متن این صوت به صورت زیر است :
کوچه ها باریک،
قلب ها تاریک،
سایه شوم ستم پاشیده رنگ خون به روی مشهد اعلی،
تبریز بلا انگیز.
چشم و دل های خداوندان ظلم چون همیشه باز خوابیده.
در میان مردم عادی شهر،
این سخن گه گاه می آید به گوش،
ظهر فردا می کُشندش باب را،
حکم شرع اینست.
شاد می خندند بر خیز این خبر،
لیک ناله غم از دل یاران به اوج آسمان ها می رود چون دود،
ناله شان خاموش،
دستشان کوته ز هر کاری،
چشمشان گریان،
گریه شان بی اشک،
قلبشان دریایی از طوفان خون،
موج ها آرام.
در میان کوچه های تنگ تبریز بلا انگیز،
در میان چند داروغه نقطه اولی است می آید به چشم،
طلعت اعلی است می آید ز دور،
رأس بی سرپوش،
پای بی کف پوش،
چهره چون صبح بهار،
شاد شاد،
چشم ها دریای نور،
می درخشد پر سرور،
می درخشد پر غرور،
زیر لب گویان فدیت فی سبیلک یا بهاء،
روز روشن مهدی موعود را،
قائم آل محمد را به خواری می برند تا بگیرند حکم قتل از حجّت الاسلام ها،
آن یکی نادیده گفت،
حکم قتلش را نوشتم من ز پیش،
آن یکی تکرار کرد این جمله را،
سومین فتوا دهنده نیز گفت احتیاجی نیست دیداری دگر،
من نوشته ام حکم قتل باب را.
زان سپس سوی دگر حکم آمد،
حمزه می باید بگیرد جان باب،
چون که بشنید این سخن شد در غضب آن رادمرد،
گفت:
کار من جنگ است در میدان رزم،
من امیرم نیستم میر غضب تا بگیرم جان باب،
یک جوان بی گناه،
یک جوان بی پناه.
چون که بنشید این سخن میرنظام پس حسن را حکم قتل باب داد،
یک برادر حکم کرد یک برادر حکم راند،
پس حسن خان گفت:
سام خان ارمنی باید بگیرد جان باب،
چون که بشنید این سخن را سامخان،
همچو حشمت الدوله گفت: کار من جنگ است با روس و پروس،
من امیرم نیستم میر غضب تا بگیرم جان باب یک جوان بی گناه،
یک جوان بی دفاع،
گفت والی: حکم شرع این است و تو مجبوری از اجرای دستورات او.
سامخان در فکر رفت،
پس به سوی حضرت اعلی شتافت،
معروض داشت: ای که گویی مظهر حقّی،
من امیرم نیستم میر غضب،
من نمی خواهم که نام خویش را ننگین کنم،
دست خود با خون تو رنگین کنم.
لیک این چنین است حکم سلطان قجر،
امر شرع این است،
گر تو هستی مظهر ربّ جلیل،
کاری بکن،
نام من با این عمل ننگین مکن،
دستم من با خون خود رنگین مکن.
حضرت اعلی تبّسم کرد و گفت:
گر که در دل راست می گویی به من،
مطمئن بر فضل حق باش و برو آن چه می گوید آن کن،
من نجاتت می دهم.
سامخان ارمنی آرام شد.
سر فرو آورد و رفت.
شام آخر در رسید.
در فضای حبس اعلی بوی غم پیچیده بود.
در حضور حضرت نقطه دو کاتب با انیس بی قرار غرق در دریای احزان،
قلبشان نالان به زیر پتک غم،
چشمشان گریان ز ظلم ظالمان،
حضرت اعلی به ایشان گفت:
ای یاران من،
نیک می دانم که فردا وقت ظهر من به دست دشمنان امر حق می شوم کشته.
لیک مایلم جام فدا نوشم ز دست دوست
آیا کدامین از شما بر طبق میل می کند اقدام؟
می دهد جام فدا در دست من؟
آن دو کاتب مات و مبهوت از بیان حضرت اعلی،
اشک ریزان سر بپیچیدند از فرمان دوست.
زان میان آن انیس بی قرار،
عاشق بی قید و شرط،
راست برپا خواست و گفت:
جان فدای حضرت محبوب اعلی،
انت مولائی و من بنده فرمان گذار،
هر چه گویی، هر چه خواهی آن کنم،
گر که خواهی جان دهی با دست من در راه حق من غلامم،
بنده ام، فرمان برم،
من که باشم که میل خود بر میل تو رجحان دهم؟
آن کنم چون امر توست.
حضرت اعلی تبسّم کرد و گفت:
حد همین باشد وفا و عشق را.
مژده بادت ای انیس،
ظهر فردا در کنار من چو من جان می دهی در راه دوست،
آن که این آوازه ها از حضرت والای اوست.
مژده بادت تا ابد باقی بماند جسم تو با جسم من روح تو با روح من.
صبح فردا دور میدان فدا از مردمی غافل ز حق،
بر بام ها بر کوی و برزن موج می زد.
مردمی بینا و نابینا به دل،
مردمی با گوش سر بی گوش جان.
زان سپس میر غضب آمد و گفت:
وقت نجوا نیست کوته کن سخن، خیز و با من آی وقت مردن است.
حضرت اعلی به او فرمود:
ای میر غضب!
گر تمام قدرت دنیا مرا منع سخن گفتن کنند،
باز می گویم سخن،
تا به پایان آورم بر حسب امر حق کلام.
چون که بشنید این سخن میر غضب با تشدّد گفت یک بار دگر:
وقت نجوی نیست کوته کن سخن،
خیز و با من آی وقت مردن است.
دور میدان فدا از مردمی غافل زحق بر بام ها،
بر کوی و برزن موج می زد،
مردمی بینا و نابینا به دل،
با گوش سر بی گوش جان.
ربّ اعلی در کنار عاشق صادق انیس بی قرار بسته گردیدند با هم،
سوی دیگر سامخان ارمنی با هفتصد و پنجاه سرباز مسلح در سه صف،
مطمئن بر فضل حق فرمان آتش داد،
آتش!
چونکه دود حاصله از بین رفت،
غرق دریای شگفتی گشت خلق لا شعور،
چون که باب آنجا نبود و انیس در جای خود راحت و سالم به پا ایستاده بود.
عده ای فریاد بر آوردند این سحر است،
این جادوست.
عده ای گفتند: نه این معجزه است،
او مظهر حق است،
او به سوی آسمان ها پرکشید همچون مسیح.
عده ای گفتند: نه او در میان دود ها جان خود از معرکه بیرون بِبُرد،
یار خود تنها گذاشت،
او گریخت.
عاقبت آن مظهر امر خدا را در همان حجره کنار دوستانش یافتند،
حضرت اعلی سخن می گفت باز،
با دو کاتب حرف می زد.
چون که فراش حسن خان وضع را این سان بدید،
سجده کرد طالب عفو خدا گردید و گفت:
توبه کردم،
عذر می خواهم،
گناه من ببخش.
رب اعلی مظهر لطف خدا فرمود:
بخشیدم تو را.
باز سجده کرد.
زان سپس او اشک ریزان رفت و دست از ظلم خود کوتاه کرد،
شغل خود را ترک گفت.
آن دگر میر غضب آمد.
حضرت اعلی به او فرمود:
حاضرم تا که جان در راه محبوب بها قربان کنم.
هر چه می خواهی بکن بی گمان دست خواهی یافت بر آمال خویش.
باز بستند عاشق و معشوق را.
لیک جای سامخان ارمنی،
مردی دگر با نام آقا جان خمسه،
با فوجی همه از شیعیان با هفتصد و پنجاه سرباز مسلح،
در سه صف آتش گشودند.
عاقبت بر حسب گفتار رسول و آله،
قائم آل محمد شد شهید.
رمس اعلی،
جسم عاشق شد مشبک گوشت با گوشت،
استخوان با استخوان مخلوط گشت،
ناله غم از دل یاران به سوی آسمان ها شد چو دود،
ناله چون خاموش،
چشمشان گریان،
قلبشان دریایی از طوفان خون،
روز روشن چو شب تاریک گشت زان که طوفان بلا برخاست.
سایه شوم ستم پاشید رنگ خون بر روی مشهد اعلی،
تبریز بلاانگیز.
و اینک در سراسر پهنه گیتی،
هزاران مرد و زن،
از هزاران مرز و بوم،
از هر نژاد و رنگ و خون،
با دلی روشن زمهر نور دوست،
در ره اعلای امرش جان به کف آماده اند.
با سری گرم از می عشق خداوند فدا،
ربّ اعلی،
نقطه اولی،
مژده گویان این ندا در می دهند:
از پس صبح هدایت آفتاب حضرت ابهی عیان گردیده است. گر سعادت خواهی هیچ راهی نیست جز راه بهاء.
کوچه ها باریک،
قلب ها تاریک،
سایه شوم ستم پاشیده رنگ خون به روی مشهد اعلی،
تبریز بلا انگیز.
چشم و دل های خداوندان ظلم چون همیشه باز خوابیده.
در میان مردم عادی شهر،
این سخن گه گاه می آید به گوش،
ظهر فردا می کُشندش باب را،
حکم شرع اینست.
شاد می خندند بر خیز این خبر،
لیک ناله غم از دل یاران به اوج آسمان ها می رود چون دود،
ناله شان خاموش،
دستشان کوته ز هر کاری،
چشمشان گریان،
گریه شان بی اشک،
قلبشان دریایی از طوفان خون،
موج ها آرام.
در میان کوچه های تنگ تبریز بلا انگیز،
در میان چند داروغه نقطه اولی است می آید به چشم،
طلعت اعلی است می آید ز دور،
رأس بی سرپوش،
پای بی کف پوش،
چهره چون صبح بهار،
شاد شاد،
چشم ها دریای نور،
می درخشد پر سرور،
می درخشد پر غرور،
زیر لب گویان فدیت فی سبیلک یا بهاء،
روز روشن مهدی موعود را،
قائم آل محمد را به خواری می برند تا بگیرند حکم قتل از حجّت الاسلام ها،
آن یکی نادیده گفت،
حکم قتلش را نوشتم من ز پیش،
آن یکی تکرار کرد این جمله را،
سومین فتوا دهنده نیز گفت احتیاجی نیست دیداری دگر،
من نوشته ام حکم قتل باب را.
زان سپس سوی دگر حکم آمد،
حمزه می باید بگیرد جان باب،
چون که بشنید این سخن شد در غضب آن رادمرد،
گفت:
کار من جنگ است در میدان رزم،
من امیرم نیستم میر غضب تا بگیرم جان باب،
یک جوان بی گناه،
یک جوان بی پناه.
چون که بنشید این سخن میرنظام پس حسن را حکم قتل باب داد،
یک برادر حکم کرد یک برادر حکم راند،
پس حسن خان گفت:
سام خان ارمنی باید بگیرد جان باب،
چون که بشنید این سخن را سامخان،
همچو حشمت الدوله گفت: کار من جنگ است با روس و پروس،
من امیرم نیستم میر غضب تا بگیرم جان باب یک جوان بی گناه،
یک جوان بی دفاع،
گفت والی: حکم شرع این است و تو مجبوری از اجرای دستورات او.
سامخان در فکر رفت،
پس به سوی حضرت اعلی شتافت،
معروض داشت: ای که گویی مظهر حقّی،
من امیرم نیستم میر غضب،
من نمی خواهم که نام خویش را ننگین کنم،
دست خود با خون تو رنگین کنم.
لیک این چنین است حکم سلطان قجر،
امر شرع این است،
گر تو هستی مظهر ربّ جلیل،
کاری بکن،
نام من با این عمل ننگین مکن،
دستم من با خون خود رنگین مکن.
حضرت اعلی تبّسم کرد و گفت:
گر که در دل راست می گویی به من،
مطمئن بر فضل حق باش و برو آن چه می گوید آن کن،
من نجاتت می دهم.
سامخان ارمنی آرام شد.
سر فرو آورد و رفت.
شام آخر در رسید.
در فضای حبس اعلی بوی غم پیچیده بود.
در حضور حضرت نقطه دو کاتب با انیس بی قرار غرق در دریای احزان،
قلبشان نالان به زیر پتک غم،
چشمشان گریان ز ظلم ظالمان،
حضرت اعلی به ایشان گفت:
ای یاران من،
نیک می دانم که فردا وقت ظهر من به دست دشمنان امر حق می شوم کشته.
لیک مایلم جام فدا نوشم ز دست دوست
آیا کدامین از شما بر طبق میل می کند اقدام؟
می دهد جام فدا در دست من؟
آن دو کاتب مات و مبهوت از بیان حضرت اعلی،
اشک ریزان سر بپیچیدند از فرمان دوست.
زان میان آن انیس بی قرار،
عاشق بی قید و شرط،
راست برپا خواست و گفت:
جان فدای حضرت محبوب اعلی،
انت مولائی و من بنده فرمان گذار،
هر چه گویی، هر چه خواهی آن کنم،
گر که خواهی جان دهی با دست من در راه حق من غلامم،
بنده ام، فرمان برم،
من که باشم که میل خود بر میل تو رجحان دهم؟
آن کنم چون امر توست.
حضرت اعلی تبسّم کرد و گفت:
حد همین باشد وفا و عشق را.
مژده بادت ای انیس،
ظهر فردا در کنار من چو من جان می دهی در راه دوست،
آن که این آوازه ها از حضرت والای اوست.
مژده بادت تا ابد باقی بماند جسم تو با جسم من روح تو با روح من.
صبح فردا دور میدان فدا از مردمی غافل ز حق،
بر بام ها بر کوی و برزن موج می زد.
مردمی بینا و نابینا به دل،
مردمی با گوش سر بی گوش جان.
زان سپس میر غضب آمد و گفت:
وقت نجوا نیست کوته کن سخن، خیز و با من آی وقت مردن است.
حضرت اعلی به او فرمود:
ای میر غضب!
گر تمام قدرت دنیا مرا منع سخن گفتن کنند،
باز می گویم سخن،
تا به پایان آورم بر حسب امر حق کلام.
چون که بشنید این سخن میر غضب با تشدّد گفت یک بار دگر:
وقت نجوی نیست کوته کن سخن،
خیز و با من آی وقت مردن است.
دور میدان فدا از مردمی غافل زحق بر بام ها،
بر کوی و برزن موج می زد،
مردمی بینا و نابینا به دل،
با گوش سر بی گوش جان.
ربّ اعلی در کنار عاشق صادق انیس بی قرار بسته گردیدند با هم،
سوی دیگر سامخان ارمنی با هفتصد و پنجاه سرباز مسلح در سه صف،
مطمئن بر فضل حق فرمان آتش داد،
آتش!
چونکه دود حاصله از بین رفت،
غرق دریای شگفتی گشت خلق لا شعور،
چون که باب آنجا نبود و انیس در جای خود راحت و سالم به پا ایستاده بود.
عده ای فریاد بر آوردند این سحر است،
این جادوست.
عده ای گفتند: نه این معجزه است،
او مظهر حق است،
او به سوی آسمان ها پرکشید همچون مسیح.
عده ای گفتند: نه او در میان دود ها جان خود از معرکه بیرون بِبُرد،
یار خود تنها گذاشت،
او گریخت.
عاقبت آن مظهر امر خدا را در همان حجره کنار دوستانش یافتند،
حضرت اعلی سخن می گفت باز،
با دو کاتب حرف می زد.
چون که فراش حسن خان وضع را این سان بدید،
سجده کرد طالب عفو خدا گردید و گفت:
توبه کردم،
عذر می خواهم،
گناه من ببخش.
رب اعلی مظهر لطف خدا فرمود:
بخشیدم تو را.
باز سجده کرد.
زان سپس او اشک ریزان رفت و دست از ظلم خود کوتاه کرد،
شغل خود را ترک گفت.
آن دگر میر غضب آمد.
حضرت اعلی به او فرمود:
حاضرم تا که جان در راه محبوب بها قربان کنم.
هر چه می خواهی بکن بی گمان دست خواهی یافت بر آمال خویش.
باز بستند عاشق و معشوق را.
لیک جای سامخان ارمنی،
مردی دگر با نام آقا جان خمسه،
با فوجی همه از شیعیان با هفتصد و پنجاه سرباز مسلح،
در سه صف آتش گشودند.
عاقبت بر حسب گفتار رسول و آله،
قائم آل محمد شد شهید.
رمس اعلی،
جسم عاشق شد مشبک گوشت با گوشت،
استخوان با استخوان مخلوط گشت،
ناله غم از دل یاران به سوی آسمان ها شد چو دود،
ناله چون خاموش،
چشمشان گریان،
قلبشان دریایی از طوفان خون،
روز روشن چو شب تاریک گشت زان که طوفان بلا برخاست.
سایه شوم ستم پاشید رنگ خون بر روی مشهد اعلی،
تبریز بلاانگیز.
و اینک در سراسر پهنه گیتی،
هزاران مرد و زن،
از هزاران مرز و بوم،
از هر نژاد و رنگ و خون،
با دلی روشن زمهر نور دوست،
در ره اعلای امرش جان به کف آماده اند.
با سری گرم از می عشق خداوند فدا،
ربّ اعلی،
نقطه اولی،
مژده گویان این ندا در می دهند:
از پس صبح هدایت آفتاب حضرت ابهی عیان گردیده است. گر سعادت خواهی هیچ راهی نیست جز راه بهاء.
2010 (418)
- ▼ August (28)
- رنجنامه همسر قوام الدین ثابتیان زندانی بهایی در سا...
- ویژه نامه شهادت حضرت باب
- هريک از هفت مدير جامعۀ بهاييان به بيست سال زندان م...
- محکومیت یا محبوبیت
- بازداشت تعدادی از شهروندان بهایی > در ویلاشهر اصفه...
- مجموع ۱۴۰ سال حبس برای برای هفت مدیر جامعهی بهایی...
- خانواده: منشاء نیروهای گرداننده نظام اقتصادی
- معنای عدالت چیست؟
- کتاب روشنائی پاسخی به شبهات بر علیه دیانت بهائی
- آدرس وب سایت دنیای بهائی
- روزشمار نقض حقوق شهروندان بهايي ايران تيرماه 1389
- تمديد بازداشت هفت مدير جامعۂ بهائيان ايران
- سردبیران رسانه های ایران
- انالله و انا الیه راجعون /نامه سرگشاده یک شهروند ب...
- تمدید حکم بازداشت آقای قوام الدین ثابتیان
- تفتیش منزل جناب آقای هوشنگ فنائیان تکمیلی
- چه کسی مقصّر است
- تدفين جنازه یک شهروند بهایی در قبرستان جدید بهائیا...
- تفتیش منزل هوشنگ فنائیان
- زندانی بهائی هومن بخت آور با عکس
- تعدادی از وبلاگهای بهائی فیلتر شده
- زندانی بهائی بهنام متعارفی در سمنان
- امکان دفاع و اطلاع رسانی با فیلتر شدن سایت های بها...
- آدرس جدید نشریه اینترنتی بهائی ای بهاء
- تروریست ها به پارک می روند
- خنده دار و گریه آور
- تهمت ابزار رسانه ای
- رفتار قرون وسطائی در قرن بیست و یکم
- ◄ July (121)
- نقاشی های یک بهائی هنرمند 2
- نقاشی های یک بهائی هنرمند
- بهائی : یک ادعای دروغ یا یک اعتقاد قابل تحقیق
- یک خبر یک تحلیل /عوامل بهائی
- ویدئو: اتحاد برای حقوق بشر بهائیان
- رنجنامه زنان بهایی ایول! روستایی که خانه بهاییانش ...
- هویت انسانی و پیش زمینۀ بحث برابری زن و مرد
- آخرین اخبار جامعه بهائی ایران6/5/1389
- هیاکل ترابیه
- مروری بر احکام دیانت بهائی
- نگرش نسبت به ازدواج بهائی
- صورت نمازهای سه گانه
- چند فیلم کوتاه از تلویزیون نوین بهائی
- تداوم بازداشت افشین حیرتیان، فعال حقوق کودکان کار ...
- چه کسانی از تعرض اجتماعی آسیب می بینند؟
- تساوی حقوق زن و مرد: بحثی تحلیلی از دیدگاهی بهائی
- تخریب گستردهی قبرستان بهائیان در جیرفت | رهانا
- از ثبت نام دو دانشجوی محروم از تحصیل بهایی در دانش...
- بیانیه محفل روحانی ملی آمریکا در مورد مستند اخیر ب...
- مضمون يكي از الواح ناياب حضرت بهاءالله
- مصاحبه جمعیت مبارزه با تبعیض تحصیلی با سونا قلی نژ...
- بهائیان سپربلا
- ▼ August (10)
- شهر پترا در اردن يكي از عجايب هفتگانه جديد جهان
- مرداد 89 شرح شکنجههای احمد باب، فعال اجتماعی شهر ...
- تاریخچه محرومیت از تحصیل و گروههای محروم در ایران...
- انالله و انا الیه راجعون /نامه سرگشاده یک شهروند ب...
- عکس: جابجایی ساختمان 300 ساله در چین
- عشق حقیقی
- فمینسم زن ستیز (بخش نخست)
- عمادالدین باقی و مجازات برای نوشتن کتابی در دو دهه...
- امکان دفاع و اطلاع رسانی با فیلتر شدن سایت های بها...
- آدرس جدید روزنامه بهائی فیلتر شده
- ◄ July (182)
- دریاچه ارومیه در حال خشکیدن
- طرح تحول فقر.../ عنایت همایی راد
- بررسی حق طلاق در قوانین ایران به بهانه «نظریه تعدی...
- حقوق زنان در کشورهای مسلمان (بخش چهارم)؛ ترجمه تار...
- تم و پلاگین ها برای فایر فاکس
- چند مقاله برای شما
- لیستی از احمقانه ترین سوالات
- پژوهشگران: خواب نیمروزی، سطح یادگیری و خلاقیت افرا...
- محبت مادری 'باعث اعتماد به نفس می شود'
- متن کامل قانون مطبوعات
- قانون اساسي جمهوري اسلامي ايران
- قابل توجه خیلی ها
- آخرین یافته ها در علم رفتاری- ناخودآگاه؛ ابزاری بر...
- صعود دو جوان بهائی
- برای حفظ امنیت خود و دوستان خود در فیس بوک
- هیچ کس سعی نمیکرد رنگ روح ما رو درک کنه
- داستان پیرمرد و زن و دخترش !!
- آرامش در طوفان
- نود درصد سوسیس و کالباسها غیر استانداردند
- اقرار به جاسوسی از یک وبلاگ نویس بهائی (طنز)
- حسنک
- ایران در قعر جدول جهانی شاخص آزادی اقتصادی 2010
- روشهای انتخاب یک پسورد مطمئن و بخاطر سپردن آن
- حکومت بدون زندان، رویا و خیالی بیش نیست
- .:: هفت روش برای افزایش هوش کودک
- چی فکر می کردیم چی شد
- در باب اساس پیشرفت یک جامعه
- حقوق زنان در کشورهای مسلمان (قسمت سوم)؛ ترجمه تارا...
- خشونت و سنگدلی دولتی، جزء تفکیک ناپذیر حکومت دینی
- شیرجه در سیاهی، سیاست رسمی حکومت
- مرد ضد جاذبه + عکس
- 7 اشتباه باور نكردنی درباره خواب
- جادوي موسيقي
- یک کپی ارزان نمی خرم.
- ٣٧ روزنامهنگار زندانی در ایران
- احکام نگاه کردن
- موسیقی حرام است ؟ یا نردبان روح ؟
- شطرنج ، فی نفسه حرام است
- تلگراف خمینی به شاه كه در آن حق رای زنان را موجب ن...
- رواج تهمت و دروغ پراكني در جامعه!!
__._,_.___
This is a non-political list.
MARKETPLACE
.
__,_._,___
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر