باتبریک برای سالگرد ایننشريۀ اينترنتی«سکولاريسم نو»، مدرنیته ایرانی و لزوم رهبری رضا پهلوی سامان کماليان همۀ ادیان، بخصوص ادیان سامی نژاد، معتقد به ظهور یک منجی در آخر زمان هستند. این مهم نیست که قرا راست در آخر زمان جهان منجی باران شود، مهم نبردی نهائی بین نیروهای خیر از یک سو و نیروهای شر، از سوی دیگر، است که در زبان های فرنگی به آن «آرماگدان» (تا حدودی معادل «قيامت» خودمان) می گویند. (حالا چرا باید انسان آخرالزمان را انقدر فاقد شعور و درک تصور کرد که راهی بجز جنگ برای اصلاح دنیایش نباشد، خدا می داند و افسانه سازان «آرماگدان»). اما آرماگدان ما ایرانیان هم تقریباً از 180سال پیش شروع شد. یعنی از همان زمانی که میرزا صالح شیرازی برای کسب علم و معرفت مدرن به فرنگ رفت، نبردی سهمگین بین طرفداران سنت و مدرنیسم شروع شد. در عين حال، و در واقع، ضرب توپ سربازان تزار فقط زمین و شهر از ما نگرفت بلکه صدای آن ما را هم از خوابی گران بیدار نمود. از همان زمان ها جامعۀ ما دستخوش کشمکش بوده و نیروهای طرفین با شدتی هرچه تمامتر در گیر بوده اند. در واقع، در تاريخ معاصر ايران این سنت گرایان بوده اند که، در براب مدرنيست ها، در اکثر موارد پیروز از میدان بيرون آمده اند. چرا که آنان برای پیروزی هیچ چیزی کم نداشته وندارند. ــ آنان ایدئولوژی می خواهند، که دارند. ــ پایگاه مردمی در دل توده ها می خواهند،که دارند. ــ قدرت مالی می خواهند، که دارند. ــ و از همه مهمتر، رهبری واحد می خواهند، که آن را هم دارند. در مقابل حامیان مدرنیسم چه دارند؟ در یک کلام «هیچ». آنها، بر عکس طرفداران سنت، هیچ یک از این ابزار را ندارند. ــ ایدئولوژی آنها از منتها علیه چپ شروع می شود و تا نهایت راست می رود. هر چند نفری زیر علم یک ایدئولوژی سینه می زنند و شگفت آور اینکه عمر هیچ یک ازاین ایدئولوژی ها در کشورما تمام نمی شود؛ حتی اگر از پوسیدن استخوان های آن ایدئولوژی در سراسر جهان سال ها گذشته باشد. و همین تعدد افکار و اندیشه ها مدرنیسم را در کشور ما فاقد برد لازم درون توده های مردم نموده. هر چند که در یک جامعۀ سالم همین تعدد افکار و جهان بینی ها موجب ایجاد چند صدائی در جامعه و جلوگیری از پادگانی شدن جامعه می شود، اما نه درکشور ما که هنوز در حال نبرد بین طرفداران سنت و خواهندگان مدرنیسم با تمام مظاهرش هستند. ــ داعیه داران مدرنیته قدرت مالی هم ندارند. برای این نکته احتیاج به توضیح نیست فقط کافی است نگاهی به مدیاهای اپوزیسیون خارج از کشور بیندازید. ــ آخرین مورد و از همه هم مهمتر اینکه مدرنیته رهبری واحد هم ندارد و در اينجا من با این قسمت بیشتر کار دارم. سنتی ها، به اشکال مختلف ، چه آن زمان که در هرم قدرت جای آنچنانی نداشتند و چه امروز که تمام قدرت را از صدر تا ذیل در اشغال دارند، از یک نهاد فرماندهی واحد پیروی کرده اند ، یا مجتهد جامع الشرایط ، یا مرجعیت عام و یا ولی فقیه و نایب امام داشته اند. همین تمرکز در رهبری و جمع شدن به زیر پرچم یک رهبری واحد بوده که هر آنچه را خواسته اند طی حداقل 2 قرن گذشته در اختیارشان قرار داده است و آنها تا آنجا پیش رفته اند که، به قول مرحوم حاج سیاح، «انگار که مردم ایران برایش اثبات شده که همیشه بهترین چیزها در این مملکت، از زمین و زن و خانه و باغ و اسب و غیره مال آخوندها وشازده ها است» (نقل به مضمون). فعلاً از دلایل دیگر می گذریم. اما اگرحداقل طی 200 سال گذشته شاهد اندکی تشتت در نهاد تصمیم گیری سنت بوده ایم (مثل دعوای بین اصولیون واخباریون)، با وقوع انقلاب اسلامی همۀ نیروهای سنت بر حول محور روحانیت جمع شدند و جالب اینکه، ولو در ظاهر خود روحانیت هم همه چیز را به دست یکنفر سپرد و او را جلو انداخت، هدف زدودن همۀ تجدد خواهان و مدرنیست ها از جامعۀ ایران بود ـ فاکتور موفقی که تا امروز هم در ایران به خوبی عمل کرده و عمر نظام اسلامی را به 30سال رسانده است. در این نبرد اما طرف مقابل، یعنی مدرنیست ها، چه کار کرده اند؟ در واقع، اگر نیک بنگریم، حکایت تجدد خواهی و مدرنیسم در ایران داستانی است پر آب چشم. اینان، علاوه بر اینکه هیچ سنخیت و نزدیکی به یکدیگر حس نمی کرده اند و همچنان هم نمی کنند، بلکه اغلب بر یکدیگر تاخته اند ـ چه به صورت همکاری با نیروهای امنیتی برای به دام انداختن و نابودی رقیب و چه امروز که در خارج رسانه درست می کنند برای گفتن هر چیزی علیه دگر اندیشان. در واقع، اگر به نسل اولیۀ این روشنفکران بنگریم در می يابيم که انها بسیار زیرکتر بودند و رفتاری بسیار عاقلانه تر داشتند؛ و با وجود اینکه زمینه های فکری انقلاب مشروطیت را درانداختند و حتی در مقطعی هم دست همکاری به نیروهای سنتی و مذهبی دادندتا به اهدافشان برسند، اما همان زمان که حس کردند کار می رودکه از دست بشود و مملکت درگرداب هرج ومرج فرو رود، و می رود تا مشروعه طلبان بر مشروطه طلبان فائق آیند، همگی حول محور رضاخان جمع شدند. آنان، با این کار، آرمانشان را وانهادند تا وقتی دیگر. اما، در عين حال، مانع غلبۀ کامل سنتی ها بر قدرت هم شدند. فقط کافی است به حلقۀ روشنفکرانی که به دور رضاشاه گرد آمدند نظری بیافکنیم: ذکاءالملک فروغی، علی اکبرخان داور ، تیمورتاش و... و کمی دورتر، عارف، پورداوود و .... اما نسل بعدی درایت و باریک بینی پیشینیانشان را نداشتند. این شد که علاوه بر اینکه «رهبری» را خون ریز و دشمن پنداشتند و ارتباط خود با آن را از دست دادند، بلکه کار را تا آنجا پیش بردند که در انقلاب 57، به پیاده نظام جناح مقابل تبدیل شدند. اما، به نظر من، مهمترین مسئله این بود که با وجود هجوم همه جانبۀ سنت به هرم قدرت و قبضۀ یکباره آن، و راندن همۀ طیف های مدرنیست از قدرت، وحتی بسنده نکردن به آن و حذف آنها از صحنۀ جامعه و فرهنگ کشور. اما این هم پایان کار نبود. بلکه از همان صبح 23 بهمن ماه 1357 تازه «آرمگدان» واقعی ملت ایران شروع شد. اما، با وجود طولانی شدن مدت این نبرد، و پس از 30 سال بمباران تبلیغاتی، سرکوب تمام مظاهر تجدد و مدرنیسم، رواج خرافات و بالاخره زمزمۀ خروج مار بزرگ از قوطی مارگیری آخوندها، همین که می بینیم هنوز جامعه ملتهب است، زنان کمپین یک میلیون امضاء راه می اندازند، جوانان بر سر آرامگاه کوروش کبیر می روند، و فروش فروهر مدتهاست که از فروش شمایل ائمه بسا بیشتر شده، جای امیدواری است، هرچند که دشمن مدرنیسم هم بسیار زیرک استاد و استاد خدعه. و در همین جاست که نقش رهبری بسیار پر رنگ می شود. اکنون سئوال اصلی آن است که آیا اصلاً چنین چیزی ممکن است؟ درجواب بایدگفت که اگر کمی به تاریخ ایران نگاه بیندازیم به راحتی می توانيم به این نتیجه برسیم که بدون رهبر هر تلاشی تقریباً غیرممکن است. اصلاً بقیه تاریخ هیچ، همین وضعیت حاضر ایران شاهدی است بر این مدعا. اما آيا هیچ فردی یا گروهی که دارای رهبری فرهمند و غیرفرهمند باشد را سراغ داریم که بتواند این کار عظیم را انجام بدهد و دیگران را به دورخود جمع کند؟ به نظر من، در پاسخ باید گفت خیر. در واقع امروزه هیچ نیروی زنده ای وجود ندارد، برای یافتن آنها بهتر است نگاهی به قبرستان های اروپا، خصوصاً پرلاشز، بیاندازیم. اما آیا دست جنبش مدرنیسم ایران با همۀ تصورات خوبی که برای جهان ایرانی دارد خالی است؟ شک ندارم که اینگونه نیست. در واقع نمی توانیم منتظر ظهور یک منجی مدرن باشیم، چرا که منجی هم قرار است سر از درون چاه سنت بیاورد. برای همین بهتراست که خودمان به دور یک محور جمع شویم و برای این امر درحال حاضر بهتر از رضا پهلوی هم نداریم. من می پذیرم که شاهزاده رضا پهلوی، دقیقاً مثل سلطان جلال الدین، در زمان بدی به دنیا آمده، در شجاعت مثل سلطان احمد شاه و از نظر جربزه و زیرکی مثل شاه سلطان حسین صفوی است. و به هزار و یک دلیل دیگر هم می توان او را کوبید اما، با اندکی دقت، به راحتی می توان پی برد که همین خصوصیات این فرد چه فرصتی برای جنبش مدرنیسم ایران است. چون از چنين شخصی است که می توان انتظار دموکراتيک رفتار کردن داشت و می توان از او تعهد گرفت که در ایران آینده به سکولاریسم، آزادی بیان، تعدد احزاب، حقوق دگراندیشان و دگرباشان احترام بگذارد و متعهد باشد. مگر نه اينکه او خود هم اکنون همۀ اين لوازم را برسميت شناخته است؟ آیا جهان و ایران امروز، جهان و ایران 1920است ؟ آیا بین این رضا و پدر بزرگش می توان شباهت دیگری غیر از نام یافت؟ و آیا، بعد از 30 سال به قربانگاه بردن او به جرم گناه پدرانش، نمی خواهیم از این کاردست بکشیم؟ من نه طرفدار سلطنتم نه دشمن آن. بدبختانه یا خوشبختانه درایران زندگی می کنم و نعمت سنت را با پوست و استخوانم درک و حس می کنم. بدبختانه، درساحل امنیت نیستم که فقط و فقط درد غربت داشته باشم. اما يقين دارم که با جمع شدن به دور این «محور» می توان کارها کرد، می توان عملاً پتانسیل اپوزیسیون را به نیروی بالفعل تبدیل کرد، می توان برای فشار آوردن به رژیم سنت نقشۀ راه داد و به آن عمل کرد. فقط کافی است کمی به ایران فکر کرد و بس. شاید این ایراد گرفته شود که چرا آقای پهلوی؟ پاسخ بسیارساده است. می توان پرسید چرا شاهزاده رضا نه؟ در واقع در حال حاضر او تنها نماد زندۀ پادشاهی، یعنی مظهر بیشتر آنچه که مردم ایران به عنوان خاطرۀ خوب به یاد دارند هست. یعنی او مظهر و تنها مدل حکومت بغیر از حکومت الله بر این کشور است. براستی منی که در ایران به دنیا آمده ام و بزرگ شده ام چه تصوری می توانم ازحکومت رفاه ملی یا دموکراسی داشته باشم؟ از جنبش چپ چه تصوری می توانم داشته باشم؟ آیا می توانم تصور کنم که سوسیالیسم در سوئد و نروژ چه می کند؟ من ایرانی عامی فقط دو نوع حکومت را به چشمم دیده ام. اول حکومت پهلوی که با خودش بعضی فاکتورها را داشت؛ مثل مدرنیسم، تجدد و رفاه؛ یعنی خرج کردن پول نفت ایران برای مردم ایران. همچنین، و البته، این را هم می دانم که آن رژیم ساواک داشت، مستبد بود، کودتا کرده بود و هزار چیز دیگر. اما انصاف را بر عهدۀ مبارزان قدیم می گذارم: کیفیت استبداد کدام یک از این دو الگوی حکومت که بر ایران فرمان راندند بهتر بود؟ باور کنيد که قصدم تقدیس پهلوی نیست، اما اعتقاد دارم که آن دیگری بهتر زبان آدم سرش می شد تا این یکی. باتوجه به این که این رضا آن رضا نیست و ایران و دنیای امروز هم آن ایران و آن دنیای گذشته نیست، فکر می کنم که کار زیاد سختی نیست و فقط کافی است باور کنیم که آفتاب خداوند روز 29 مردادماه 1332 هم دمیده و ما هم امروز با هیچ دولت کودتائی در گیر نیستیم. ما، در واقع، داريم بر سر موجودیت ایران قمار می کنیم. اکنون باید دید که، در این «آرماگدان» سرنوشت ساز ایران، آیا درایت بزرگانی چون ذکاءالملک فروغی، علی اکبرخان داور، احمد کسروی، عارف قزوینی و بسیار از قبیلۀ خودی ها را داریم؟ یا هنوز بر سر عاشورای 28 مرداد 1332 ایستاده و به سینه زنی ادامه می دهیم؟ اگرچه می دانيم عصر اسکندرها در دنیا تمام شده، اما آيا برای ما ایرانیان عصر نادرها نیز تمام شده است؟ اسخ من منفی است. ما هنوز هم به نادری ایرانی ِ ایرانی احتياج داريم. باری، آنچه خوانديد نظرات شخصی این حقیر است و اصراری هم بر درستی، یا تعصبی نسبت به این نظرات ندارم و فقط این امید را دارم که نوشته ام بتواند موجب فتح بابی بین طیف های مختلف اپوزسیون باشد برای برخورد آرا. خدا را چه دیدید؟ شاید یک اتفاقی افتاد! اما اين اطمينان را دارم که برای خود من اتفاقی خواهد افتاد چرا که هر نظری له یا علیه آنچه نوشته ام شلاقی خواهد بود بر اندیشه های خام اما آرزو زدۀ من. بازگشت به خانه |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر