Good day sir, the way you write about The late shah of Iran, sounds like you've never lived in that country under his rule, nor have you bothered to seek the truth. Well, i have been in Iran and i tell you that Iran, though has many resources of which it's people could prosper, nevertheless, it was a nation of the poor. This is not my opinion alone. The shah, in one of his speeches said: It is not an honor to be the leader of a poor nation (Iran). I heard him say jut that.
He was an agent of the Western powers from his monarchy's conception to his very last day, and unlike his father, he appeased the religious elite and paid them handsomely. If you are not aware, he ruled over the nation with an iron fist. He started some pathetic reforms by the order of Kennedy, but awfully mismanaged and the result was a land reform with disastrous consequences for Iran's agriculture, economy and industry, which ultimately factored in his fateful escape.
He allowed his family members and his cronies to rein supreme, notably his infamous twin sister Ashraf, who pioneered the deadly drug (heroin) into Iran and pocketing huge profits through whole sale drug peddling, while our people in provinces like Balouchestan, Systan, Central plateau and part of the parched south were without even drinking water, roads and other basic necessities.
Though he had some notions as to what will happen to Iran, should he had left the country the way he did, nevertheless, he took his family, including his pet dog, but leaving his 13yr loyal premier in prison, to be executed by the clergy. One can write a thousand-page-book of the atrocities he knowingly, or unknowingly committed prior to his demise, and to the detriment of the country and her much suffered peoples.
I can write on and on and on.
Just one more thing, you wrote about Mohammad Khawrazmshah. Every prominent historian, domestic or forein agrees, Though he made some mistakes in regard to the Mongols' dilema, but unlike your terribly misguided opinion of him, he stood against the aggressors, but lost the battle at the end. May be he should have given the permission to his son, Jalaalodin to do battle against the Mongols as commander in chief of the armed forces of Iran, just may be.
Your inaccurate praising of the late shah is regretably naive, lacking any substance whatsoever, and is a sorrow for any Iranian that is unbias toward reality, which reminds me of some Hezbollah and Basijis at present Iran. I strongly suggest that you study our history and do a bit of research before committing yourself to critiqe events, be it recent or a distant past. If you wish to write, Be more responsible, not infatuated.
----- Original Message ----
From: tire akhar <t_akhar@yahoo.
com>
To: persian_fun@yahoogroups.com; 4ir@yahoogroups.com; amirkabiruniversity@yahoogroups.com; farsibooks@yahoogroups.com; IRAN_emrooz@yahoogroups.com; iranian_girls@yahoogroups.com; iranianmedicaldoctors@yahoogroups.com; parasto_tehran@yahoogroups.com
Sent: Thursday, July 31, 2008 12:42:40 PM
Subject: [farsibooks] پهلوی يا ستون هستی ايران و ايرانی؟
پهلوی يا ستون هستی ايران و ايرانی؟ هر چه بوده آن خطا و انحراف دهشتناک تاريخی در ميهن ما رخد داده است و ما ديگر قادر به تغيير آن گذشته نيستيم. ليکن بايد خوب دقت کرد که پهلوی امروز برای ما اسم شب است. رمزی برای گذر از اين ظلمات و تباهی و رسيدن به نور و روشنايی. برای همين هم هست که دشمنان ايران هنوز هم به پهلوی ها فحاشی می کنند. هدف از اينکار، حذف دوران پرشکوه پهلوی از تاريخ ايران و پيوند عهد نکبت بار قاجار به عصر نکبت بار تر جمهوری اسلامی است. در نهايت هم راضی ساختن مردم ما به نظامی کمی باز تر از اين دو نظام پسمانده و بی ادعا و توسری خور...1 در بيست و هشتمين سالگرد از دست رفتن پادشاه بزرگ خودمان هستيم. همچنين در سالگشت فقدان پدر بزرگوار او و همه ما ايرانيان ناسيوناليست. از آنجا که نگارنده به سهم خود تا کنون در چند نوشته از خدمات آن دو پادشاه ايرانساز تقدير کرده ام، مراد دارم اين بار به اين بهانه، اهميٌت آن پدر گران ارج و دلسوز ايرانيان و سلسله ی پهلوی برای تاريخ ايران را از زاويه ی متفاوتی به زير ذره بين برم. 1
ضمن اينکه اين مايه خرسندی را هم فراچشم دارم که ما هر چه جلو تر می رويم، آن غبار های کينه از کيستی پادشاهان پهلوی پاک تر می شود و روز به روز و سال به سال نام و خدمات بی نظير آن دو پادشاه درخشندگی بيشتری می يابد. از اينروی کسان بيشتری از ايرانيان هم از خدمات آن دوپادشاه تقدير می کنند. پس حق است که من بجای نوشتن مطلبی کليشه ای و تکراری، به سهم خود به ابعادی از کيستی و اهميت تاريخی پهلوی ها اشاره کنم که شايد در نوشته ی ديگر هم ميهنان بزرگوارم نيامده باشد. 1
باری، اسباب بسی شادمانی است که نرم هايی در حال شکستن است. نرم هايی ضداخلاقی و ضدملی و ويرانگر که اين جمهوری اسلامی، اين فلاکت و بی آبرويی، اين ناموس فروشی، اين بند و تازيانه و اين شکنجه ها و اعدام ها و آوارگی ها و سيه روزی ها، همه و همه از دستاورد های شوم آن نرم ها است. 1
دير شده است آری، خيلی هم دير شده. چون اين نرم های اهريمنی ديگر کار خود را کرده و خانمان ما را برباده داده. اما برای بازگشت از گمراهی هيچ زمان دير نيست. نرم های خانمانسوزی که من از آن سخن می گويم بايد خيلی پيش از اينها شکسته می شد. اما افسوس که بيشترين ما ايرانيان تا سلامت کبد خود را از دست ندهيم، نمی پذيريم که خوردن نمک زيادی کبد را از کار انداخته و آدمی را در دام يک بيماری کشنده گرفتار می سازد. و در مورد آن نرمها هم، شوربختانه بسان هميشه، ما اينک زمانی به ويرانگری و کشنده بودن آنها پی برده ايم که ميکربی کشنده تر از ميکرب طاعون و ايدز و سل، ديگر جان و روان و سلامت ميهن و فرهنگ و هست و نيست ما را در دام يک ناخوشی جگرسوز و نابود کننده گرفتار کرده است. 1
من خوب می دانم که پذيرش آنچه خواهم آورد هنوز هم برای کسانی از نسل من که خود را روشنفکر می پندارند بسيار دشوار است. پذيرفتن اين راستی ها و به دوش کشيدن بار مسئوليت سنگين لغزيدن در دام آن خطای ضد ميهنی. ندانستن ـ و يا دانستن اما نپذيرفتن ـ اين حقيقت تاريخی و عينی و ملموس که در فرهنگ ژرف و پر رمز و راز ايرانی، رشته های الفتی ژرف و تاريخی آنچنان شيرازه ی گليم بخت ملت و پادشاه را در هم تنيده و به هم پيوند زده که بی سرانجامی و پريشانحالی هر يک، سرنوشت سياه آن ديگری را هم رقم می زند. يعنی اين رابطه در ملک ما و فرهنگ دير پای آن، آنچنان تنگ و درهم پيچيده است که اگر آتش در سرای پادشاه افتد، دودمان ملت نيز با آن می سوزد و خاکستر می شود.. 1
ولو که آن پادشاه حتا عنصری بزدل و کم مقدار چون محمد خوارزمشاه باشد که در تاريخ می بينيم که حتا پس از سقوط امپراتوری پهناور آن مرد سفله نيز، ميهن بزرگ ما شامل ايران کنونی و بخش بزرگی از آسيای ميانه و ماوراءالنهر (روم شرقی در بر گيرنده ی ترکيه کنونی) و افغانستان ... اسير آنچنان بلا و آتش جگرسوزی شد که بگفته ی پطروشفسکی، تنها در شهر نيشابور بيش از يک ميليون و سيصد هزار ايرانی به دست مهاجمان خونخوار گربه چشم گردن زده شدند. 1
در اثر سوزانده شدن سيلو های غله هم، در شهر های بزرگ و آبادی چون سمرقند و بخارا و گرگنج و بلخ و سمنگان و مرو و نيشابور و باميان وهرات و غزنی ...، آدميان از شدت گرسنگی به خوردن گوشت سگ و گربه روی آورند. سپس در زمانی بسيار اندک هم، در سراسر ايرانزمين ديگر حتا سگ و گربه ای هم برای خوردن و زنده ماندن باقی نماند. چه که لشگريان تاتار و مغول حتا بيشتر آن جانداران را نيز چون آدميان از دم تيغ گذرانده بودند. 1
با رخداد های پس از سقوط پادشاه اسلام پناه و زنباره و دريوزه ای چون سلطانحسين صفوی تا برآمدن نادر افشاری هم آشنا هستيم که چه فتنه ای سراسر ملک جم را فرا گرفت. حال چه رسد به سقوط سلسله ای چون پهلوی و پادشاهی چون انوشه روان محمد رضا شاه پهلوی که بيگمان خود و پدر بزرگوارش بزرگترين و ايران دوست ترين و خدمتگزار ترين پادشاهان پس از استيلای عرب بر ايران و غروب آفتاب تمدن و فرهنگ و شوکت ايران در روزگار ساسانيان بودند. 1
نوشتم که پذيرش اين راستی هنوز هم برای کسانی سخت است. چون اين دروغ کثيف و ضد ايرانی «جدايی حساب پادشاه از ملت» ـ و حتا ضد مردم بودن پادشاهان پهلوی ـ آن اندازه بوسيله دشمنان ما و بويژه عوامل خودفروخته ی حزب توده در جامعه ما تکرار و تکرار گشته، که شکل نرم و حقيقتی مسلم به خود گرفته است، از اينروی پر پيدا است که کسانی از ايرانيان هنوز هم تحت تأثير آن دروغهای به راستی تبديل گشته باشند و از پذيرش اين فريب خوردگی خود تن زنند. به ويژه با اين ويژه گی خود شيفتگی و توهم « همه چيز دانی» که در روشنفکر ايرانی وجود دارد. 1
من که خود پرورش يافته ی دروان پهلوی دوم هستم، شاهد بوده ام که چگونه در ميان ما دشمنی با پادشاه را به اولين نشان آگاهی مبدل ساخته بودند، ضمن آنکه اساسآ جوهر روشنفکری آن دوران همين شاه ستيزی بود. جز آن، روشنفکر وطنی، نه هويّتی داشت و دارد، نه مشروعيتی و نه اصلآ حتا سخنی برای گفتن. 1
اينکه کسانی در دوران آن نظام روشنفکر بحساب می آمدند ـ بسيار نامور بودند و مورد احترام مردم ـ اما پس از سقوط آن رژيم بکلی از ياد ها رفتند، ناشی از همين امر است. چه که، نه ديگر آن عامل دروغين مشروعيّت « دشمنی کردن با پادشاه» وجود داشت و نه اصلآ ديگر حرفی برای گفتن. ضمن اينکه تنها دستاورد ايشان، يعنی استقرار رژيم جمهوری اسلامی هم حال بسان کهنه ی کثيف و چشم آزار شده است آويخته بر گردن ايشان که عمری نان شاه ستيزی خورده و بدروغ خود را بعنوان پيشگامان فکری جامعه جا زده اند. 1
فضای دوران پهلوی دوم بگونه ای بود که دشمنی خونين با آن آيين (رژيم) و به ويژه شخص پادشاه، اصلی ترين نرم روشنفکری محسوب می شد. اين فضا را هم چپ ها و مصدقيون و همانگونه که آوردم، بويژه توده ای ها در درازای ده ها سال دروغ پراکنی و فعاليت تخريبی بوجود آورده بودند. جو جنون آميز، مسموم و حتی کاملآ احمقانه ای که در آن شاه سمبل تمامی خيانت ها محسوب می شد و حکومت مظهر همه ی پليدی ها. 1
احمقانه از اينروی که حتی اجرای طرح هايی بسيار مدرن و انسانی و ملی بسان ايجاد سپاه دانش و بهداشت و آبادانی، ساختن شيرخوارگاه ها، يتيم خانه ها، بيمارستان های مدرن رايگان، و حتی تأسيس کودکستانها و مدارس و دانشکده های رايگان با امکاناتی فوق العاده خوب هم به خيانت پادشاه و آن رژيم تعبير می شد. بنابر اين ميزان روشنفکری هر کسی با ميزان دشمنی وی با اقدامات اين هر دو رابطه ای مستقيم داشت. 1
به ديگر سخن، در آن روزگار هر آنکس که بيش از ديگران دشمن اصلاحات و خدمات آن نظام و پادشاه فقيد بود، از ديگران آگاه تر بحساب می آمد. و اينچنين بود که کسانی تصور کردند که اگر آتش به نهاد پادشاهی زنند، خود به نيکبختی خواهند رسيد، غافل از آنکه خود و هست و نيست ميهن و هم ميهنانشان را می سوزانند نه پادشاهی را. 1
به هر روی، با آن سر رشته، آنچه در پی خواهم آورد تنها برای دوستداران پادشاهی يا مثلآ سلطنت طلب نيست (اين واژه انحرافی سلطنت طلب هم از ابداعات همان توده ای های ضد ايرانی برای انتقال اين انديشه ی اهريمنی است که دوستداران نهاد پادشاهی و ناسيوناليست های راستين ايران، مشتی نادان گوسفند خوی هستند که در پی يک فرد سلطه گر و ستم پيشه هستند که بر آنها سلطنت کند!). اين که خواهم نوشت برای اين شاه پرست و آن شاهدوست و آن دگر مريد شاهزاده نبوده، سهل است که اين حتی برای خوش آمد خود شاهزاد هم نيست. 1
من از يک فرهنگ سخن می گويم، از يک سنت ديرين و ديرآشنای هم سن و سال و همپای خود ايران، از يک حس جاری در روان و انديشه ی ايرانی پاکيزه روان. از حس شاه دوستی در ژرفای وجود ملتی. اينکه چرا اين حس در نهاد ما خانه دارد، اينکه آيا اين حس عشق مانند خوب است يا بد، اصلآ موضوع سخن من نيست. چون اين مباحث گسترده و ژرف در نوشتاری بدين کوتاهی نخواهد گنجيد. 1
آنچه می خواهم به کوتاهی بياورم اين است که اين مهر و کشش درونی به پادشاهی، اصيل ترين و بومی ترين ميهن دوستی نوع ايرانی است که ريشه در ژرف ترين زوايای روح و روان هر ايرانی دارد. اين حس باطنی هم در واقع به معنای عشق به ايران و تاريخ و تمدن و فرهنگ و سنت های مردم اين مرز و بوم است نه عشق به خود پادشاه. 1
حال اگر پادشاهانی چون پهلوی ها خود عشق به ايران و مردم آن داشتند و خدماتی ارزنده کردند، آنان هستند که تجلی و سمبل اين عشق می شوند. در چنين حالتی است که ايرانی تمامی عشق به ميهن و فرهنگ و شکوه و مجد و عظمت سرزمين خود را در شخص پادشاه می بيند و عاشقانه او را دوست می دارد. از اينروی عشق و بی مهری به فرد پادشاه، بستگی به خدمت و لغزش های او دارد. پس اين مهر به آيين پادشاهی و پادشاه يک عادت ديرين و نياکانی است و عين ميهن پرستی. اين مهر هم چون زبان مادری از مادر به فرزند انتقال می يابد. بی اينکه مادر اصلآ قصد اينکار را داشته باشد و يا حتی اصلآ خود متوجه انتقال اين عادت و مهر باشد. 1
در فرهنگ اصيل بومی ما پادشاه هميشه سمبل مردم دوستی (مردم، نه رعيّت و نوکر و موالی و امت) و دهش و دادگستری و شکوه و شوکت و عظمت و اقتدار است و شاهزاده در همه جا مظهر زيبايی، دلاوری، دادگری، جوانمردی، نزاکت و حتا به لطافت عاشق شدن و عشق ورزيدن. اين سنت و حس درون هم ويژه ی ما نيست. چه که تايلندی ها و ژاپنی ها و اسپانيول ها و حتی مردمانی آگاه و پيشرفته چون انگليسی ها و هلندی ها و سوئدی ها و دانمارکی ها هم عين همين حس و کشش ناخود آگاه به پادشاه خود را دارند، البته هر يک با ويژگيهای بومی و تاريخی خود. 1
از اين روی، در اين سی ساله ما هر خفتی که کشيديم از لجن آلود ساختن نهاد پادشاهی بوده است که برای ما تبلور عينی همه ی پاکی ها و زيبايی ها و داد و دهش ها است. از همان شعار مرگ بر شاه. شما اگر سراسر تاريخ ايران را که جستجو کنيد، نخواهيد توانست يکجا را نشانی دهيد که در مقطعی از تاريخ دراز ايران و در بخشی از اين سرزمين پهناور فردی، قومی، طايفه ای، قبيله و فرقه ای يک بار مرگ بر شاه گفته باشد. 1
در همين تاريخ يکصد سال آخری محمد علی ميرزای قجری را می بينيد که مجلس را با کمک کلنل لياخوف روسی به توپ می بندد، آزادی خواهان را در اردوی باعشاه خفه می کند و می کشد، رسمآ و علنآ برای بيگانگان نوکری می کند و سرانجام هم با بی شرمی به سفارت روس پناهنده می شود. با همه ی اينها شما در تمامی ادبيات دوران مشروطه، اعم از رساله و کتاب و شبنامه و هزار ها تلگراف، چه به صورت نثر و چه نظم، يک جا به شعار مرگ بر شاه بر نخواهيد خورد
ستار خان و آذريان گوشت سگ و گربه و يونجه خوردند و با مزدوران شاه جنگيدند، اما هرگز و هرگز حتی يکبار هم شعار مرگ بر شاه سر ندادند. آن والا دلاور جوانمرد آنزمان که روس ها به آذربايجان آمدند، نامه ای پر عتاب و توهين آميز از شاه نابکار دريافت کرد، وقتی نامه را برايش خواندند به شدت گريست و گفت که در جوابش از قول او يعنی ستار خان به شاه بنويسند که : اعليحضرت پدر اين ملت هستند، اين پدر آخر چرا جايگاه خود را نمی شناسند. اين پدر با چه انصاف پدرانه ای قشون برای کشتن فرزندان خويش به آذربايجان روانه می سازند. اعليحضر تا! پدر که آخر فرزند کشی نمی کند قربانت گردم! 1
سردار اسعد و محمد ولی خان سپهدار اعظم برای نجات مشروطه با محمد علی ميرزا جنگيدند، کشته دادند، آسيب ديدند، از هستی مايه گذاردند و حتا تا پای نثار جان پيش رفتند، سر انجام هم او را از ايران فراری دادند، با همه ی اينها بزرگی و فراست و غيرت ايرانی را ببينيد که وقتی آن پادشاه وطن فروش در خارج مرد، جسد ناپاک آن نابکار را خود به ايران انتقال داده و با عزت و احترام در خاک ايران بخاک سپردند. سپس هم از سوی دولت برای آن نابخرد پادشاه ناکس قجری مراسم ختم با شکوهی برپا کردند. اين چيزی نيست جز نشاندهنده ی پايبندی آن ايرانياران پاک به آيين نياکانی خود. 1
سردار اسعد و سپهدار هيچ يک دانشگاه ديده و دکتر و جامعه شناس نبودند، اما آن کم سواد ها روح اين فرهنگ را به نيکی دريافته بودند. اين بدين معنا نيست که هر قلدر بی معرفتی که نام پادشاه بر روی خود گذارد و از گرده ی مردمان ريسمان رد کرد هم به اعتبار شاه بودنش بايد قابل احترام باشد، بلکه مقصود پاسداشت آن نهاد است که در ضمير ناخود آگاه هر ايرانی، ايرانی مانده نهادينه است. نهادی که سمبل همه ی خوبيها و زيبايی ها و قدرت ها و استعداد ها و شوکت و عظمت و بخت خوش و روزبهی و فرخندگی و خجستگی ايران و ايرانی است. 1
حاصل اينکه ما در سر تاسر تاريخ ايران هيچگاه مرگ بر شاه نگفته بوديم. اين شعار را عناصر ايران فروش اتحاد جماهير شوروی، يعنی توده ای ها رسم کردند و سپس هم در دهان عوامل اوباش خمينی گذاردند و ساحت پاک سياست ميهن ما را اينگونه به لجن آلوده کردند. شايد کسانی از کنار اين شعار « مرگ بر شاه» بی توجه گذر کنند و ندانند که معنای راستين و ژرف آن چيست. مپنداريد که اين شعار فقط به معنای ابراز نفرت از پادشاه و مرگ او را خواستن است، خير! اين «مرگ بر شاه» به معنای مرگ ايران و هر چه ايران نشان است را خواستار بودن است. 1
مرگ بر شاه يعنی مرگ بر جمشيد شاه. مرگ بر شاه يعنی مرگ بر نوروز ايرانی. مرگ بر شاه يعنی مرگ بر شاهنامه. مرگ بر شاه يعنی مرگ بر کوروش بزرگ و منشور او. مرگ بر شاه يعنی مرگ بر حقوق بشر. مرگ بر شاه يعنی مرگ بر تخت جمشيد و مرگ بر پاسارگاد و تيسفون و شير سنگی. مرگ بر شاه يعنی مرگ بر داريوش شاه بزرگ. مرگ بر شاه يعنی مرگ بر سده و مهرگان و سپندار مذگان ... مرگ بر شاه يعنی مرگ بر سعدی و حکمت او. مرگ بر شاه يعنی مرگ بر خاقانی شروانی. مرگ بر شاه يعنی مرگ بر کاخ کسرا و ايوان مدائن. مرگ بر شاه يعنی مرگ بر غزليات حافظ. مرگ بر شاه يعنی مرگ بر شهاب الدين سهره وردی. 1
مرگ بر شاه يعنی مرگ بر مرغزاران شاهو و شاهگلی تبريز و کرمانشاهان و شاهرود و دشت ارژن و ايل شاهسون و برگ زيتون و گل شاه پسند و ياسمن و شاهپرک و اسب شاهوار و شاهين تيز پرواز.... و خلاصه در يک جمله، مرگ بر شاه يعنی مرگ بر ايران و تمامی شوکت و شکوه و زيبايی ها و سمبل های آن. و از همه و همه هم زشت تر و ايرانسوز تر، مرگ بر شاه يعنی مرگ بر زرتشت اسپندمان و حکيم بی همتای توس، فردوسی بزرگ که ايرانيت اصلآ بی وجود اين دو ابر انسان بی معنا و برباد است. 1
هم ميهن، ای يار! فرهنگ هر ملتی ستونهايی دارد که پيکره همه ی فرهنگ و تاريخ و مدنيت و نيکبختی و امنيت و شوکت آن ملت بر روی آن ستونها ايستاده است. آنچه به انحطاط فرهنگها و ويرانی تمدنها می انجامد، فقط و دقيقآ به سبب خرد کردن همين ستونهای اصلی است، و اين درست کاری بود که شوربختانه عده ای ايرانی ناآگاه به کيستی و تاريخ خود بدان مبادرت ورزيدند که زمينه های آنرا هم مشتی ايرانی پست و خاين به مردم و زادگاه خود با دهها سال تخريب فرهنگی و دروغ و دغا آماده ساخته بودند. 1
اين نوشته را با اين مطلب مهم و حياتی به پايان می برم که آنچه امروز بر سر ميهن و مردم ما آمده همه و همه از پی آمد های طبيعی آن خود ويرانگری و بيداد ملی است که شوربختانه بخش بزرگی از مردم ما هم در آن نقش داشتند، از تبعات طبيعی آن شعار ضد ملی و ايرانکش « مرگ بر شاه». شعاری که معنای راستين و عملی آن « مرگ بر ايران» يا « مرگ بر خودم» بود نه مرگ بر شاه. 1
اگر آن دسته از هم ميهنان کم آگاه ما ندانستند که وقتی می گويند« مرگ بر شاه» در واقع شعار « مرگ بر ما» سر می دهند، ليکن دشمنان خونين ايران دقيقآ می دانستند که مفهوم راستين اين شعار چيست. با آگاهی کامل و عمدآ هم با دهها سال دروغ و شايعه پراکنی و دگرگون جلوه دادن راستی ها و ويرانگری فرهنگی زمينه های اين نفرت و شعار را فراهم آورده بودند. زيرا به نيکی می دانستند که تا اين ستون اصلی در ايران ويران نشود، نمی شود اين کشور تاريخی و ريشه دار را نابود کرد. 1
هر چه بوده آن خطا و انحراف دهشتناک تاريخی در ميهن ما رخد داده است و ما ديگر قادر به تغيير آن گذشته نيستيم. ليکن بايد خوب دقت کرد که پهلوی امروز برای ما اسم شب است. رمزی برای گذر از اين ظلمات و تباهی و رسيدن به نور و روشنايی. برای همين هم هست که دشمنان ايران هنوز هم به پهلوی ها فحاشی می کنند. هدف از اينکار، حذف دوران پرشکوه پهلوی از تاريخ ايران و پيوند عهد نکبت بار قاجار به عصر نکبت بار تر جمهوری اسلامی است. در نهايت هم راضی ساختن مردم ما به نظامی کمی باز تر از اين دو نظام پسمانده و بی ادعا و توسری خور. 1
اينکه با يک سره ناديده گرفتن آن فرزانگی ها و برابری ها و پيشرفت های شگرف زن ايرانی در روزگار پهلوی، اينک ميزان آزادی زنان ما را با زنان نگونبخت سعودی و زنگبار و يمن و جيبوتی و بيافرا... مقايسه می کنند، هرگز امری اتفاقی نيست. کما اينکه پذيرش نسبی خدمات رضا شاه بزرگ و يک سره بد و سياه جلوه دادن روزگاری پهلوی دوم هم برای ايجاد اين شبهه ی پليد است که گويا حتا تا پيش از پا گرفتن جمهوری انيرانی روضه خوان ها هم مسير سياست ايران از راه ايرانيت منحرف شده بوده. 1
با آنچه آوردم، امروز بر هر ايرانی ميهن دوست و با شرفی دين است که با پدافند از آن دو پادشاه، در واقع از شرف ملی و کيستی تاريخی و حقانيّت خود در جهان پدافند کند. ولو که روزگاری تحت تأثير آن نرم های ضد ايرانی، خود را دشمن پادشاه بزرگ ايران می پنداشته و در آن آشيان سوزی و خود ويرانگری سهم داشته است. 1
زيرا علی رغم وجود همه ی آن ماندمان های کهن تاريخی که نشاندهنده ی گذشته پر شکوه و عظمت ميهن ما است، ليکن با باليدن صرف به کتيبه و سنگ نبشته های سه هزار سال پيش گذارده شده در ويترين موزه ها و برپايی سالانه ی چند آيين ملی، هرگز نمی توان به رهايی و نيکبختی رسيد. ولو که تعداد اين ماندمانهای تاريخی از شمار بيرون باشد. مصر و بين النهرين (عراق) و حتا يمن امروزهمگی منحط هم، بسيار از اين ماندمان های تاريخی دارند، و يونانی که انباشته از اين ماندمان ها است و روزگاری بزرگترين امپراتوری جهان بوده هم که امروز حتا در برابر ترکيه نمی تواند از تماميت ارضی خود پدافند کند. 1
پس برای اثبات حقانيّت ما مردم اين روزگار، برای نشاندان اين راستی که موجوداتی پست و سفله و بی مقداری چون علی خامنه ای روضه خوان و احمدی نژاد شاگرد حلبی ساز و رفسنجانی گوسفند چران و خاتمی و جنتی بی سر و پا ... هرگز و هرگز نمی توانند نمايندگان راستين ما ملت ايران باشند، برای اعاده ی شرف و حيثيتی که در اين سی ساله به هزار ننگ و پلشتی آغشته گشته، برای نشان دادن بزرگی و فرزانگی ها ايرانی، و سر انجام از همه مهم تر، برای مبارزه با اين رژيم ضد ايرانی و بربر خوی و انسان کش و فرهنگ ستيز و انديشه سوز، امروز هيچ تکيه گاهی محکم تر از عصر پهلوی برای ما وجود ندارد. يعنی استناد به فرزانگی ها و نيکنامی و اعتبار و احترام مثال زدنی که هنوز هم نشانه های آن از ايران و جهان محو نشده. 1
بازگشت به روزگار کوروش بزرگ و داريوش و خشايار شاه و مجد و عظمت روزگار هخامنشيان و اشکانيان و ساسانيان گر چه ممکن، اما خيلی خيلی دست نايافتنی می نمايد، ليکن بازگشت به روزگار پهلوی دوم، نه دور از دسترس، که اساسآ حداقل خواست منطقی و طبيعی ما برای خودمان و جهانيان است. 1
برای خودمان، زيرا بخشی از اين نسل خود در آن روزگار پرشکوه زيسته و برای جهانيان، بدين سبب که بخش بزرگی از آنان هم خود آن اقتدار و شوکت و نيکنامی ايران و ايرانی روزگار پهلوی را با چشمان خود مشاهده کرده اند. از اينروی « درود بر پهلوی و سرنگون باد جمهوری اسلامی» امروز می تواند بهترين و برنده ترين اسلحه برای ما باشد، همين/ امير سپهر
روزگار خوش آن پدر خوب و مهربان و يک فرزند نازنين، خلف و هنرمند او |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر