کتاب های فارسی - آرشیو این وبلاگ در پایین صفحه قرار دارد

stat code

stat code

۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه

[farsibooks] 10 ketab jadid dar ketabkhaneh KetabFarsi

10 ketab khatti be ketabkhaneh KetabFarsi  ezafeh gasht. code va peyvand be in ketabha hamrah ba tamam 3817 ketab, be tartib horoof alefba dar http://www.ketabfarsi.org//ketabkhaneh/ketabkhani/ketabkhani.html darj shodehand.

www.KetabFarsi.com 

ketab@ketabfarsi.com

eBook Univarsal,  P.O.Box 251592, Plano Tx 75025, USA


 To unsubscribe from "KetabFarsi" mailing list, please replay to this email with and write "remove" on the SUBJECT line. , or CLICK here
Baraye hazf adresetan az list posti "KetabFarsi", lotfan ba javab be in emal va darj "hazf email" dar SUBJECT eghdam namaiid., ya INJA ra click konid

[farsibooks] Fw: پديدهء لوطيان در عهد قاجار و پيوندشان با روحانيت



 
 
 


لوطیان و روحانیت



 

کاريکاتور قديمی از مجله «ملانصرالدين» درباره جنگ ايران و روس>>>

 

 

 

کمک روحانيت دوران قاجار به طرح انگليسی تجزيه ايران

هما ناطق

 

پديدهء لوطيان در عهد قاجار و پيوندشان با روحانيت

لوطیان تا سالیان دراز بعد از میرزا تقی خان در کار بودند و برجای.  ویلهم فلور، یکی از کارشناسان بنامِ تاریخچۀ لوطیان، به ما می آموزد که واژۀ لوطی و الواط با "لات و لوط" و "داش مشدی" یکی است. "کلا مخملی"های لُنگ به دوش هم یادگاری از آن دورانند

"مقامات مذهبی"، بویژه در نیمۀ یکم سدۀ نوزده، از این اوباش "به عنوان گروه‌های ضربت" استفاده می کردند. هم بدان معنا که به هنگام تسویه ‌حساب با این و آن و یا در رقابت "با قدرت حاکم" از سپاه لوطی بهره می گرفتند. اجیرشان می کردند. به دزدی و کشتن رقیب وا می داشتند. و یا در جهت غصب املاک به روستاها می فرستادند. حتی دربار و اهل داد و ستد هم به هنگام نیاز دست به دامن الواط می شدند. بدینسان در ناخرسندی‌های اجتماعی و "شورش عوام" لوطیان را در جهت سرکوب به کار می گرفتند و اجرت می دادند. به گواه یحیی دولت‌آبادی کمتر"روحانی متنفذی" بود که لوطیان چماقدار خود را نداشته باشد. این قشون مسلّح را کوچکترین بهره‌ای از سواد و اصول دین نبود. جملگی آزمند پول بودند و نان و آبشان از اجیر شدن به راه دستبرد به املاک و اموال مردم فراهم می آمد. هر جا هم که رقیبی و مخالفی سر بلند می کرد، به آسانی سربه نیست می کردند.

جماعت لوطی در ابراز دینداری راه و روش ویژۀ خود را داشتند. از این دست که محلات شهرها را به نام دوازده امام می آراستند. یعنی به شهرها جنبۀ دینی می دادند. از این راه اعتماد مردم را به خود جلب می کردند. مدیریت و آرامش محله‌ها و کوچه‌ها و بازار را بر عهده می شناختند. برای به دست آوردن دل مردم، گهگاه ترازوهای بازاریان را زیر نظر می گرفتند و بررسی می کردند تا برنمایند که در کار جلوگیری ازگرانفروشی و کلاهبرداری اند.

به درگیری‌ها، این الواط گاه جانب دولت، گاه جانب کسبه و گاه جانب تهی‌دستان شهر را می گرفتند. به رتق و فتق دعواهای محلی هم می پرداختند. در روابط داروغه و بازاری نقش "میانجی" ایفا می کردند. اما در اصل، قشون مانند "درخدمت روحانیان بودند». زور این صنف "مسّلح" تا جائی بود که کوچکترین پروائی از لخت کردن مردم و حتی از بستن و کشتن پروائی نداشتند. به نام دین "باج شرعی" هم می گرفتند. در کوچه و بازار به هتک ناموس و آزار زنان بر می آمدند و دست به کشتار هم می زدند. آنگاه هم که احساس خطر می کردند بست می نشستند. از همین رو لوطیان را "بست نشینان" هم می خواندند. سرپرست میسیون آمریکائی گواهی می داد که هفته‌ای نبود که در ارومیه لوطیان چماقدار به نام دین "دست به آدمکشی" نزنند .

الواط حتی گهگاه سرخود و بدون اجازه از حکومت به نام خود سکه می زدند. در این موارد سرکرده‌هاشان را به لقب "شاه" می آراستند و به جای حکومت از او تبعیت می کردند. از این راه نشان می دادند که حکومت را به رسمیت نمی شناسند. نمونه‌ها کم نیستند. به مثل، در تبریز به سال ۱٨٤٩میلادی، یعنی یک سالی پس از مرگ محمد شاه، لوطیان شهر با مجتهد همدست شدند و برحکومت شوریدند. گرچه به پیروزی دست نیافتند.

البته دولت‌های خارجی بویژه انگلیس‌ها هم از نزدیکی و دوستی با سران لوطیان که مجتهدان بوده باشند، دریغ نمی ورزیدند، چنانکه در همین بخش خواهیم دید. نکتۀ مهم اینکه چون لوطیان وطن نمی شناختند به آسانی به دام دشمنان ایران، بویژه انگلیس‌ها می افتادند و اجیر می شدند. بی سبب نبود که تاریخ‌نگار انگلیسی خانم لمتون که همواره پشت و پناه ملایان و "انجمن‌های سرّی" بود، در ستایش این الواط تا جائی پیش رفت که آنان را به لقب "رابین هود" آراست اما خطر بزرگتر — که با تفصیل بیشتری یادآور خواهیم شد — هنگامی رو نمود که انگلیس‌ها، به راه تجزیۀ ایران، و رقابت با روس‌ها، به بهره‌برداری از مجتهدان بزرگ و لوطیانشان برآمدند.

بدیهی است که در این جوّ سرکوب و هراس، بی‌تفاوتی مردم در پیوند با دین و سیاست به راستی چشمگیر می نمود، دو نمونه می آورم. د

به سال ۱٨۲٨ میلادی، که سال شکست ایران در جنگ دوم با روسیه بود، مردم ریختند و کاخ‌های عباس میرزا را به ویرانی کشاندند. آنگاه سرازیر کوچه‌ها شدند که: از جنگ و حکومت به تنگ آمده ایم و از این پس «می خواهیم برویم تبعه روسیه بشویم»! س

سپس به خانۀ آقا میرزا میرفتاح، مجتهد تبریز یورش بردند، او را از خانه‌اش بیرون کشیدند، خود به دنبالش راه افتادند و آن بیچاره را وا داشتند که برای جدا شدن آذربایجان از ایران فتوا بدهد و مقدم روس‌ها را گلباران کند، بلکه مردم را از دست حکومت و "پرداخت مالیات معاف" دارند سفیر روسیه درخواست مردم را در جهت پیوستن به روسیه به تزار نیکلا گزارش کرد. تزار پاسخ داد: «صلاح نمی دانم»

آن مجتهد بیچاره از ترس تودۀ عوام، فرار را بر قرار آسان‌تر دید. بار و بندیل ببست. به روسیه گریخت، و بازماندۀ زندگی‌اش را در تفلیس با پرورش قناری سرکرددر ۱٨۲٩ میلادی سفیر روسیه هم که از قزوین می گذشت، گواهی می داد که در قزوین هم مردم اطرافش را گرفتند و در دشمنی با قاجارها خواستار پیوستن به روسیه شدند. د

از بی‌تفاوتی مردم نسبت به وطن خویش، انگلیس‌ها بیش از دیگران بهره بردند. از این دست که کوشیدند روحانیان را تقویت کنند تا به یاری اخذ فتوا با روس‌ها در افتند.

 

پیوند ملایان با انگلیس‌ها

در این زمینه اسناد زیادی در دست است. هر جا که آخوندی سر بلند می کرد و قشونی از لوطیان می آراست، نماینده‌های سیاسی انگلیس‌ها را در کنار و یار و یاور خود می دید.

نمونه‌ها کم نیستند. به مثل، به زمانۀ عباس میرزا ولیعهد، در ۱٨۲٨ میلادی، یعنی در جنگ دوم و به دنبال شکست ایران از روسیه، انگلیس‌ها فرصت را غنیمت شمردند و برآن شدند که جنگ سومی با کمک بخشی از سپاه ترکیه، علیه روس‌ها به راه اندازند. می دانستند که بر اثر جنگ، روس‌ها خسته و ناتوان شده اند و نایِ جنگیدن ندارند. بویژه که انگلیس‌ها عباس میرزا را پشتیبان تزار می دانستند و با خبر بودند که این ولیعهد باب نامه‌نگاری را با روس‌ها گشوده است.

درخواست عباس میرزا هم در "وصیت نامه" اش این بود که پس از مرگش فرزند بزرگ او را به جای برادرانش به جانشینی بپذیرند روس‌ها پذیرا بودند و انگلیس‌ها برانگیخته. سردمداران مخالفان، یکی دکتر "کرومیک" پزشک خاقان بود که بیست سالی در ایران زیسته بود، دیگر "ماژور هارت" وابسته به کمپانی هند، و بویژه "جون مکنیل" سفیر انگلیس در ایران که از او بارها یاد خواهیم کرد

می دانیم که در آن روزگار ایران سپاه منظمی نداشت که بار جنگ را بر عهده گیرد. پس حکومت به ناچار روستائیان و کشاورزان را بر می کشید و سلاح می داد و از سرحدات روانۀ جبهه می کرد. بدان معنا که در غیاب سران خانواده‌ها، اهل خانه بی سرور و بی آذوقه به سر می بردند. کشتزار‌ها به حال خود رها می شدند. سیاحان و یا ایرانیانی از سرحدات می گذشتند، یادآور شده اند که مرزهای ایران تا فرسنگ‌ها بدل به گورستان همین روستائیان شده بود. چنانکه در سیاحتنامۀ ابراهیم بیک می خوانیم

پس در چنین شرایطی مردم آمادگیِ نداشتند که بار دیگر خانه و زندگی را رها کنند و فی سبیل الله به راه افتند

بدينسان، در نبود داوطلب، انگلیس‌ها را نیاز به فتوای ملایان افتاد تا بلکه از این راه بتوانند جنگ سوم را بیاغازند. اما در این زمینه هم با کمبود آخوند روبرو بودند. چارۀ دیگری نماند، جز اینکه عباس میرزا را برآن دارند که از فتحعلیشاه یاری بخواهد. در این روال که شاه چند تن از آخوندهای عتبات را به سرکردگی سیدمحمد نامی به تبریز فرا خواند. فتحعلیشاه را چندان تمایلی به این داستان نبود، می دانست که برنامۀ جنگ سوم و درخواست فتوای جهاد زیر سر نمایندگان انگلیس است. پس در نامه‌اش شانه از مسئولیت خالی کرد و با بی‌میلی، به عباس میرزا نوشت:

فرزندی […] من در هر امری نخست با شما مشورت کرده ام. شما خواستید آقا سیدمحمد را از عتبات بیاورم، بفرمائید آمده اند! شما خواستید من به سلطانیه بیایم بفرمائید، آمده ام! شما خواستید پول بدهم، بفرمائید، داده ام! اکنون خود اوضاع و احوال سرحدات را بهتر می دانید، اگر به صلح مایلید صلح کنید و اگر جنگ می خواهید، بجنگید، لیکن همه مسئولیت‌ها را خود به گردن بگیرید

رسیدن سیدمحمد از عتبات دردی را دوا نکرد. مردم به راه جنگ و "فی سبیل الله" به راه نیفتادند. شگفتا که در نشست با علما، در جهت تدوین فتوای جهاد، "ژوزف" نامی هم از سوی انگلیس‌ها شرکت کرد. فرماندهی جنگ را نیز شاهزاده حسنعلی میرزا حاکم خراسان بر عهده شناخت. روس‌ها که خبر شدند، چاره را در این دیدند که به یاری عباس میرزا بشتابند. از پیوند او با انگلیس‌ها و روحانیان جلوگیری کنند. پیشنهادشان به عباس میرزا این بود که اگر دولت ایران با عثمانی همدست نشود، فریب انگلیس‌ها را نخورد، دست به جنگ با دولت روسیه نزند، روس‌ها آماده اند که بخش بزرگی از ۱٧ شهر قفقاز را که در ۱٨۲٨ میلادی از دولت ایران گرفته بودند، از نو به ایران بازگردانند. بار دیگر ایران بزرگ را به رسمیت شناسند. از جمله ایروان را که بزرگترین مرکز داد و ستد جهانی ایران به شمار می رفت.

همین که پیشنهاد برگرداندن ولایات از دست ‌رفته به گوش انگلیس‌ها رسید، دست به کار شدند تا مانع این استرداد شوند. بدیهی بود که اگر معامله سر می گرفت، بویژه اگر از میان ۱٧ ولایت از دست‌ رفته ایروان را که راه مستقیم ایران با اروپا بود پس می دادند، داد و ستد با فرنگ رونق می گرفت. اگر نخجوان را برمی گرداندند که بزرگترین صادرکنندۀ گندم ایران به اروپا بود، کشاورزی ما شکوه گذشته را باز می یافت

بدیهی است که از این داستان تنها انگلیس‌ها که بیش از پیش کالاهای خود را به بازار‌های ایران می ریختند، زیان می دیدند. از این رو نمایندگان آن دولت، بی آنکه با دولتمردان ایران به انجمن نشینند، پیشنهاد استرداد ولایات را به زیان خود دیدند و در برابر پیشنهاد روس‌ها ایستادند. بدینسان ماکدونالد نمایندۀ سیاسی دولت انگلیس در ایران، قلم برداشت و در ربط با هفده شهر از دست‌رفته در "نامۀ محرمانه" به "کمیته سّری" وزارت خارجه انگلیس، نوشت:

من به هرکاری دست خواهم زد تا روس‌ها نتوانند در ازای پس دادن شهر‌های قفقاز، به ایران نزدیک شوند

خوشبختانه سپاه ترکیه زودتر از موعد بسیج شد و نتوانست به سپاه ایران ملحق شود. به ناگزیر بازگشت و جنگ سوم در نگرفت. روابط ایران با روسیه نیز رو به بهبودی نهاد. به سخن دیگر عباس میرزا از ناچاری روی به روس‌ها آورد و از آنان یاری خواست. بار دیگر انگلیس‌ها روی به روحانیت و لوطیان شهری آوردند، تا بتوانند از این راه پیوند عباس میرزا را با روس‌ها بشکنند و از جانشینی فرزندان عباس میرزا که سفیر روسیه در عهدنامۀ ترکمنچای به کرسی نشانده بود، جلو گیرند. پس بی درنگ به سراغ ملایان و لوطیان رفتند و در توطئۀ سیاسی علیه حکومت ایران شرکت کردند. و گریبایدوف سفیر روسیه را به کشتن دادند.

 

ملایان و قتل گریبایدوف

می آغازیم با بسیج لوطیان و قتل گریبایدوف وزیر مختار روسیه، که به سال ۱٨۲٩ میلادی در تهران که با پشتیبانی مجتهد تهران، با تشویق انگلیس‌ها و به دست لوطیان کشته شد. می دانیم که گریبایدوف را "پدر ادبیات متعهد" روسیه نامیده اند. آن سفیر هم موسیقی‌دان بود و هم نویسنده‌ای سرشناس. نمایشنامۀ جنجال انگیزش «آفت عقل»  نام داشت که در نقد حکومت تزاری نوشت. این نمایشنامه حتی پس از مرگ نویسنده، بیست سالی در توقیف ماندمتن آن نوشته الهام گرفته بود از "مردم گریزمولیر که بعد‌ها میرزا حبیب اصفهانی هم به فارسی برگردانددیگر جرم او این بود که در ۱٨۲٥ میلادی در جنبش "دکابریست‌ها" در جهت برانداختن دولت تزار شرکت کرد و به زندان افتاد. پس بدیهی بود که سران دولت روسیه نه خود او را بر می تافتند و نه نوشته‌هایش را.

در ربط با گریبایدوف، تزار خوشتر و آسان‌تر دید که این دشمن نامدار را به جای کشتن و زندانی کردن، از روسیه دور کند و با سمت رسمی وزیر مختار به ایران تبعید کند. بدیهی است که سفیر شاعر و موسیقی‌دان را تمایل چندانی به ترک وطن و دوری از پیانو نبود. چنانکه به گلایه به یکی از دوستانش می نوشت: «می خواهند مرا به بیرون از وطن بفرستند. حدس بزن به کجا؟ به ایران! هرچه کوشیدم از زیر این مأموریت در بروم، نشد»باز با بدبینی و نومیدی به دوست نزدیکش پوشکین هم گفته بود: راه و چارۀ دیگری نیست. جز اینکه «با این جماعت باید به ضرب چاقو طرف شد»

در چنین شرایطی بود که گریبایدوف با بی‌میلی راه ایران را در پیش گرفت. به تبریز که رسید خوش‌نشین کاخ عباس میرزا شد. دست دوستی به او داد. به دل از او پشتیبانی کرد. در نامه‌هایش خنده‌ها و "دندان‌های سفید" ولیعهد را بستود. شتابی هم نداشت که برای شرفیابی به دربار فتحعلیشاه خود را به پایتخت برساند. از آنجا که موسیقی‌دان بود، بیشتر خوش داشت که روزها را در کاخ عباس میرزا به نواختن پیانو بسر آرد.

انگلیس‌ها فرصت را غنیمت شمردند. بویژه که از وضع نابسامان گریبایدوف آگاه بودند. این را هم می دانستند که تزار از کشته شدن او غم به دل نخواهد گرفت. در برنامه داشتند که به یاری دست ‌نشاندۀ وفادارشان، الهیار خان آصف‌الدوله، عباس میرزا را از جانشینی بردارند و یکی دیگر از شاهزادگان هوادار دولت انگیس را بر جایش نشانند. می دانیم که این آصف‌الدوله هم داماد خاقان بود و هم خالوی محمد شاه. از ۱۲٤٠ هجری تا ۱۲٤۳ (۱٨٤٠-۱٨۳٧) مقام صدر اعظم را هم داشت. همو بود که در جنگ‌های ایران و روس وا داد و از جبهه بگریخت. در "منشآت" شعر بالابلندِ میرزا ابوالقاسم قائم‌مقام را در سر داریم که در خیانت آن دولتمرد سروده بود: «بگریز به هنگام که هنگام گریز است».

فریدون آدمیت هم به یاری اسناد معتبر و دست اول آورده است که این سیاستمدار «درجهت سیاست، به انگلستان ارادت می ورزید و از کارگذاران آنان به شمار می رفت و در عتبات هم تحت حمایت آنان می زیست».  تا جائی که انگلیس‌ها او را "The English Asefoddowle" می خواندند. یعنی خودی و غیر ایرانی می دانستند. شرح حال دست‌نشاندگی آصف الدوله را مهدی بامداد نیز آورده است» .د 

انگلیس‌ها را چنان اعتمادی به اللهیار خان بود که برآن شدند تا "مأموریت نزدیک شدن به مجتهدان" را به او واگذارند، تا از این رهگذر در همکاری با دیگر ملایان، تجزیۀ ولایات ایران را پیش گیرند. نخست حکومت خراسان و هرات را یکی کنند و فرماندهی آن ولایت را نیز به خود آصف‌الدوله بسپارند. نقشه‌ای که از دیرباز در سر داشتند. تا جائی که از بهر تجزیۀ خراسان ترکمن‌های سرخس را مسّلح کردند. آذوقه و پوشاک رساندند و به درگیری با عمّال حکومت واداشتند.

گریبایدوف هم از این برنامه‌ها آگاه بود و هم از سرنوشت شوم خودش. چنانکه گزارش می کرد: «بدیهی است که به سبب پشتیبانی من از جانشینی فرزندان عباس میرزا، در معاهدۀ ترکمنچای، این مأمور انگلیس یعنی آصف الدوله هرگز این پشتیبانی را به من نخواهد بخشید» . باز در هراس از عاقبت خویش، از یکی دیگر از دوستانش تسّلی می طلبید و می گفت: سخنی برای خاطر آزردۀ من بیاب. دلم آنچنان تنگ است که بیش ازآن دلتنگ نتوان بود. مرگ در انتظار من است و نمیدانم چرا تاکنون زنده ام. دلم شور می زند!

در چنین شرایط سخت و تحمیلی بود که سفیر روسیه برای شرفیابی به دربار فتحعلیشاه راهی تهران شد. با ۳٩ تن از همراهانش در زنبورک خانه پایتخت منزل کرد. نمی دانیم از کجا بو برده بود که از این مأموریت جان سالم به در نخواهد برد. این را هم می دانست که در روسیه پشتیبانی نداشت.

گویا پیشتر "مالتسوف" دبیر سفارت روس، پیشتر سفیر را از توطئه مجتهد و انگلیس‌ها آگاه کرده بود. چنانکه از نامه‌های گریبایدوف پیداست. گزارش می فرستاد از این دست که: «همۀ هیأت ما را تک به تک خواهند کشت» در پشتیبانی از جانشینی عباس میرزا نیز به دوستش پوشکین نوشت: «این داستان فقط با خونریزی حل خواهد شد و یا بر سر جانشینی میان فرزندان خاقان» به سخن دیگر مرگ خود را پیش‌بینی می کرد و می کوشید سفر به تهران را به عقب اندازد.

سرانجام در یکم فوریه ۱٨۲٩ که فردای روز شرفیابی به دربار هم بود، "لوطیان و اوباش چماق به دست" به سرکردگیِ میرزا مسیح مجتهد تهران، با شعار «یا حسین! الله اکبر! امروز روز عاشوراست!» از بازار تهران به راه افتادند. آنگاه به جایگاه وزیر مختار یورش بردند و چون گریبایدوف را «شخصاً» نمی شناختند، ناچار ۳٩ تن از همراهانش را نیز به ضرب «سنگ و چماق و قمه» سر بریدند و تکه تکه کردند. آنگاه اجساد را نخست در گورستان ارامنه جای دادند. تا اینکه بعدها روس‌ها کالبد گریبایدوف را از روی انگشتری که به دست داشت شناسائی کردند و به تفلیس بردند. شرح آن ماجرا را پوشکین در "سفر به ارز روم" آورده است.

چه جای شگفتی اگر "حامد اَلگار" مورّخ انگیسی ‌الاصل اسلام ‌آورده، بی پروا در ربط با آن کشتار نوشت: «آن قیام نخستین جنبش مذهبی علیه استعمار بود» نیازی به یادآوری نیست که دولت انگلیس همواره پشتیبان اهل دین بود و هست، اما مغایرت حکم الگار با اسناد تاریخی تا جایی است که نویسنده به ناگزیر برای اثبات سخن خود روی به مورخان رسمی دربار آورده است. ورنه در بارۀ این کشتار، جهانگردان و گزارشگران خارجی از"توطئه لوطیان، ملایان و درباریان" سخن گفته اند

محمد هاشم آصف (رستم الحکما) مورّخ رسمی و طنزنویس دربار به هنگام "شرفیابی" گریبایدوف به دربار حضور داشت. نمی دانیم چگونه از توطئه آگاه بود و گواهی می داد که سفیر روس به دست ملایان و لوطیان کشته خواهد شد. نوشت: «در سنۀ ۱۲٤٤ هجری (۱٨۲٩) در دارالخلافۀ تهران بودم […] نظرم برآن روس اجل رسیده افتاد […] عرض کردم: "جاء یربوع"! شاه گفت: "چرا او را یربوع خواندی" ؟ عرض کردم: "چون یربوع موش صحرائی است و شکار و خوراک اعراب بدوی! این اجل رسیده نیز شکار و مقتول و طعمه اهل ایران خواهد شد" […] بعد از ده روز خبر رسید که ملاهای خالی از حکمت […] به اتفاق اوباش و رندان بازاری به هجوم عام، به خانۀ آن اجل رسیده یعنی یربوع الدوله مذکور آمدند. اموالش را به تاراج بردند و او را با سی و نه نفر از ملازمانش کشتند». []

در نکوهش مجتهد و یارانش هم سرود:

خوش آنکه به دست ذولفقارت بینم       ای قاتل روس

بر مرکب مرتضی سوارت بینم       با غرش و کوس

در جنگ و جدال و گیر و دارت بینم       با قهر و عبوس

این توطئه‌ها که با همدستی روحانیان لوطیان و انگلیس‌ها شکل گرفت، تجزیۀ ایران را در برنامه داشت و بس. در این زمینه هم یکی دو نمونه می آوریم.

 

ملایان و سرآغاز تجزیه ایران

آشکارترین اتحاد میان مجتهدان، لوطیان و انگلیس‌ها را در نقشۀ جدا کردن هرات و همدستی با مجتهد اصفهان سید باقر شفتی می یابیم، که به زمانۀ فتحعلیشاه سر برآورد و سرانجام به ضرب قشون محمد شاه از پای درآمد. در بارۀ هرات پیمان انگیس‌ها با مجتهد و لوطیان اصفهان نخست بر سر جدا کردن این ولایت بود. می دانیم که جدا کردن خرمشهر و بوشهر و بلوچستان را هم در سر داشتند، که در جای خود اشاره خواهیم داد. در ربط با هرات، دولت روسیه یکسره از دولت ایران پشتیبانی می کرد و دولت انگلیس از افغانستان . چنانکه در "ایران در راهیابی فرهنگی" دیگر از زبان انگلیس‌ها  و فرانسویان آورده ام. این را هم می دانیم که بدان سال‌ها هرات خراجگزار ایران به شمار می رفت. هرآینه ایرانیان این ولایت را بخشی از ایران می دانستند و افغانان بخشی از افغانستان. هر بار هم که به هم نزدیک می شدند انگلیس‌ها از این کنارآمدن جلوگیری می کردند. کار به جائی رسید که محمد شاه به هرات لشکر کشید و دست به محاصرۀ شهر زد. اما نتوانست در برابر دشمنان پرزورش ایستادگی کند. پشت و پناهی هم نداشت.

برای انگلیس‌ها، تنها راه جدا کردن هرات همانا گرفتن فتوای جهاد از سوی روحانیان بود و بسیج لوطیان. شگفت‌انگیز اینکه تا آن زمان، انگلیس‌ها خودشان در نقشۀ جغرافیا، هرات را جزو خاک ایران آورده بودند . اکنون سفیر آن دولت جون مکنیل آن نکته را نادیده گرفت و به حاشا برآمد. حتی گزارش به دولت متبوع خود فرستاد که روس‌ها می خواهند «این دژ را به دولت ایران بسپارند» و ما مانع خواهیم شد

پس سفیر انگلیس ساده‌ترین راه را در کنار آمدن با مجتهد مقتدرِ اصفهان و گرفتن فتوا دید. "باب مکاتبه" را با سید باقر شفتی یعنی "فحل علمای ایران" بگشودهمکارانش را هم به تعظیم و پابوسی او گسیل کرد.

چکیده‌ای از زندگی‌نامۀ آن مجتهد را به دست می دهم که بسی به نقل می ارزد. همگان می دانستند که شفتی یکی از ثروتمندترین مالکان زمانۀ خویش در شمار بود. چنانکه شاگرد او تنکابنی در رسالۀ "قصص العلما" گواهی می داد: «از زمان ائمه اطهار تا آن عهد هیچیک از علمای امامیه […] آن اندازه ثروت و مکنت به دست نیاورده بود». شفتی "دوهزار باب" دکان و "چهارصد کاروانسرا" داشت. املاک در بروجرد و یزد و دهاتی در شیراز غصب کرده بود. افزون بر این "از هندوستان و قفقاز و ترکستان به عنوان سهم امام" مالیات می ستاند. افزون بر این ۳٠ هزار لوطی را در جلوۀ سپاه گرد آورده بود. "از طریق آدمکشی و دزدی و قلع و قمع" دستگاه شاهانه داشت  به گواهی فرانسویان در ۱٨٤۳ پول نقدش به ۲٠٠ هزار تومان می رسید.

شفتی حتی بی پروا "درآمد اوقاف" دولتی را هم بالا کشید. از "تجارت هم سود کلان" برد. از روستاهای اصفهان مالیات می گرفت و محصولاتشان را غصب می کرد. چنانکه تنها از یک روستای کروند، سالیانه "نهصد خروار برنج" مقرری و مالیات می ستاند و دامنۀ املاکش "تا بروجرد و یزد" می کشید. به قول عباس اقبال، که شرح حال جامعی از این مجتهد به دست داده، شفتی راهی برگزید که «از هر عمل قرطاس و کمپانی مطمئن‌تر و بی‌رنج‌تر بود». به گواهی میرزا حسینخان تحویلدار، الواطِ شفتی مُشتی "خونخوار، شارب الخمر، قمارباز، دزد و جانی" بودند . این اوباش همگی در کنار و در پناه مجتهد سازمان یافتند. زندگی روزمره و خورد و پوشاک و آداب و رسوم زندگی روزانۀ لوطیان تهران را داستان‌ نویس ارمنی (رافی) با همه ریزه‌کاری‌هایش به قلم کشیده است.

گوئی مجتهد اصفهان را از آتش جهنم هم پروائی نبود. برای دست یافتن به اموال مردم، لوطیانش را به دزدی و کشتن گسیل می کرد. آنگاه مال دزدی را "به مسجد جامع می برد" . گهگاه نیز به راهِ پنهان داشتن دزدی‌ها و چاپیدن اموال مردم، لوطیانش را به دست خود گردن می زد. اما پیش از کشتن دلداری ‌شان می داد که: «روز قیامت شفیع جمیع گناهان شما خواهم شد!» آنگاه بر کشته‌هایش نماز می گذارد و در هیچ یک از این تصمیمات و اقدامات "حکومت را محل دخالت در آن کار" نمی داد.

اکنون مجتهد اصفهان و چماقدارانش به قدرتی رسیده بودند که بی پروا در همبستگی با انگلیس‌ها سخن از جدائی‌خواهی می راندند و به تحریک نمایندگان سیاسی آن دولت، تجزیۀ ایران را پیش می کشیدند. کار به جائی کشید که یکی از رهبران لوطیان علم استقلال برافراشت. به انکار سرزمین خویش و دولت ایران برآمد. نخست به نام "رمضان شاه" خطبه خواند و سکه زد و سپس دستور کشتار و غارت شهر را داد. اما راه به جائی نبرد.

انگلیس‌ها که به خوبی از ناتوانی اهل دولت و توان مجتهد آگاه بودند، فرصت بادآورده را غنیمت شمردند. می دانستند که شفتی را با دولت محمد شاه سر سازش نبود و او را "ملحد" می دانست. پس مأموران دولت انگیس به سراغ مجتهد اصفهان رفتند. در پیشگاهش سر فرود آوردند. روی زمین زانو زدند و اسلام را ستودند. در چاپلوسی تا جائی پیش رفتند که نام‌های خودشان را برگرداندند و اسلامی کردند. به مثل "کولونی" افسر انگلیسی "ملا مؤمن" نام گرفت، "پاتینجر" که محمد شاه او را به طنز "بادمجان صاحب" می خواند، هرجا که می رفت تغییر اسم می داد و نام‌های دین‌پسند از "محمد حسین" و "طبیب هندی" بر می گزید

بدینسان بود که به یاری ملایان راه تجزیۀ ایران هموار شد. به راه جدا کردن هرات، هانری لایار نمایندۀ نظامی انگلیس با سرفرازی گزارش می کرد: در بارۀ هرات "دوبار به دیدار مجتهد اصفهان رفتم […] با اینکه او یک مسلمان سرسخت است […] از من بسیار مؤدبانه پذیرائی کرد […] و در بارۀ مسائل سیاسی هم به گفتگو نشستیم".د

مجتهد آماده بود که در ازای رشوه سرتاسر ایران را بفروشد. از این رو دستمزد را گرفت و در همیاری با سران انگلیس و به راه تجزیۀ ایران فتوا داد. به راه این هدف ملایان دیگری را نیز با خود همراه کرد، از آن جمله میرزا علی بهبهانی که محمد شاه را "مهدورالدم" و صوفی می خواند. همو به آسانی فتوا داد که: روا نباشد که «فرمانروائی کشور در دست شاهی بماند که به دین اسلام اعتقاد ندارد.»زیرا همگان می دانند که این شاه و وزیرش «با مذهب رسمی مخالف اند»بویژه که میرزا آقاسی به گزارش سفیر فرانسه در ایران ، لغو حکم اعدام را به شاه تحمیل کرده بود

در زمینۀ اعتقادات محمد شاه و وزیرش، شاید بتوان گفت که سخن ملایان چندان ناروا نبود. زیرا گوبینو هم گواهی می داد: محمد شاه «نه مسلمان بود، نه عیسوی، نه گبر، نه یهودی». بلکه بر این باور بود که «تجلی ذات خداوند همانا نزد خردگرایان است.» از این رو نه اهل دین او را بر می تافتند و نه او اهل دین را. در دشمنی با دولت محمد شاه انگلیس‌ها بی برو برگرد با مجتهد و لوطیانش همسو بودند. از همین رو بود که شفتی به آسانی خواست انگلیس‌ها را به جان خرید و دست به فتوا برد و خواستار تجزیۀ برخی از ولایات ایران شد و به جدا شدن هرات از ایران روی خوش نشان داد و بی پروا اعلام داشت: "پیشوایان مذهبی" با سیاست دولت در ربط با هرات "توافق ندارند"، بویژه که محمد شاه "لامذهب" است

به یاری همین آخوندها انگلیس‌ها تجزیۀ خرمشهر را نیز که در آن روزگار مُحمّره می خواندند در برنامه گنجانیدند. برنامه‌شان این بود که این ولایت را از ایران جدا کنند و به عثمانی واگذارند، به این بهانه که «ادعای عثمانی بر سرِ محمّره رسمی و ادعای ایران بر سر محمّره اسمی است»به سخن دیگر و به نقل از فریدون آدمیت، از این پس «سیاست انگلستان بر تسلط عثمانی در آن خطّه قرار یافت». زیرا از آن راه «انگلیس‌ها آسان‌تر می توانستند خوزستان را اشغال نمایند»خوشبختانه دولت ایران ایستادگی نشان داد و این کار سر نگرفت. اما از این پس عثمانیان هر چندی به خرمشهر یورش بردند و و در ۱٨٤۳، بیش از ٥٠٠ بازرگان و زائر ایرانی را از پای درآوردند

اکنون انگلیس‌ها حتی بر محمد شاه می تاختند که چرا «دعوی خود را نسبت به بلوچستان تجدید می کند.» سران آن دولت برای لرها و کرد‌ها و بختیاری‌ها هم طرح جداگانه آراستند تا بتوانند از "بخشی از عربستان و سرزمین بختیاری‌ها" ولایتی مستقل برپا دارند . نیازی به واگفتن نیست که برای اجرای این طرح‌ها ناوگان‌های خود را در بندر بوشهر پیاده کردند.

بنگر که در همه این احوال، از سوی روحانیانِ خوب یا بد، حتی یک کلمه در پشتیبانی از تمامیت ارضی ایران به گوش نخورد. استدلالشان اینکه اسلام جهانی است و حد و مرز نمی شناسد. پس چه ایرانی، چه انگلیسی! بدینسان چنانکه پیشتر گفتیم، مجتهد اصفهان در همسوئی با انگلیس‌ها، بی دریغ به سود دشمنان ایران فتوا داد و آنچنان از جان و دل به سود دشمن خدمت کرد که از دیدگاه انگلیس‌ها درچهرۀ یک "رجل سیاسی" جلوه‌گر آمد.

فتوای مجتهدان علیه تمامیت ارضی ایران فرنگیان را به شگفت آورد. منش و کنش شفتی را به قلم کشیدند. نوشتند: چگونه مجتهد اصفهان این چنین به استقلال حکومت کرد و از هیچکس فرمان نبرد؟ سرقونسول فرانسه در طرابوزان، به وزیر خارجه‌اش گزارش فرستاد که «اکنون شفتی حتی از پرداخت مالیات به دولت هم خودداری می ورزد.» کنت دو سرسی، سفیر فرانسه در ایران به سختی مجتهد اصفهان را به نقد کشید و نوشت: شفتی مردم ایران را «به گروگان گرفته است.» "بارون دو بود" سیاح روسی هم که از اصفهان می گذشت، گواهی می داد که شفتی در دشمنی با اصلاحاتی که محمد شاه در پیش داشت، برخاسته بود چنانکه هربار که حکومت دست به کار می شد تا قدمی به سود ایران بردارد، شفتی "جماعت لوطیان" را بسیج می کرد و آشوب به راه می انداخت. حتی میسیونر‌های آمریکائی که در ارومیه مستقر بودند، گواهی می دادند که شفتی همانا "در دشمنی با اصلاحات" و حکومت عرف در افتاده بود و نه "به راه دین". از این بود که با انگلیس‌ها که در کنار روحانیان بودند، همدستی داشت و همکاری می کرد.

نویسندۀ دیگری که شاهد ماجرای شفتی بود، با نام ساختگی، که چه بسا نام مستعار سفیر فرانسه بوده باشد، در بارۀ علل دشمنی مجتهدان با حکومت قلم زد. نوشت: صدراعظم میرزا آقاسی بر آنست که «از نفوذ علما بکاهد». از این رو «دشمنی میان عرف و شرع به علت اخلالگری‌های مجتهد اصفهان رو به افزایش نهاده است». این را هم افزود که میرزا آقاسی صدراعظم ایران مردی است "بس دانشمند" و با فرهنگ، درست برخلاف روحانیان که دانش آنان "در حد صفر" است. این طایفه "نان از تنبلی" می خورند. میرزا آقاسی به سختی می کوشد تا «امور شرعی را از دست آخوند‌ها برگیرد». گرچه مردم ایران "زیر دست ملایان" "خرافی" بار آمده اند، اما دیندار نیستند. آبشخور این بی تفاوت "سستی اندیشه‌های مذهبی" را همان نویسنده در "شکست ایران از روسیه" می داند .

 

توضيح: اين مطلب فقط تکۀ کوتاهی از تحقيق بلند خانم ناطق است که بخاطر اشاراتش در مورد «تضاد عرف و شرع در دوران قاجار» از متن اصلی برگرفته شده و زيرنويس های آن نيز حذف گرديده است. خواندن کليهء آثار خانم ناطق را به همۀ علاقمندان آشنائی با دوران آغازين مدرنيته در ايران توصيه می کنيم.

 

 

https://newsecul.ipower.com/

بازگشت به خانه

 

 

محل اظهار نظر شما:

شما با اين آدرس ها می توانيد با ما تماس گرفته

و اظهار نظرها و مطالب خود را ارسال داريد:

admin@newsecularism.com

newsecularism@gmail.com

newsecularism@yahoo.com

 




Get the name you've always wanted ! @ymail.com or @rocketmail.com.

__._,_.___
This is a non-political list.
Recent Activity
Visit Your Group
Y! Messenger

Files to share?

Send up to 1GB of

files in an IM.

All-Bran

10 Day Challenge

Join the club and

feel the benefits.

Weight Loss Group

on Yahoo! Groups

Get support and

make friends online.

.

__,_._,___

[farsibooks] Fw: گويا اکنون قرار است اين نقيصه از جانب حزب کمونيست کارگری ايران برطرف شود!



 
 
 



کورش و عصبانيت  کمونيستی!

بچه که بوديم آخوندی در محلهء ما زندگی می کرد که گهگاه منبر هم می رفت و برای بچه های محل از کرامت های امام اول شيعيان، که خودش او را «آقام علی مرحبا!» می ناميد، يادم است تعريف می کرد که يک بار، در يکی از جنگ های با کفار، آقام علی مرحبا خيلی جوشی شد و شروع کرد به کشتار کافران  و يکی يکی شان را با ذوالفقار از وسط دو شقه می کرد. کفار از ترس پا به فرار گذاشتند و لشگريان اسلام آمدند که آقام علی مرحبا را آرام کنند اما خون چنان جلوی چشم حضرت را گرفته بود که با ذوالفقار دو سه تا از لشگريان خودی را هم نصفه کرد و بقيه پا بفرار گذاشتند و چند نفری هم رفتند سراغ دلدل، اسب آقام علی مرحبا، و از او ـ که زبان انس و جن را می فهميد ـ خواهش کردند که حضرت را آرام کند. دلدل رفت کنار حضرت تا به زبان اسبی خودش چيزی بگويد، اما آقام علی مرحبا او را هم دو شقه کرد. کار داشت بيخ پيدا می کرد  که خداوند متعال در عرش برين نگران شد و حضرت جبرائيل را فرستاد تا جلوی آقام علی مرحبا را بگيرد. اما خشم ايشان هنوز فروکش نکرده بود و، در نتيجه، با يک ضربت بال جبرائيل را هم قطع فرمودند...

          باری، پريروز (هفتم آبان) که چند سالی است از جانب کميتهء نجات پاسارگاد روز کورش اعلام شده، يکی از دوستان جوانم از تهران آدرس مقاله ای را روی اينترنت برايم فرستاد، در يکی از سايت های حزب کمونيست کارگری، با عنوان «گرامیداشت روز کورش، نوستالژی رژیم گذشته! مردم نه ایران اسلامی و نه ایران اهورایی نمی خواهند!» (بگذريم که منفی در منفی مثبت می شود و اين عنوان معنای عکس بخود می گيرد. اما به ما چه، ما که معلم ديکته و انشای کسی نيستيم). باری، و به همراه اين مقاله يادداشتی فرستاده بود مبنی بر اين که مقاله مال هفتم آّبان سال پيش است اما يکی دو نفر را می شناسم که از هواداران حزب کمونيست کارگری هستند و امسال مقاله را تکثير و در هر کجا که توانسته اند پخش کرده اند تا ـ لابد، به خيال خودشان ـ  جلوی عشق و علاقه مردم را به کورش بگيرند و آن ها را از «ناسيوناليست» شدن نجات دهند

          مقاله را که خواندم قيافۀ دوست گرامی خانم آذر ماجدی را در حين نوشتن آن مجسم کردم و بی اختيار به ياد آقام علی مرحبا افتادم. خشمی ديدم چندان غليظ که موجب شده ايشان هم از دوست و دشمن نگذرند و، جوش آورده از يک طغيان پايان ناپذير، حساب اين «ناسیونالیسم عظمت طلب ایرانی» را که «بار دیگر به کورش آویزان شده است» و «از مدتی پیش در سایت هایشان به استقبال روز 7 آبان رفته اند» و «نویسندگان شان در مدح کورش و تاریخ و فرهنگ پرافتخار ایران نوشته اند» را رسيده اند (در اينجا نيز تعويض فاعل جمله از من نيست و مطلب با امانتداری نقل شده).

در عين حال، از آنجا که من نيز در اين جرم ها که ايشان بر شمرده اند شريکم، فکر کردم جمعه گردی اين هفته را به همين مطالبی که ايشان رديف کرده اند اختصاص دهم و ببينم که منشاء اين خشم آقام علی مرحبائی ايشان چيست و چرا مشغول قطع بال و پر ما هواخواهان برقراری روز گراميداشت کورش بزرگ شده اند.

          بگذاريد کار را با چند پرسش آغاز کنم. آيا ايشان از «ناسيوناليسم» دلخورند يا از «ناسيوناليسم عظمت طلب» و يا از «ناسيوناليسم عظمت طلب ايرانی»؟ هرکس که دستی از دور بر آتش داشته باشد می داند که اين مقولات با هم متفاوتند و هر کدام جايگاه انديشگی ويژه ای را عرضه می کنند. علت مخالفت ايشان با «ناسيوناليسم» احتمالاً ناشی از همان نگاه کوتاه بينی است که حاضر نيست دو قدم به قبل از پيدايش دولت ـ ملت ها برود و دريابد که آنچه با نام ناسيوناليسم به حکومت هيتلر و موسولينی انجاميد هيچگونه ربطی به ناسيوناليسم تاريخی ندارد. نه اين «ناسيون» (ملت) آن ناسيون قديمی است و نه آن «ناسيوناليسم» (ملت گرائی يا ملی گرائی) با نازيسم و فاشيسم مدرن اروپا نسبتی دارد. در گذشته، من در تفريق اين معانی مطالبی نوشته ام و در اينجا تفصيل نمی دهم. کافی است به اين اشاره کنم که ناسيوناليسم، بعنوان يک پديدهء منتشر بشری، هميشه بوده و هميشه هم خواهد بود و بزرگان سوسياليسم و حتی کمونيسم هم آن را برسميت شناخته اند، چنانکه اندکی بعد شرح خواهم داد.

          اما شايد ايشان نه به ناسيوناليست ها (در معنای گستردۀ آن) که به «ناسيوناليست های عظمت طلب» اعتراض دارند، يعنی کسانی که می خواهند با گراميداشت روز جهانی صدور منشور حقوق بشر از جانب کورش هخامنشی «عظمت از دست رفته» را بازسازی کنند. البته ايشان در هيچ کجای خونريزی قلمی خود توضيح نمی دهند که معنای بازسازی عظمت گذشته ای که خشم ايشان را برانگيخته چيست. آيا اگر ما، يعنی مجموعۀ کسانی که خود را ايرانی می دانيم و ديگران هم ما را ايرانی می شناسند، بگوئيم که اولين سند قابل قبول تمام دنيا دربارۀ حقوق بشر را يک ايرانی ـ آن هم در 2547 سال پيش ـ منتشر کرده، دروغگوئی کرده و خواسته ايم «عظمت طلبی» کنيم؟ آيا گراميداشت روز صدور منشور حقوق بشر کورش موجب طرح ادعاهای ارضی و تجاوزکارانه نسبت به همسايگان، يا ادعاهای نژادی و تفاخر به خون می شود؟ آيا اگر يکی از ميان ما «ناسيوناليست های طرفدار انديشۀ کورش» گفته باشد (از مقالۀ ايشان نقل می کنم) که «کورش، [بعنوان] نمایندۀ هویت ایرانی، فرهنگ و خرد جاویدان ایرانی را برای همۀ جهانیان نهادینه کرد. [و] روزی که نخستین اعلامیه جهانی حقوق بشر، صادر شد جهانیان را به آزادی و برابری و نیکبختی امیدوار کرد»، حرف گزافی زده است؟ آيا ايشان معتقدند که کورش ايرانی نبوده و، پس، ايرانيان حق ندارند او را بخود نسبت دهند؟ يا آيا ايشان معتقدند که کورش مفاد منشور حقوق بشرش را از شکم مادر با خود آورده و جامعه ای که او در آن رشد و نمو کرده نمی توانسته اينگونه افکار را در ذهن او تلقين کند؟ يا آيا ايشان معتقدند که ايرانی اصلاً «خرد» ندارد و مفاد منشور کورش هم چندان «خردمندانه» نيست که بشود گرامی اش داشت؟ و آيا اگر يکی از ميان ما ادعا نمايد که اجرای مفاد منشور کورش می تواند «جهانیان را به آزادی و برابری و نیکبختی امیدوار کند» راه خطا رفته است؟ آيا خانم ماجدی ترجيح می دهند که ما ايرانيان جهانيان را به آزادی و برابری و نیکبختی امیدوار نکنيم و با همين زبان اتم خواه خمينی و خامنه ای و احمدی نژاد با آنها سخن بگوئيم؟

          يا شايد ايشان با ترکيب «ناسيوناليسم عظمت طلب ايرانی» مخالفند و ايرانيان را لايق عظمت طلبی، آن هم از طريق مفاخره به بزرگان انسان دوست شان و نه جباران خونريزشان، نمی دانند. ايشان پرخاشگرانه می نويسند: « براستی کدام شکوه و افتخار؟ تاریخ ایران مملو از سرکوب های دهشتناک پادشاهی است!» من البته بهيچ وجه منکر بخش دوم سخن ايشان نيستم اما بنظرم می رسد که ايشان زياد هم اهل مطالعات تاريخی نبوده و دربارهء تاريخ ايران تکرارگوی نظرات عاميانه ای هستند که در بين چپ های دست سوم ايرانی رايج است، و آنچه هائی را مطرح می سازند که چندان با واقعيت تاريخی وفق نمی دهد. مگر اينکه خالد بن وليد و چنگيز مغول و هلاکوخان را هم ايرانی بدانيم. يعنی، ايشان فقط نيمۀ خالی ليوان را می بينند و آن را به کل ليوان تسری می دهند. تازه، کدام ملتی است که پادشاهان خونريز نداشته باشد و از لای اوراق تاريخش خون نچکد؟ اما کدام ملتی هم وجود دارد که  فکر حقوق بشر، آزادی مذاهب و عقايد، جدائی مذاهب از حکومت، آزادی انتخاب مکان زيست، و رعايت حال مردمان گوناگون را بصورت قانون درآورده باشد؟ کدام ملت فاتحی است که در روز فتح يک ابرکشور ديگر فرمان عفو عمومی بدهد، سربازان را از آزار مردم باز بدارد، و به ارزش ها و باورهای محلی احترام بگذارد؟ کدام ملت است که برای اولين بار در سه هزاره پيش فرمان لغو بندگی را صادر کند؟ من پرسش هايم را به همان سال های کورش هخامنشی محدود می کنم تا خانم ماجدی دچار خشم بيشتر نشوند. آيا در اينها که گفتم هيچ «شکوه و افتخاری» وجود ندارد و ما محکوميم که همواره خود را فرزندان شاه سلطان حسين و آقامحمد خان قاجار و... بدانيم؟

          ايشان می پرسند که «خرد ایرانی دیگر چگونه پدیده ای است؟ آیا خرد هم ملیت دارد؟» و غافلند از اينکه اگر خرد چيزی در حدود «روش راه بردن عقل» باشد، آنگاه هر فرهنگ و هر ملتی در طول تاريخ خود روشی را با آزمون و خطا پرداخته و بکار برده است. و اين تقصير من نيست اگر، مثلاً، خدای اعراب باديه در 1400 سال پيش خدای معجزۀ موسوی و شق القمر نبوی بوده است و خدای فردوسی ما ـ که از قول تاريخی دو هزار ساله می نوشته ـ «خداوند جان و خرد» نام داشته است. می گوئيد ما نبايد به اين بنازيم و بايد هميشه بياد داشته باشيم که ملتی خرافات زده و تا گلو در مذاهب بی خردانه فرو رفته هستيم؟

          من براستی نمی دانم ملت ايران با خانم ماجدی چه بدی کرده که ايشان، در مقام ميراثی خود در رهبری حزب کمونيست کارگری، علاقه دارند کارگران ايران از زير بوته در آمده باشند و بياد نياورند که روزگاری در سرزمين شان ـ مطابق اسناد ترديد ناپذير تاريخی ـ کارگران زن و مرد يک سان حقوق می گرفتند، مرخصی بارداری و بيماری داشتند، برای بچه هاشان مهد کودک فراهم بود، و حقوق ماهانه شان هيچگاه عقب نمی افتاد. و يا آيا عيبی دارد اگر آقای اسانلو (که معلوم نيست از کی ملک طلق حزب کمونيست کارگری شده است) آگاه شود که اگر در عصر ديگری در ايران بدنيا آمده بودند کسی ايشان را، به جرم بيان خواست های کارگری، زبان نمی بريد و به شکنجه دچار نمی کرد؟

          اين همه گفتم اما هنوز به گره کور علت واقعی خشم خانم ماجدی نپرداخته ام. ايشان خوشبختانه دليل اصلی خشم خويش را نيز صريحاً بيان می دارند، آنجا که می نويسند: «اینها خواهان زنده کردن رژیم گذشته هستند. اینها در نوستالژی رژیم گذشته گریان اند. به یاد پدر تاجدارشان کلاه از سر برمی دارند». من از اين سخن سخيف تر و عاميانه تر کمتر شنيده ام. «اين ها» کی هستند که ماهيت شان اينگونه نزد خانم ماجدی آشکار است؟ در کجا سخنی گفته اند که حمل بر سلطنت طلبی و پادشاهی خواهی آنان باشد؟ از کدام يک از سخنان آنها دربارهء منشور حقوق بشر کورش، يا خردی که سازندۀ آن است، و يا سرزمينی که چنين «نگاه به انسان» را پخته و پرداخته است بوی آن می آيد که می خواهند سلطنت محمدرضا شاه را به ايران برگردانند؟ گويا ايشان فراموش کرده اند آن «پدر تاجدار» ـ که به هر تعبيری بگيريم پدر تاجدار خانم ماجدی هم بوده است ـ ديگر وجود خارجی ندارد، و زير سنگ های گران مسجد رفاعی از شر من و ايشان راحت شده است، و بازگشت او که سهل است بازگشت پسر او نيز ـ در شکل اعادهء «رژيم گذشته» ـ ديگر ممکن نيست. گيرم ما کوتاه بيائيم، همين خانم ماجدی و حزبش که قرار است کوتاه نيايند و تا آخرين قطره خون خود را در راه مسدود ساختن بازگشت سلطنت به ايران فدا کنند.

          اما طرفه تر از همه اينکه تنها سخنانی از اين «سلطنت طلبان» که در مقالهء ايشان نقل می شود برگرفته ای است از سخنان  آقای مهندس کورش زعيم، يک عضو سرشناس جبهه ملی، که در هفتم آبان سال گذشته سفری به پاسارگاد داشته و در آنجا گفته که بهتر است روز کورش بزرگ را روز ملی ايران هم بخوانيم. يعنی، براستی، خانم ماجدی نمی داند که اگر کسی من اسماعيل نوری علا را ـ که عضو تشکيلات خاصی نيستم ـ سلطنت طلب  بخواند (که برخی نامردمان خوانده اند) اين عنوان به من بيشتر می چسبد تا به مهندس زعيمی که در هيئت اجرائی جبههء ملی نشسته است. من اصلاً به شک افتاده ام که آيا خانم ماجدی می داند که جبهۀ ملی چيست؟ اگر ايشان می گفتند که «اينها» می خواهند حکومتی بورژوائی ـ لیبرالی (که البته مورد نفرت حزب کمونيست کارگری است) برقرار کنند حرفشان بيشتر می چسبيد تا سلطنت طلب بخواندشان. اگر ايشان لااقل ـ در حين مطالعات سياسی خود ـ آخرين منشور جبهۀ ملی را هم خوانده بودند می دانستند که اين جبهه رسماً خواستار برقراری جمهوری در ايران است (که من البته با اين اعلام موضع مخالفم؛ بخاطر اينکه جبهه را از جبهه گی می اندازد و از ملت ايران برای آينده اش سلب اختيار می کند. مگر اينکه جبهه خود را يک حزب سياسی بداند که آنگاه موضوع البته فرق می کند ـ مطلبی که پرداختن مفصل به آن در اينجا جايز و ممکن نيست).

          باری، سرکار خانم ماجدی به اين نکته توجه نمی کنند که آدمی که می خواهد کار سياسی کند اقلاً بد نيست چهار تا و نصفی آدم سياسی ديگر را ـ که حکم رقبای او را هم دارند ـ بشناسد و فرق آنها را با هم بداند و بفهمد که، مثلاً، نمی توان سخنان آقای داريوش همايون و گفته های آقای مهندس زعيم را يک کاسه کرد و از آن «مانيفست زنده کردن رژيم سابق» را، آن هم با مدد گرفتن از انفاس قدسيۀ کورش هخامنشی، استخراج نمود. اين نوع برخورد و طرز فکر ضرر اولش به همان تشکيلاتی می خورد که پايش که برسد معلوم می شود مدعی آن است که رهبری همهء جنبش های داخل کشور ـ از کارگری گرفته تا دانشجوئی و زنان ـ را يکجا بر عهده دارد.

          من نمی دانم چرا دوستانی همچون خانم ماجدی، که در گذشتۀ ايران هيچ بارقه ای از نور رستگاری نمی بينند، و افتخار به دست آوردهای انسانی گذشتگان را نادرست می دانند، و همۀ جنبش های جوانان ما را خالی از هويت و تاريخ می بينند، و با اين نفرت از گذشته سخن می گويند، اينقدر وقت شان را صرف يک ملت از زير بوته درآمدهء بی هويت و بی پدر و مادر می کنند. اصلاً، با اين عقايد ضد ناسيوناليستی و ضد ميهن دوستی، چرا نمی روند حزب شان را در خدمت يک ملت «آدم حسابی» بگذارند و وقت عزيزشان را صرف يک عده مردم خون آشام در سراسر تاريخ می کنند؟ بنظر می رسد که در نوع عقيدۀ ايشان برای مقولاتی همچون پای بندی به خاک و وطن و ميهن و «من آنم که ابوعلی سينا دانشمند بود» جائی وجود ندارد. خوب، آيا بهتر نيست خيال همه را راحت کنند و اصلاً با دانش و تبحری که در زبان انگليسی دارند مقالاتشان را برای آنانی بنويسند که قدر سخن ايشان را می دانند؟ بهر حال اگر دری به تخته بخورد و حزب ايشان بر مسند قدرت قرار گيرد لابد قصد دارد چيزی مثل «اتحاد جماهير شورائی ايران» را برقرار نمايد. در آن صورت چه چيزهائی «ايرانيت» اين حکومت را تعيين می کند و آيا ايشان به کسی اجازه خواهد داد که به ديدار آرامگاه کورش برود و يا منشور حقوق بشر او را گرامی بدارد. آيا حکومت شورائی ايشان سد سيوند را که می رود تا آرامگاه کورش به مخروبه تبديل کند خراب خواهند کرد يا آن را به همان بهانه ها که حکومت اسلامی اقامه می کند برقرار نگاه خواهند داشت؟

          باری، ما ناسيوناليست های ايرانی که خود را نه عظمت طلب بلکه واقع بين و آينده نگر و سازنده می دانيم، به اين باور رسيده ايم که ملت ها ـ حتی در ميدان بازی فوتبال و المپيک و جام جهانی ـ محتاج داشتن هويت و افتخارند و چه بهتر که، بجای تفاخر به امام زين العابدين بيمار و امام خمينی و استالین سفاک، به کسانی و چيزهائی افتخار کنند که بشود بمددشان هم راهی برای احترام گذاشتن به انسان ها و جدی گرفتن حقوق شان باز کرد، و هم ـ در سطح بين المللی ـ سری توی سرها در آورد.

          و من يکی، صريح بگويم، نوع نگاه دوست گرامی، خانم آذر ماجدی، را در اين مورد به نگاه آيت الله خلخالی بسيار نزديک می يابم که دوست داشت در کنار کشتن موجودات زنده ـ از قورباغه و گربه گرفته تا ناسيوناليست و مجاهد و فدائی و کمونيست ـ قبرهای آدم های سرشناس را خراب کند، تخت جمشيد را با بولدوزر ويران سازد و کاری کند که از شناسنامهء ما جز يک صفحه مهر انتخابات جمهوری اسلامی و يک صفحهء مهر جيره بندی ارزاق (که رسم حکومت های کمونيستی هم بوده) چيزی باقی نماند.

          در واقع، من اگر بخواهم، به سبک خانم ماجدی کلام يک نفر را به يک جمع گسترده و گوناگون تسری دهم بايد بگويم که کمونيست های کارگری ايران نيز بهتر است قهرمان خود را در قامت آقای اسفنديار رحيم مشاعی، رئيس سازمان ميراث فرهنگی، ببينند که مجدانه مشغول تخريب و محو آثار باقی مانده از تاريخی است که در کلام خانم ماجدی «مملو از سرکوب های دهشتناک پادشاهی است».

اجازه دهيد سخنم را با شرح مختصری دربارۀ همين نکتۀ آخری تمام کنم. من نمی دانم چرا حزب خانم ماجدی پسوند «کارگری» بخود گرفته و زمين و زمان را به خودی و ناخودی ـ ببخشيد، به کارگری و غيرکارگری ـ تقسيم نموده و، در عين حال، معين نکرده است که سرپرستی کمونيست هائی که کارگر نيستند (مثل همهۀ رؤسای حزب خودشان) با چه تشکيلاتی خواهد بود که بوسيلۀ حزب ايشان «تصفيه» نشود؛ اما اين را می دانم که کمونيسم مارکسيستی بر بنياد تصديق وجود «ملت» ها و علائق تاريخی آنها، که از اشتراکات تاريخی و فرهنگی شان نشئات می گيرد، بوجود آمده و هرگز در پی برانداختن ارزش ها و چهره هائی که غرور و حيثيت و افتخار ملت ها را بوجود آورده اند نبوده است (در مورد «پول پوت» البته، بعلت قلت اطلاعم، اشاره ای نمی کنم). در واقع، درست بخاطر تشخيص همين مطلب بوده که مارکس و انگلس ـ و حتی لنين ـ در برابر پديدۀ «کوسموپوليتنيسم» (جهان وطنی عاری از ارزش های ملی فرهنگی) به پديدهء «انترناسيوناليسم» پرداخته اند که ما آن را در فارسی به «بين الملل مداری» ترجمه می کنيم. معنای انترناسيوناليسم آن است که «ملل» (ناسيون ها)، وجود جداجدای خارجی و واقعی دارند و کمونيسم می کوشد کاری کند که آنها در شبکه ای از روابط صلج آميز، دوستانه و عادلانه در کنار هم بسر برند؛ و چون وجود دارند  ـ لااقل بخاطر تمييز دادنشان از يکديگر هم که شده ـ هر يک دارای ويژگی های خاصی هستند که می توان مجموع شان را شناسنامه و هويت هر ملتی دانست.

حتی در داخل «اتحاد جماهير شوروی» (يا «شورائی») در دوران لنين نيز «احساسات مليه» (يا به زبان روزا لوکزامبورک National Aspirations) مورد نفی قرار نگرفته، بزرگان افتخار آفرين گذشته، حتی اگر (همچون پوشکين) شاعر درباری هم بودند، مورد تکريم قرار گرفته و برای حفظ آرامگاه و مجسمه و حتی خانه و ميز و قلم شان بودجه تخصيص داده می شد. در عين حال، اين «اتحاد شورائی» هم با پيوستن داوطلبانهء ملت ها به يکديگر ـ و بخصوص همراه با برسميت شناختن «حق جدائی طلبی از اتحاديه» برای هر يک از آنان ـ تصور می شده است و واحد «ملت» سنگ بنای ايجاد «اتحاديه» بوده است.

در واقع، مقابله کردن با احساسات و ارزش های ملت های مختلف، و کوشش در امحاء ويژگی های ملی آنها، يکی از مواريث شوم دوران استالين است. و من يقين دارم اعضاء محترم حزب کمونيست کارگری ايران دوست ندارند که خود را ميراث بر يکی از خون آشام ترين ديکتاتورهای تاريخ بدانند.

بياد داشته باشيم که آفرينندگان اصلی نظريه های مارکسيستی، بعنوان آدميانی تحصيل کرده و مطلع و با سواد و فرهيحته، همگی به اهميت ارزش های ملی و مفاخر ملت ها واقف بوده و در راستای تکريم درخشش های تاريخی آنان اشاره های بسيار کرده اند، تا آنجا که شخص مارکس، با توجه به شرايط دلخراش عربستان چهارده قرن پيش، در مورد ظهور اسلام در شبه جزيرۀ عربستان از عنوان «انقلاب محمدی» نام برده و اين انقلاب را بخاطر گسست اش از رسوم و روابط اقتصادی قبيله ای و حرکت اش بسوی نوعی فرهنگ شهری بسيار ابتدائی ستوده است. حال اين دست آورد را مقايسه کنيد با دست آورد کورش بزرگ در هزار سال پيش از پيامبر اسلام تا اهميت تفکر و خرد کورش ايرانی برايتان روشن شود.

حال بدبختی را ببينيد که بخشی از ايرانيانی که خود را پيروان راه مارکس می دانند به ديگران خرده می گيرند که چرا رفته ايد و گشته ايد و «از ميان اوراق خونريز تاريخ ايران» يک نفر را که مبشر صلح و دوستی و بنيانگزار برسميت شناختن حقوق بشر و الغاء بردگی و آزادی عقيده بوده بيرون کشيده و عمل او را ستايش می کنيد؟ و چون چنين می کنيد معلوم است که عظمت طلب ايد و می خواهيد رژيم گذشته را احياء کنيد. (به معنای تلويحی سخن خانم ماجدی، مبنی بر اينکه احياء رژيم گذشته نوعی عظمت طلبی است، نيز کاری ندارم!)

          و اينجاست که واقعاً دلم بحال آن مردم نيامده ای می سوزد که ايشان مقالهء خود را با توصيف آنان به پايان برده اند: «مردم خواهان یک زندگی آزاد، برابر و مرفه اند. مردم سعادت و رفاه و آزادی می خواهند... این امیال و خواست مردم ایران را فقط کمونیسم کارگری می خواهد و می تواند تامین کند. یک دنیای بهتر آینده ایران را رقم می زند. مردم نمی خواهند به گذشته رجعت کنند، می خواهند به آینده ای با افق باز و شاد قدم بگذارند»؛

آری، دلم می سوزد وقتی مجسم می کنم که ـ در يک آيندۀ خيالی ـ اين ساکنان «پروار بندی» حرب کمونيست کارگری، نه تاريخی دارند، نه خاطره ای، و نه چيزی برای مغرور بودن در جامعۀ بين المللی اما، در عوض، بسيار مرفه و شاد و شنگول اند.

البته يادمان هم باشد که يک قرن تجربهء انواع حکومت های کمونيستی نتوانسته مردمی شاد و مرفه، آنگونه که خانم ماجدی می گويد بيافريند؛ حال آنکه هيچ کدام از آن حکومت ها به قتل و فلع و قمع شخصيت های برجستهء تاريخی هم برنخواسته بودند. گويا اکنون قرار است اين نقيصه از جانب حزب کمونيست کارگری ايران برطرف شود!

 

برگرفته از سايت «سکولاريسم نو»:

http://www.NewSecularism.com

آدرس با فيلترشکن:

https://newsecul.ipower.com/index.htm

آدرس فيلترشکن سايت نوری علا:

https://puyeshga.ipower.com/Esmail.htm

 

 

بازگشت به خانه

چتر گل بر سر کشی ای مرغ خوش خوان! غم مخور....  (حافظ)

 
 


Yahoo! Canada Toolbar : Search from anywhere on the web and bookmark your favourite sites. Download it now!


__._,_.___
This is a non-political list.
Recent Activity
Visit Your Group
Y! Messenger

Quick file sharing

Send up to 1GB of

files in an IM.

Best of Y! Groups

Check it out

and nominate your

group to be featured.

Weight Loss Group

on Yahoo! Groups

Get support and

make friends online.

.

__,_._,___

بايگانی وبلاگ