اخراج جوانان بهایی از مدارس رسمی همچنان ادامه دارد. اولین اخراج دانش آموزان بهايی در منطقه ی نجف آباد اصفهان و حومه در تاریخ 13/7/1360 بود و هنوز (بهمن ماه سال1389) كه قریب سی سال از آن زمان گذشته، همچنان این داستان ادامه دارد.
خانم سمیرا ه ، متولد1371، ساكن گلدشت (شهركي مستقل در 10 كيلومتري شرق نجف آباد) كه در رشته ی گرافیك (هنرهای تجسمی)، در هنرستان شهید مجید ابوترابی، واقع در نجف آباد، به تحصیل اشتغال داشته، داستان اعجاب انگیز اخراج خود از دبیرستان و بخصوص نحوه ی برخورد مسئولین و دلایل و براهین آنان در مورد این ظلم بی امان را، به قلم گویا و شیوای خود، این سان شرح می دهد:
[یك هفته به امتحانات ترم اول مانده بود. یك روز زنگ آخر آمدند در كلاس و گفتند: «توی دفتر با شما كار دارند...» با اجازه ی معلم رفتم پایین، درب دفتر را زدم و داخل شدم. دیدم خانم مدیر پشت میز نشسته و ناظم و معاون آموزشی هم حضور دارند. رفتم جلو و گفتم: «بفرمایید. مشكلی پیش آمده؟» مدیر با سر اشاره كرد كه: «بنشین.» نشستم و چيزی نگفتم. بعد از چند ثانیه او با لحنی توهین آمیز گفت: «خانم ...، از اول سال هر كاری كردی چشم پوشی كردم. سر كلاس دین و زندگی در مورد بهشت و جهنم نظر دادی، چیزی نگفتم. در مورد بقای روح صحبت كردی، باز كاریت نداشتم. بچه ها را دور خودت جمع كردی و تبلیغشان كردی، حرفی نزدم. رفتی توی نماز خانه، جایی كه بچه های ما نماز می خوانند، باز سكوت كردم؛ و این در حالی بود كه ديگر دانش آموزان دوست نداشتند تو بروی توی نماز خانه؛ اما من از تو دفاع كردم. حالا دیگر كارت به جایی رسیده كه جزوه و سی دی پخش می كنی؟» با تعجب پرسیدم: «سی دی و جزوه؟! كِی؟ به كی؟» گفت: «حرف نزن. تا حالا تو حرف زدی من سكوت كردم و حالا تو سكوت كن و فقط گوش بده.» باز ادامه داد: «خوشم نمی آید با بچه های ما زیاد رفت و آمد داشته باشی. اگر قرار است رابطه ای داشته باشی، فقط باید توی كلاس و رابطه ی درسی باشد. نبینم زنگ تفریح با آن ها بگو و بخند داشته باشی. سرهیچ كلاسی هم نظر نمی دهی. هیچ مقاله و مطلبی هم سر صف نمی خوانی.» همین طور كه داشت داد می زد، معاون پرورشی از دفتر رفت بیرون. مدیر یك نگاهی به او كرد و دیگر چیزی نگفت. بعد از چند لحظه رو كرد به من و گفت: «برو سر كلاست. این هم آخرین بار بود به تو اخطار دادم.» همین طور كه داشتم از دفتر بیرون می رفتم رو كردم به خانم مدیر و گفتم: «به خاطر احترامی كه برای شما قائلم، در برابر تمام توهین ها و بی احترامی هایتان سكوت كردم.» و بعد سرم را انداختم پایین و از دفتر بیرون رفتم.
در حالی كه داشتم توی ذهنم حرف های مدیر را تجریه و تحلیل می كردم وارد كلاس شدم. یك دفعه همه ی بچه ها از جایشان بلند شدند و پرسیدند: «چی شد؟ با تو چه كار داشتند؟» تمام ماجرا را برای آن ها تعریف كردم. چند دقیقه ای سكوت كردند و گفتند: «نترس. نمی تواند كاری بكند.»، «آره، مدیر یك چیزی گفته كه یك خودی نشان بدهد.»، «ما حاضریم شهادت بدهیم كه تو كاری نكرده ای.»، «حالا گیریم كه تبلیغ كرده باشی! مگر ایرادی دارد؟! توی انتخاب دین هم آزادی نداریم.» معلمی كه سركلاس بود، بعد از سكوتی چند دقیقه ای، جو كلاس را عوض كرد و گفت: «سمیرا جان، نمی دانم چه بگویم؛ ولی باید تحمل كرد دیگر، خدا خودش همه را هدایت كند.» و بعد تدریسش را ادامه داد.
زنگ خورد و سریع وسایلم را جمع كردم و به خانه آمدم. كل ماجرا را برای مادر و پدرم بیان كردم. قرار شد صبح روز بعد با مامان برویم مدرسه. فردای آن روز با او به مدرسه رفتیم و وارد دفتر مدیر شدیم. بعد از چند دقیقه مدیر وارد دفتر شد. وقتی من و مامان را با هم دید، یك لحظه جا خورد. بعد از كلی حال و احوال با مامان، از ما پرسید: «اتفاقی افتاده كه آمده اید مدرسه؟» مامان گفت: «می خواستم ببینم مشكل شما با دختر من چیست؟ چرا دیروز این قدر بد با او رفتار كرده اید؟» مدیر یك خنده ای كرد و گفت: «سمیرا جان، هر اتفاقی كه در مدرسه می افتد كه نباید به بیرون بروز داد! شـاید یك صحبتی باشد فقط بین من و شما.» گفتم: «ولی من یاد گرفته ام چیزی را از خانواده ام پنهان نكنم. اگر اتفاقی برای من بیفتد و به من مربوط باشد، به خانواده ام هم مربوط می شود.» مدیر گفت: «ایرادی ندارد. خوب شد كه مامانت هم آمد مدرسه. خانم ...، من با فرزند شما مشكلی ندارم. او است كه دارد توی مدرسه مشكل ایجاد می كند. هم كلاسی های او همه بی اعتقاد شده اند. دیگر نه خدا را قبول دارند و نه پیغمبر را.» مامان گفت: «وقتی دختر من، هم خدا را قبول دارد و هم پیغمبر را، چطور می تواند بچه ها را بی دین و بی اعتقاد كند؟ مشكل از دختر من نیست. یك تحقیقی بكنید ببینید مشكل از كجا است.» مدیر گفت: «من برای خودش می گویم، اگر رابطه اش را با بچه ها كمتر كند و سر هیچ كلاسی نظر ندهد، سال آخر می تواند اینجا باشد و دیپلمش را بگیرد. در غیر این صورت ممكن است اتفاقی بیفتد كه خواست هیچ كدام از ما نیست.» مامان گفت: «دختر من دانش آموز این مدرسه است. یك دانش آموز حق اظهار نظر دارد. درست است كه نظرش با نظریات شما متفاوت است؛ ولی باید بدون تعصب به این ماجراها نگاه كرد. به دختر من به چشم یك دانش آموز ایرانی نگاه كنید؛ نه یك دانش آموز بهایی.» مدیر گفت: «خانم ...، نمی شود. وقتی به كار و رفتار بچه های شما نگاه می كنیم، می بینیم كاملا شاخص هستند؛ با بقیه بچه ها فرق دارند. چرا دختر شما باید جوری باشد كه همه ی بچه ها به خوبی از او یاد كنند؟! چرا مورد انظباطی ندارد؟! چرا باید به خاطر پاك بودنش بچه ها روی اسمش قسم بخورند؟!» مامان گفت: «شرمنده. من به دخترم یاد داده ام پاك باشد. اگر فحش نمی دهد؛ اگر بی احترامی نمی كند؛ به خاطر این است كه درك كرده، چگونه سالم و پاك زندگی كند. وجدانش اجازه نمی دهد مثل آن بچه هایی باشد كه شما اشاره می كنید.» مدیر گفت: «مشكل من هم همین است. تا وقتی با این كارها و این رفتارش توی دید است، من كاری از دستم ساخته نیست. امیدوارم صمیمیتش را با بچه ها كمتر كند!» مامان گفت: «من چنین قولی نمی دهم؛ چون طبیعت هر انسان این است كه با اطرافیانش رابطه داشته باشد.» بعد از این صحبت هر سه سكوت كردیم و مامان بلند شد خدا حافظی كرد و از مدرسه رفت بیرون. من هم رفتم سر كلاس. بعد از این ماجرا دیگر اتفاقی نیفتاد.
دیماه آمد و امتحاناتم را به خوبی پشت سر گذاشتم. یك هفته بعد از امتحانات، روز شنبه دوم بهمن ماه، زنگ آخر، خانم مدیر سركلاس آمد و گفت: «خانم ه با وسایلش برود پایین.» كیفم را برداشتم و همین طور كه از پله ها پایین می رفتم، دیدم مامانم خیلی نگران توی راه پله ها ایستاده است. نگران شدم. سریع رفتم پایین و از او پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «نمی دانم؛ تو كاری كردی؟ مدیر می گوید پرونده ی دخترت را بگیر و برو. می گوید سمیرا دیگر دانش آموز مدرسه ی ما نیست.» تعجب كردم. دیدم مدیر دارد از مدرسه می رود بیرون. سریع رفتم جلویش ایستادم و گفتم: «خانم، اتفاقی افتاده؟» گفت: «نه، عزیزم. فقط پرونده ات را بردار و برو خانه اتان.» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «من اطلاعی ندارم. از حراست آموزش و پرورش به من دستور داده اند.» وقتی این حرف را زد، فهمیدم به خاطر دینم دارند اخراجم می كنند. آمدم بروم بالا از بچه ها خدا حافظی كنم كه دیدم خانم ناظم دم دفتر ایستاده و طوری وانمود می كند كه انگار خیلی اتفاق بدی افتاده است. همین طور كه داشتم از پله ها می رفتم بالا، برگشتم و بلند به مامان كه در همان نزدیكی ایستاده بود گفتم: «مامان جان، نگران نباشی. باید خوشحال باشیم، چون به خاطر چیزی اخراج شدم كه حتی حاضرم جانم را فدایش كنم.» مامان خندید؛ و ناظم كه از حرفم خیلی ناراحت شد، سریع رفت توی دفتر و درب را بست. پله ها را رفتم بالا و داخل كلاس شدم. بچه ها پرسیدند: «چی شد؟» گفتم: «هیچ چیز، آمدم بار سفر را ببندم و مزاحمتم را كم كنم.» معلم گفت: «جدی؟ به سلامتی كجا؟ كربلا یا مكه؟» خندیدم و گفتم: «هیچ كدام.» یكی از بچه ها یك دفعه از جایش بلند شد و پرسید: «چی شد؟ كار خودشان را كردند؟ اخراج؟» با خنده گفتم: «بله، اگر خوبی و بدی دیدید ببخشید دیگر.» معلم گفت: «چی شده؟ چرا اخراج؟» گفتم: «به خاطر این كه بهایی هستم و نظراتم با بچه های دیگر فرق دارد، اخراج شدم.» معلم گفت: «بشین تا من بروم با مدیر صحبت كنم، شاید بگذارند این ساعت هم سر كلاس بمانی.» گفتم: «ممنون، شما لطف دارید. ولی فایده ای ندارد. نمی خواهد خودتان را كوچك كنید.» وسایلم را جمع كردم و با تمام بچه ها خدا حافظی كردم كه دیدم تمامشان شروع كردند به گریه. التبه برای من هم جدایی از دوستانم و از كلاس و مدرسه خیلی سخت بود؛ ولی جلوی گریه ام را گرفتم و سریع با آن ها خداحافظی كردم و از پله ها آمدم پایین و به مامانم گفتم: «بریم.» ناظم از دفتر بیرون آمد و گفت: «خانم ... ، صبر كنید پرونده اش را هم بگیرید!» مامان گفت: «تا دلیل قانع كننده ای برای اخراج دخترم پیدا نكنم، پرونده اش را نمی گیرم.» از مدرسه بیرون آمدیم و رهسپار خانه شدیم.
از یك طرف ناراحت بودم كه از دوستانم جدا می شوم و نمی توانم توی رشته ای كه خیلی هم دوستش می دارم، ادامه ی تحصیل بدهم؛ و از طرف دیگر خوشحال بودم، چون به خاطر چیزی اخراج می شدم كه ارزشش خیلی بیشتر از این امور بود.
عصر آن روز دوستانم یكی یكی شروع كردند به تلفن زدن و تمامشان ناراحت بودند. می گفتند: «بعد از این كه تو از كلاس بیرون رفتی، ما هم كتاب هایمان را بستیم و رفتیم توی حیاط نشستیم. معلم هم گفت: "تا تكلیف سمیرا مشخص نشود، درس نمی دهم" و رفت داخل دفتر نشست.»
قرار شد فردا صبح برویم حراست آموزش و پرورش نجف آباد. سوم بهمن بود كه با مامان به آنجا رفتیم. یك آقای تقریبا میان سال پشت یك میز نشسته بود. جلو رفتیم و من گفتم: «دیروز از مدرسه اخراج شدم. دلیلش را بیان نكردند؛ فقط گفتند باید بیاییم از شما بپرسیم.» آن آقا یك نگاهی به من انداخت و با لحن بدی پرسید: «اسمت چیه؟» گفتم: «سمیرا ه..» یك نگاهی روی كاغذهایی كه روی میزش بود انداخت و امر كرد: «بشینید.» و بعد ادامه داد: «خودتان دلیلش را می دانید. اشتباه كردید این همه راه را آمدید.» گفتم: «تا آن جایی كه من به یاد دارم، اخراجی های مدرسه به خاطر بی انظباطی است كه من نداشتم. دلیل دیگری هم برای اخراجم نمی بینم.» گفت: «سر كلاس نظر می دهی، بعد می خواهی بازهم آنجا راهت بدهیم؟!» گفتم: «به عنوان یك دانش آموز حق دارم نظرم را راجع به درس بیان كنم.» گفت: «نه خیر، كی اجازه داده؟!» گفتم: «قانون.» به طور تحقیر آمیزی گفت: «آخر تو دین داری كه در مورد بهشت و جهنم و بقای روح حرف می زنی؟! تو اگر دین داشتی این ارجیف را نمی گفتی. تو به علت تبلیغ، پخش كردن جزوه و سی دی؛ كارهایی كه مدیر به چشم خودش دیده و شهادت داده، اخراج هستی؛ این كارها را كرده ای و بنا بر این، از تحصیل محروم هستی. حالا هم پاشو برو و وقت من را نگیر كه كار دارم!» گفتم: «ولی من نه جزوه به كسی داده ام و نه سی دی! روی چه حسابی این حرف ها را می زنید؟ تا با چشم های خودتان چیزی را ندیده اید باور نكنید. من اصلا این دلیل شما را قبول ندارم. به هیچ وجه قانع كننده نیست.» گفت: «به من ربطی ندارد. اگر می خواهی قانع بشوی برو آموزش و پرورش استان، قسمت حراست.» گفتم: «چشم.» وقتی داشتیم با مامان از اتاق حراست خارج می شدیم رو كردم به آن آقا و گفتم: «مطمئن باشید كه امروز در اینجا، بین من و شما خدایی بود كه تمام حرف های ما را شنید و همین خدایی كه هم من می پرستمش هم شما؛ از ظلم احدی نمی گذرد!» همین طور كه داشت نگاهم می كرد، درب اتاق را بستم و از اداره بیرون آمدیم. عصر آن روز تعدادی از دوستانم زنگ زدند و گفتند: «امروز وقتی معلم ها فهمیدند كه تو به خاطر مذهب اخراج شدی، كتاب ها را بستند و اصلا توی كلاس نیامدند و رفتند توی دفتر نشستند و به ما هم گفتند توی حیاط باشیم. مدیر از این حركت معلم ها خیلی ناراحت شد؛ ولی نتوانست آن ها را راضی كند به كلاس ها برگردند. تمام بچه های مدرسه هم فهمیدند تو به خاطر چه چیزی اخراج شدی و تمامشان خیلی ناراحت شدند. خیلی از آن ها اصلا نمی دانستند تو بهایی هستی!»
چند روزی گذشت و بعد از مشورت با چند تن از بهائیان، به اداره ی كل آموزش و پرورش در اصفهان مراجعه كردیم. اول كه وارد قسمت حراست شدیم، یك خانمی پشت یك میز نشسته بود. تمام اتفاقاتی را كه افتاده بود برای او تعریف كردم. اول یك كمی تعجب كرد و بعد گفت: «آخر بدون دلیل كه اخراجت نمی كنند. حالا كمی صبر كن تا رئیس كل حراست بیاید و با خودش صحبت كن.» چند دقیقه ای با مامان منتظر ماندیم. یك آقایی وارد ساختمان شد و رفت داخل یكی از اتاق ها. آن خانم هم رفت داخل اتاق. بعد از چند دقیقه بیرون آمد و گفت: «بفرمایید توی اتاق. آقای مهرور منتظر شما هستند.» داخل شدیم و آقای مهرور گفت: «دلیل اخراج شما تبلیغ است. ما توی ایران چهار تا دین رسمی بیشتر نداریم. زرتشی، مسیحی، یهودی و اسلام. غیر از این چهار دین، هر فرقه ی دیگری تبلیغ كند و در ملاء عام یا به طور مخفی راجع به عقایدش حرف بزند غیر قانونی است. خانم ...، شما سر صف های صبحگاه راجع به وحدت و صلح مقاله خوانده ای، و برای روز عاشورا قسمت هایی از زیارت امام حسین خودتان را خوانده ای و توی كلاس دین و زندگی، نظریاتی بر خلاف دین اسلام داده ای. چون عقاید فرقه ی شما جدید است و جوان ها هم تنوع طلب هستند و دنبال چیز جدیدند، از افكار و عقاید شما خوششان آمده است و این برای اسلام خطر بزرگی است! شما نفوذ زیادی بین بچه ها دارید و این نفوذ برای بچه های ما خطرناك است. پس به ما حق بدهید كه این كار را بكنیم!» توضیح دادم: «عقاید من مربوط به یك فرقه نیست؛ من دین دارم؛ و اساس همه ی ادیان وحدت و صلح است. اگر من در مورد وحدت مقاله ای نوشتم و خواندم، چون همگی به دنبال وحدت هستیم، نه فقط من و امثال من، بلكه هركسی با هر دین و عقیده و مذهبی، خوشحال می شود و می پذیرد. اگر زیارت نامه ی عاشورا را خواندم برای این است كه حضرت امام حسین را قبول دارم و برایشان احترام قائلم. من دین دارم و خدا را پرستش می كنم؛ همان خدایی را كه شما پرستش می كنید.» بعد سكوت كردم و مامان گفت: «مشكل از بچه ی من نیست. اگر فكر می كنید بچه های شما، با حرف های دختر من تغییر عقیده می دهند؛ بهتر است به جای اخراج او و ترس از نفوذ كلامش بین بچه ها، عقاید آن ها را نسبت به احكام و تعالیم خودشان محكم كنید.» چند ثانیه ای هر سه سكوت كردیم. بعد من گفتم: «من نمی توانم به شما حق بدهم؛ چون من هم مثل تمام دانش آموزان ایرانی حق درس خواندن و ادامه ی تحصیل دارم.» كمی سكوت كرد و گفت: «تنها محبتی كه می توانم در حقت بكنم این است كه بگذارم خردادماه، متفرقه امتحان بدهی.» بلند شدم و گفتم: «ممنون، ولی مطمئن باشید كه جلوی پیشرفت هیچ انسانی را نمی توان گرفت؛ و پیشرفت هم فقط منحصر به این مدارس و مطالب این كتاب ها نیست.» مامانم بلند شد خدا حافظی كرد و آمدیم بیرون. توی راهرو، همان خانم را دیدم. پرسید: «چی شد؟ توانستید كاری بكنید؟» با خنده جواب دادم: «هركجا كه هستم باشم؛ آسمان مال من است. درست است كه دیگر نمی توانم مدرسه بروم؛ اما مطمئن باشید به همان جایی می رسم كه می خواستم.» یك نگاهی به من كرد و گفت: «موفق باشی!»
حالا خیلی خوشحالم چون توانستم به یاد نسل جوان بیاورم كه آن چیزی كه كم داریم وحدت و یگانگی و صلح و دوستی است. همچنین مسرورم كه مقاله هایی نوشتم و برای بچه ها خواندم كه تأثیرش خیلی بیش از آن چیزی بود كه فكر می كردم. از این كه تربیتم طوری بوده كه مرا متفاوت از دیگران كرده و از این كه توانستم به تمام بچه های كلاس یاد بدهم كه: "غیبت سراج منیر قلب را خاموش نماید و حیات دل را بمیراند"، خدا را شكر می كنم. از اول سال وقتی دیدم بچه ها غیبت می كنند، این بیان مبارك را با صدای بلند توی كلاس می خواندم تا جایی كه همه آن را از حفظ شدند. همچنین از این خوشحالم كه همه ی بچه ها از من طرفداری كردند. روز بعد از آخرین حضورم در كلاس، دو نفر از بچه ها با هم دعوایشان می شود و به دفتر می روند. مدیر به آن ها می گوید: «كاری نكنید كه مثل آن دوستتان از تحصیل محرومتان كنم.» یكی از آن ها كه دوست من بوده جواب می دهد: «اگر او اخراج شد به خاطر مذهبش بود. از این به بعد سرش را بالا می گیرد و با افتخار می گوید به خاطر مذهبم اخراج شدم. خجالت و آبرورریزیش براي من و شما است. از بس ما كوته فكر هستیم، او از تحصیل محروم شد، ولی اگر ما را اخراج كنید چه بگوییم؟ بگوییم به خاطر این كه فحاشی كردیم اخراج شدیم؟ ما با سمیرا اصلا قابل مقایسه نیستیم. او به خاطر عقایدش اخراج شد؛ عقایدی كه حتی حاضر است جانش را فدای آن كند؛ ولی اخراج كردن ما خیلی بی مورد است.» مدیر در جواب می گوید: «اگر شما از او طرفداری نمی كردید، شاید الان اینجا پیش شما بود.» دوستم جواب می دهد: «ما همیشه طرفدار حق و حقیقتیم؛ نگران او هم نباشید. مطمئن باشید او از من و شما موفق تر خواهد شد...»
منبع : فوروم سایت آگاهی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر