تا ابد بر پيشانی امپرياليسم و ارتجاع جهانی بجای خواهد ماند، زندانيان با مزدوران ساواك و شهربانی درگير شده، حماسه پر افتخار زندان شيراز را آفريدند. رفيق عزالدين نيز در مبارزات اين دوره، فعالانه شركت جست. پس از اين رخداد رژيم كه از خشم به خود میپيچيد بيشتر زندانيان را به سلولهای انفرادی انداخت، رفيق عزالدين نيز يكی از آنها بود. وی دلاورانه در اين برهه سرشار از شكنجههای جسمی و روحی را پشت سر گذاشت. هنوز چند مدتی از اين دوره مالامال از قهرمانیها، شكنجهها و …. نگذشته بود كه ساواك او را به تهران منتقل كرد (آذر ماه 52) و بطوریكه خواهيم ديد مورد آزارهای تازهای قرار داد. آری، از تهران تا برازجان، از برازجان تا شيراز و از شيراز تا تهران، همه جا ارتجاع گام به گام او را دنبال مینمود و تحت شديدترين فشارهای روحی و جسمی قرار میداد تا بلكه عزم آهنين او را مقهور سازد. ارتجاع از مقاومت شگفتانگيز او و ساير همرزماناش سخت به وحشت افتاده، مانند ماری زخم خورده بخود میپيچيد و در هر فرصتی او را میآزرد تا بلكه در اين ايثار بیدريغ اندك شكافی اندازد. باری، كمتر كسی را میتوان يافت كه بازداشتگاه كميته را در اين مقطع (آذر ماه 52 به بعد) به ياد آورد، امّا سيمای رفيق عزالدين را همزمان با آن پيش خود مجسم نكند. او در اين زمان صلابت آهنين يك كمونيست واقعی، يك چريك فدائی خلق را حين يك دوره شكنجه فرسايشی به معرض نمايش گذاشت. برای او "جيره" روزانه شكنجه تعيين شده بود كه زير آن، جسماش ذره به ذره به تحليل میرفت. امّا در عين حال ايمان به آرمانهایاش اوج به اوج بيشتر نمايان میگشت و هنگامیكه از همه اين آزمونها پيروزمند از آب در آمد تازه كولهبار رسالتهایاش سنگينتر شد. از اينزمان – يعنی تير ماه 1353 به بعد كه ابتداء در زندان قزل قلعه و سپس در زندان اوين به مبارزه ادامه میداد – مسائل تئوريك بيشتر از گذشته ذهن او را اشغال میكرد. جنبش نوين كمونيستی پس از طی فراز و نشيبهای بیشمار اينك شرايطی را از سر میگذراند كه نقش او را در پيش صحنه نبرد انديشهها هر چه بر جستهتر میكرد. در اين نبرد نام رفيق عزالدين با تئوری مبارزه مسلحانه عجين است. در جريان مبارزهای بیامان با انحرافات ايدئولوژيك درون "سازمان" بين ديدگاههای انقلابی مشی مسلحانه و نقطه نظرهای اپورتونيستی مرزبندی نمود. بويژه رهبری مرزبندی بين آن ديدگاهها و نظرات انحرافی بيژن جزنی از افتخار اوست. ويژگیهای او بمنزله يك رهبر انقلابی يكی پس از ديگری میشكفت. بهترين معيار برای سنجش ميزان شناخت او از ماركسيسم – لنينيسم سراسر زندگانی و عمل مبارزاتیاش میباشد كه ميزان نبوغ او را در كار بست خلاقانه اين علم نشان میدهد. بارها حتی اپورتونيستها نيز اعتراف كردند كه رفيق عزالدين هرگز موضعگيری اصولی را فدای منافع تنگنظرانه گروهی و يا حسابگریهای پست خردهبورژوايی در برابر دشمن نمینمايد. او با حركات نيمبند و نا پيگیر سر كمترين سازگاری نداشت و بر مبنای اين ديدگاه گام بر میداشت كه بايد بر آيند پراتيك مبارزاتی همه نيروهای انقلابی و واقعاً انقلابی به سمتی هدايت كرد و به گونهای از آن سود جست كه پيروزی نهايی انقلاب ايران را هر چه نزديكتر كند. در بهار 1357 با آميزهای از جسارت انقلابی و تعرض پرولتری، كارنامه زندگی خود را زينتی تازه بخشيد. در رابطه با مراسم عيد نوروز سنتهای رايج را كه رژيم ناچار به پذيرش آنها شده بود پشت سر گذاشت و در رأس معدودی از رفقا سال نو را با "جنش سياسی" آغاز كرد. سر چشمه اينگونه حركات، سرشت كمونيستیاش بود كه در كوره گذار آن سختترين مبارزات آبديده شد. اينگونه حركات نمونههايی از كاربرد حكم تابناك زيرين بود كه همواره بر زباناش جاری بود «تعرض جوهر سياست پرولتری است». برخورهای او برای ساير رفقا دلگرمی، شور، پشتكار و اعتماد بنفس در مبارزه را به ارمغان میآورد. شخصيت او نفرت مزدوران امپرياليسم را سخت نسبت به او بر انگيخته بود. از اينروی تا آخرين لحظاتی كه دروازههای زندان، بدست پر توان تودهها گشوده شد همچنان در اسارت و يكی از كسانی بود كه رژيم مترصد فرصتی برای سر به نيست كردن او بود. امّا اينبار نيز تاريخ چنين میخواست كه او زنده بماند و در مبارزات بعدی خلقمان سهم ايفاء نمايد. (5) اوايل بهمن ماه 57، دروازههای زندان قصر در ميان شور و هلهله بر همتای هزاران هزار چشم براه گشود و رفيق عزالدين به آغوش خلق باز گشت. عصاره سر سختیها، كينه جوئیها، عشق ورزیها و خلاصه تمام وارستگیهای نسلی از دودمان احمدزادهها، پويانها و مفتاحیها قدم به دنيای خارج نهاد. انقلابی كبيری كه تا همين ديروز در پيكاری خشن، مرگ را به بازی میگرفت و دليرانه در برابر دشمن سينه سپر میكرد، اكنون خود را به ترمخونی در دامان مهر خلق رها كرده بود. مرد بزرگی كه تا همين ديروز در كارزاری دشوار، برق خشم و كينه از ديدگان بر میجهاند اكنون چون كودكی تبدار از محبت و لبريز از سپاس میگريست. دوره جديد مبارزاتیاش از همين جا آغاز گشت. از همان شب فريادهای او و ساير آزاد شدگان با غرش توفنده خلق گره خورد و سكوت حكومت نظامی را در سراسر پهنه ميهنمان در هم شكست. ايران خسته و گلگون مهربانانه میخنديد و اعصاب فرسودهاش، از شوق آزادی دوباره اين پرورش يافتگان خون و آتش، آرامش میيافت. استقبال پر شوری كه هنگام ورود به زادگاهاش از او بعمل آمد، از حقيقت ناشی میشد كه تودههای انقلابی او را ترجمان اميدهای خود میدانستند. آن نمادهايی از شخصيت او كه در غريزه انقلابی تودهها اميدهایشان را بر میانگيخت بعدها به وسيله رفيق كارگر انقلابیاش، رفيق اسد رفيعيان بدينگونه بازگو گرديد: رفيق بهروز (عزالدين) زبان گويای جنگ خلق بود. از آنجا كه دلشوره آموزش و پرورش روح فعاليت انقلابی مردم، يكدم او را آسوده نمیگذاشت حتی پيش از شروع فعاليتهای سازمانيافته در شرايط جديد به ايراد سخنرانیهايی در مورد مسائل جنبش و تبليغ نظرات انقلابی در ميان مردم پرداخت و بدينترتيب به تعميد سياسی آنان دست زد. ديگر عشق سترگ او به خلق زبانزد همه كس شده بود، زيرا ضمن ديد و بازديدهايی كه پس از زندان از مردم بعمل میآورد آشكار شد كه اين عشق در تپشهای نبضاش حاریست و جوششهای عاطفی او چنان پاك و بی آلايش بود كه نه تنها در نزديكان، خويشاوندان و آشنايان بلكه در كسانیكه دورادور او را میشناختند نيز رسوخ میكرد و دلهای آنانرا با خود يگانه میكرد و به غليان میآورد. (6) سازمان چريكهای فدائی خلق ايران در نبود عناصر آگاه و انقلابی در اختيار خائنين و اپورتونيستها قرار گرفته بود. كوششهای رفيق بهروز و ساير همفكراناش برای كار در "سازمان" و ريشهكن ساختن نظرات و خصائل انحرافی از راه مبارزه ايدئولوژيك سودی نداد. خيلی زود آشكار شد كه دو ديدگاه متعلق به دو طبقه اجتماعی متضاد در برابر يكديگر قرار گرفتهاند. برای پيشگيری از هرز رفتن نيروهای انقلابی رفيق بهروز در كنار و پيشاپيش رفقايی كه در دوران زندان و حتی پيش از آن مبارزه مشترك چند سالهای را به پيش برده و به وحدتهای نخستين دست يافته بودند، بار ديگر درفش ماركسيسم – لنينيسم خلاق را بر افراشت. او برای ريشهكن ساختن اپورتونيسم موذی و هرزهای كه مبارزه خلق را به تسليم در برابر سلطه امپرياليسم میكشاند، بی گذشت و پیگير به تلاش برخاست. اپورتونيسم اكنون در جامهها و زيورهای تازهای خودنمايی میكرد و از اين.رو بار رفيق بهروز در شرايط نوين سنگينتر شده بود. رفيق بهروز و همفكراناش در شرايطی كه برنامه كلی "مبارزه مسلحانه، هم استراتژی و هم تاكتيك" را پيش روی خود داشتند به عرصه كارزار گام نهادند و كمر به پايهگذاری يك تشكيلات انقلابی برای تحقق آرمانهای پرولتری بر بستند. از همان ابتدا به عنوان يكی از عناصر پر كار مركزيت در سازماندهی تمام تيمها، هستهها، بخشها و ارگانهای سازمان شركت فعال داشت. در شرايط جديد كه امكان استفاده شيوههای فرعی مبارزه برای بردن آگاهی سوسياليستی در ميان طبقه كارگر نيز فراهم آمده بود، او رهنمودهای مشخص تشكيلاتی را برای استفاده از تمام شيوهها تعيين مینمود و خود از آنها بهره میجست. بر بنياد اين باور كه كادرها تعيين كننده انقلاباند فعالانه به آموزش سياسی – ايدئولوژيك رفقای نزديك و همچنين هواداران مشی انقلابی پرداخت. برای جلوگيری از پراكندگی در ميان شفتگان مشی انقلابی از ردههای گوناگون (از نظر ميزان دانش ماركسيستی و فعاليت عملی) كه هر يك بفراخور حال خود به جنبش مسلحانه ياری میرساندند، به سر و سامان دادن آنان پرداخت و نتيجه اين تلاشها شكلگيری سازمانهای جنبش معلمين، دانشجويان و دانش آموزان 19 بهمن بود. اين سازمانها از نظر رفيق بهروز، سازمانهای جوانان بودند كه میبايست بار آماده سازی روی آورندگان به جنبش انقلابی را از نظر ايدئولوژيك سياسی و تشكيلاتی بدوش بكشند تا عناصر جذب شده بتوانند ضمن شرکت در جنبش ضد امپرياليستی – دمكراتيك تودهها بويژه دانشجويان و دانش آموزان، ديدگاههای مبارزه مسلحانه را در ميان آنان رواج دهند و در اين فرآيند چه از دل فعالين جنبش 19 بهمن و چه از درون افراد تحت آموزش، چهرهها و استعدادهای راستين انقلاب سر بر آوردند و پس از گذراندن دورههای بعدی آموزش، شايستگی ايفای نقش مبارزين سياسی – نظامی را در جنبش كسب كنند. سهم او در جلوگيری از فرو رفتن سازمان در گرداب اپورتونيسم بسزا بود. در طرد نظرات انحرافی و انقلابی كردن تشكيلات براستی نقشی سترگ داشت. مضمون فعاليتهای او پس از انشعاب بدين قرار است: سازماندهی تيمهای چريك شهری، فرماندهی "شورای تيمهای چريك شهری"، شركت در حل مسايل سياسی – ايدئولوژيك و ….. رفيق بهروز كه پس از آغاز حركت ستون سياسی – نظامی در جنگلهای شمال به يكی از آرزوهای بزرگ خود دست يافته بود، از آن پس ضمن انجام ساير وظايف وجودش را بیدريغ نثار پيشبرد جنگ انقلابی در شمال میكرد. او مسئوليت بر آوردن نيازهای تداركاتی، سياسی و … ستون چريكی جنگل را به عهده داشت و در اين راه يكريز میكوشيد. در طرحريزی چند عمليات موفقيتآميز چريكی در شهر، شركت داشت. از احساس مسئوليت به رفقا همين اندازه بس كه به هنگام انجام عمليات چريك شهری توسط ساير رفقا، بیتابانه دور و بر نقطه عمليات میپلكيد تا گره از مشكلات پيشبينی نشدهای كه ممكن بود بوجود آيند، بگشايد. همچنين با بسياری از رفقای تازه كار نيز رو يا روی برخورد و با دلسوزی به مشكلاتشان گوش میكرد و در زدودن آنها ياریشان مینمود. ما خود از بازگويی تمام زير و بمهای زندگی مبارزاتیاش در اين برهه بی نياز میبينيم. سخنانی كه او درباره يك انسان طراز نوين، يك انقلابی راستين گفته است خود بهترين گويای شخصيت وی هستند. ما با آوردن گزيدههايی چند از اين سخنان يادنامه زندگی او را به پايان میبريم: «در هيچ حالتی ماركسيست – لنينيستها در مقابل وضع موجود كرنش نخواهند كرد. آنها تنها وضعيتی را تائيد میكنند كه شرايط بهتری را برای بسط و گسترش تعرض پرولتاريا فراهم میآورد ….» «بايد اساساً رابطه خود را با عناصر فعالی كه در پروسه مبارزه تودهای شركت دارند گسترش داد و از اين طريق، هم ياد گرفت و هم ياد داد. بايد همواره در اين فكر بود كه: چگونه میتوان مبارزه را گسترش داد، چگونه میتوان نتايج مثبت آنرا حفظ كرد، چگونه میتوان آنرا به پلههای عالیتر تكامل رساند»– سخنی با رفقا درباره برخی مسائل جنبش كمونيستی ايران -. زندگینامه علیاصغر زندیه چریک فدائی خلق رفیق علیاصغر زندیه (فرامرز) متولد تهران که جهت ادامه تحصیل به آلمان رفته بود. یکی از فعالین جنبش دانشجوئی خارج از کشور (کنفدراسیون) و از هواداران فعال سازمان چریکها در آلمان بود. تحت تأثیر جنبش تودهای سالهای 56 – 57 به منظور ادامهی فعالیتهای مبارزاتی به ایران باز گشت و از همان ابتدا به صفوف چریکها پیوست. در طی آموزش سیاسی – نظامی در کردستان به علت انفجار دینامیت سه انگشت دست راستاش را از دست داد. برای مداوا روانهی تهران شد که در مسیر راه دستگیر و به زندان تبریز منتقل گردید. در جریان مراجعه به بیمارستان جهت مداوا با کمک تشکیلات تبریز چفخا موفق به فرار گردید. رفیق فرامرز با پیوستن مجدد به تشکیلات همچنان با روحیهای عالی به فعالیتهای مبارزاتیاش تداوم بخشید. در جریان انشعاب، با (آرخا) همراهی نمود و به دلیل تواناییهایش به عضویت تشکیلات آرخا در آمد و سر انجام در اسفند ماه سال 1360 به همراه رفیق صبوری در یک درگیری نابرابر با مزدوران رژیم در تهران جان باخت. یادشان گرامی باد |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر