دوستان Ùهمیده درود Ùˆ هزاران درود بر شما باد
! شاید Ú©Ù‡ قصه ÛŒ 24 ساعت خواب Ùˆ بیداری نوشته صمد بهرنگی رو خونده باشین Ùˆ شایدم نخونده باشین! یکی دوتا از دلایلی Ú©Ù‡ من این قصه Ùˆ یانوشته های دیگه صمد بهرنگی رو براتون Ù…ÛŒÙرستم اینه Ú©Ù‡: اگه تا Øالا با نوشته های صمد بهرنگی Ùˆ Ù†Øوه نگرش او به زندگی Ùˆ دنیا Ùˆ " دیکتاتورهای" Øاکم بر جوامع آشنا نشدین آشنا بشین، دیکتاتورهای Øنایتکاری Ú©Ù‡ بطور نمونه در کشور ما در لباس " شاهان قلدر Ùˆ Ù…Ùت خور مرتجع" Ùˆ یا

" آخوندها" ÛŒ بیسواد Ùˆ مرتجع Ùˆ Ù…Ùت خور Ú©Ù‡ هر دوی این ها ( شاه ها Ùˆ شیخ ها) سگهای زنجیری امپریالیسم هستن، ظاهر میشن ØŒ چون به خاطر رضایت امپریالیسم همانطور Ú©Ù‡ شاهدیم دست به هر جنایتی در ØÙ‚ مردم بخصوص طبقه کارگر Ùˆ Ù…Øروم زده Ùˆ میزنن،زندانیان سیاسی رو Ú©Ù… در زندانها شکنجه کردن Ùˆ کشتن این روزها میارن در ملاءعام بعنوان " ارازل Ùˆ اوباش" اونارو دار میزنن، برای مناÙع طبقه مرÙÙ‡ ( بورژازی ریاکار Ùˆ Ú©Ø«ÛŒÙ) Ú©Ù‡ همون طبقه زالوییه Ú©Ù‡ خون کارگران Ùˆ Ù…Øرومان Ùˆ خانواده ÛŒ آنان را Ù…ÛŒ Ù…Ú©Ù‡ تا لاشه خودشو پروارتر کنه، دست به هر جنایتی میزنه تا مبادا Ú©Ù‡ " سود سرمایه " ÛŒ خون آشام Ú©Ù… بشه! بسیار طبیعیه Ú©Ù‡ بنا به ماهیت کثی٠و جنایتکارانه این سیستم های Øکومتی یعنی " سرمایه داری"( Ú†Ù‡ شاه Ùˆ Ú†Ù‡ شیخ) ریاکار نوشته های نویسندگان کمونیستی مثه صمد بهرنگی تیر خطری بر قلب Øکومت کثی٠شونه. برای همینه Ú©Ù‡ تاب نمیارن Ùˆ Øتی در عرصه ÛŒ اینترنت هم مزدورانشون Ú†Ù‡ در لباس " تواب همکار شکنجه گر رژیم" Ú©Ù‡ در زندان کار شکنجه گران را بیمزد انجام میدادن Ùˆ عزیزای ما رو " بیمزد" شکنجه میکردن ØŒ ظاهر میشن Ùˆ با ایجاد سرگرمی های " خاص" به " رون تر شدن" چرخ سرمایه داری مرتجع Ùˆ جنایتکار Ú©Ù…Ú© میکنن.
Ùˆ یا با داستانهای خواب کننده ÛŒ " ساواکی دیروز Ùˆ ساوامایی امروز" مبارزه یی Ú©Ù‡ " تنها راه براندازی این رژیم وابسته به امپریالیسم ست را به خیال خام خود Ùˆ در مقیاس مغز Øقیر Ùˆ علیل خود "رویایی" متصور میکنند! این کار هر دوی این دسته های Øقیر Ùˆ مزدور علتش اینه Ú©Ù‡ خود Ùˆ ارباباشون بشدت از قهر " انقلاب قهرآمیز" ÙˆØشت دارند! اینا ÙˆØشت دارن Ú©Ù‡ سود سرمایه Ùˆ سرمایه های خون آشامشون به خطر بیاÙته. Ùˆ ایضا " سود" این مزدوران اینترنتی Ùˆ لباس شخصی Ùˆ غیره نیز! اما Ù…Ú¯Ù‡ ظلم Ùˆ جور در تاریخ " ابدی" بوده ØŸ Ú©Ù‡ ظلم Ùˆ جور این مرتجعین جنایتکار نیز " ابدی" باشد؟ آیا مگر ظلم Ùˆ جور " به خودی خود" از بین رÙته یا میره؟ Ùˆ ستمگرا Ùˆ استثمارکنندهها دو دستی Øکومت رو " تØویل" طبقه یی استثمارشونده دادن؟ آیا ظلم Ùˆ نابرابری به خودی Ùˆ خود " ریشه Ú©Ù† " Ùˆ نابود شده؟ آیا اگر ظلم Ùˆ جور " از ریشه" نابود شده بود امروز اینهمه " نابرابری Ùˆ ستم" بر جامعه ما Ùˆ دنیا Øاکم بود؟؟ وقتی منو شما Ú©Ù‡ باهم میزنیم سرمایه داری Ùˆ ارتجاع تاب شنیدنش ØرÙای ما Ú©Ù‡ دست جنایتکار اونو اÙشا میکنیم رو نداره، چون نمیخواد ماها باهم متØد بشیم برای نابودی " سرمایه داری Ùˆ ارتجاع"! چون از آگاهی Ù…Øرومان نسبت به مبارزه طبقاتی بشدت ÙˆØشت داره! چون اصولا از ارتقاء Ø³Ø·Ø Ø¢Ú¯Ø§Ù‡ÛŒ " جامعه" نسبت Ù‡ واقع پیرامون خودش Ùˆ دنیا ÙˆØشت داره!
ولی، آیا Ù…Øرومان Ùˆ زØمتکشا همیشه در " جهالت" بسر برده Ùˆ یا میبرند تا این Ø´Ú©Ù… گنده های جنایتکار خون اونارو تو شیشه کنن ØŸ - به راستی هیچ Ùکر کردین Ú©Ù‡ سرمایه داری چرا یا با بالا بردن هزینه های سرسام آور زندگی Ú©Ù‡ مستلزم ساعات بیشتر کار برای کارگراست Ùˆ یا با Ø¢Ùریدن سرگرمیهای Ø¨Ø§ØµØ·Ù„Ø§Ø " مدرن" برای اقشار جوامع مردم رو میخواد " مشغول Ùˆ سرگرم" نگهداره؟ واسی اینکه دسته اول نه Ùرصتی برای مطالعه Ùˆ Ùکر کردن داشته باشن Ùˆ آندسته هم Ú©Ù‡ " Ùرصتی" دارن هر Ú†Ù‡ در جهل مرکب بیشتر باقی بمونن Ùˆ
" تسلیم" خزعبلاتی Ú©Ù‡ سرمایه داری بخوردشون میده" بشن مقبول تر" این سیستم خون آشام واقع بشن تا به " سود سرمایه " آسیبی وارد نکنن! تمام هد٠سرمایه داری خون آشام Øول همین Ù…Øوره ØŒ هرچی میخوای بگو هر چقدر مستهجن Ùˆ کثی٠و غیر اخلاقی اما ØرÙÛŒ از جنایات سرمایه داری نزن Ùˆ مخالÙتی هم با این خون آشام نکن، این چیزیه Ú©Ù‡ سرمایه داری Ùˆ ارتØاع Ùˆ سگهای زنجیری شاه Ùˆ شیخش میخوان- Ùˆ هر دو رژیم ( شاه Ùˆ شیخ این سگان زنجیری امپریالیسم) هم از نوشته های نویسندگانی چون صمد بهرنگی
ÙˆØشت داشته Ùˆ دارن! چرا؟ چون نوشته های صمد بهرنگی ذهن کودکان بخصوص Ùرزندان Ù…Øرومان Ùˆ زØمتکشان را " بیدار" میکنه! چون به اونا یاد علمی یاد میده Ú©Ù‡ راه مبارزه با سرمایه داری خون آشام چیه! به همین دلیل هم بود Ú©Ù‡ ساواک ماشین آدم Ú©Ø´ÛŒ شاه سگ زنجیری امپریالیسم، صمد بهرنگی ØŒ Ú©Ù‡ بزرگترین " خطر جدی برای سرمایه داری در ادبیات کودکان" برای سرنگونی تاج Ùˆ تخت " خدادای" اش بود رو در رودخونه ارس " غرق" کرد!
ولی زهی خیال باطل! Ú©Ù‡ با غرق کردن صمد بهرنگی ایده های انو نتونستن Ùˆ نمیتونن " غرق" کنن! Ùˆ تا زمانی Ú©Ù‡ " سرمایه داری Ùˆ ارتجاع جنایتکار" بدست Ù…Øرومان Ùˆ کارگران Ùˆ سایر اقشار آگاه Ùˆ روشنÙکر در یک انقلاب قهرآمیز نابوده نشه Ùˆ سوسیالیسم برقرار نشده باشه، همچنان صمد بهرنگی " آموزگار ØŒ رÙیق Ùˆ یار Ùˆ یاور بچه های کارگران Ùˆ Ù…Øرومانه". بذار " مزدوران" Ùˆ نوکران رژیم در اینترنت Ùˆ خارج از اینترنت در لباسهایی Ú©Ù‡ همه خوب میدونیم چیه ( ساواکی Ùˆ ساوامایی هر درو از یک جنس Ùˆ قماشن ویا تواب های همکار شکنجه گر) یاوه سرایی کنن Ú©Ù‡ کارگران باید
" تسلیم" بشن! آخه Ù…Ú¯Ù‡ نمیدونیم Ú©Ù‡ رژیم جنایتکار در ایران چطوری کارگران را Øتی به دلیل شرکت کردن در مراسم اول ماه مه Ú©Ù‡ روز جهانی کارگره رو " تازیانه" میزنه؟؟؟ مطمئنا روزی میرسه Ú©Ù‡ Ùرزندان آگاه کارگران به Ú©Ù…Ú© سایر اقشار آگاه Ùˆ روشنÙکر زمین رو زیر پای جنایتکارانی Ú©Ù‡ خون مادران Ùˆ پدارنشان رو در شیشه کردن گرم خواهند کرد. Ùˆ ایضا زیر پای مزدوران رژیم از هر رقمش!
به امید اون روز سرخ از شما دعوت میکنم که یکی از نوشته های جاودانی صمد بهرنگی رو در زیر مطالعه نمایین.
شاد و همواره کتابخوان باشین!
منتهی بقول رÙیق صمد بهرنگی کتابهای " خوب" بخونین!

صبا

چهارم اسÙند ماه 1386
-------------------------------------------------------
قصه 24 ساعت خواب و بیداری
صمد بهرنگی
خواننده ي عزيز،
قصه ÙŠ « خواب Ùˆ بيداري» را به خاطر اين ننوشته ام كه براي تو سرمشقي باشد. قصدم اين است كه بچه هاي هموطن خود را بهتر بشناسي Ùˆ Ùكر كني كه چاره ÙŠ درد آنها چيست؟
اگر بخواهم همه ÙŠ آنچه را كه در تهران بر سرم آمد بنويسم چند كتاب مي شود Ùˆ شايد هم همه را خسته كند. از اين رو Ùقط بيست Ùˆ چهار ساعت آخر را Ø´Ø±Ø Ù…ÙŠ دهم كه Ùكر مي كنم خسته كننده هم نباشد. البته ناچارم اين را هم بگويم كه چطور شد من Ùˆ پدرم به تهران آمديم:
چند ماهي بود كه پدرم بيكار بود. عاقبت مادرم Ùˆ خواهرم Ùˆ برادرهايم را در شهر خودمان گذاشت Ùˆ دست من را گرÙت Ùˆ آمديم به تهران. چند Ù†Ùر از آشنايان Ùˆ همشهري ها قبلا به تهران‌آمده بودند Ùˆ توانسته بودند كار پيدا كنند. ما هم به هواي آنها آمديم. مثلا يكي از آشنايان دكه ÙŠ يخÙروشي داشت. يكي ديگر رخت Ùˆ لباس كهنه خريد Ùˆ Ùروش مي كرد. يكي ديگر پرتقال Ùروش بود. پدر من هم يك چرخ دستي گير آورد Ùˆ دستÙروش شد. پياز Ùˆ سيب زميني Ùˆ خيار Ùˆ اين جور چيزها دوره مي گرداند. يك لقمه نان خودمان مي خورديم Ùˆ يك لقمه هم مي Ùرستاديم پيش مادرم. من هم گاهي همراه پدرم دوره مي گشتم Ùˆ گاهي تنها توي خيابان ها پرسه مي زدم Ùˆ Ùقط شب ها پيش پدرم بر مي گشتم. گاهي هم آدامس بسته يك قران يا Ùال ØاÙظ Ùˆ اين ها مي Ùروختم.
Øالا بياييم بر سر اصل مطلب:
آن شب من بودم، قاسم بود، پسر زيور بليت Ùروش بود، اØمد Øسين بود Ùˆ دو تاي ديگر بودند كه يك ساعت پيش روي سكوي بانك با ما دوست شده بودند.
ما چهار تا نشسته بوديم روي سكوي بانك Ùˆ مي Ú¯Ùتيم كه كجا برويم تاس بازي كنيم كه آن ها آمدند نشستند پهلوي ما. هر دو بزرگتر از ما بودند. يكي يك چشمش كور بود. آن ديگري ÙƒÙØ´ نو سياهي به پايش بود اما استخوان چرك يكي از زانوهايش از سوراخ شلوارش بيرون زده بود Ùˆ سر Ùˆ وضعش بدتر از ما بود.
ما چهار تا بنا كرديم به نگاه هاي دزدكي به ÙƒÙØ´ ها كردن. بعد نگاه كرديم به صورت هم. با نگاه به همديگر Ú¯Ùتيم كه آهاي بچه ها مواظب باشيد كه با يك دزد ÙƒÙØ´ طرÙيم. يارو كه ملتÙت نگاه هاي ما شد Ú¯Ùت: چيه؟ مگر ÙƒÙØ´ نديده ايد؟
رÙيقش Ú¯Ùت: ولشان كن Ù…Øمود. مگر نمي بيني نا٠و كون همه شان بيرون اÙتاده؟ اين بيچاره ها ÙƒÙØ´ كجا ديده بودند.
Ù…Øمود Ú¯Ùت: مرا باش كه پاهاي برهنه شان را مي بينم باز دارم ازشان مي پرسم كه مگر ÙƒÙØ´ به پايشان نديده اند.
رÙيقش كه يك چشمش كور بود Ú¯Ùت: همه كه مثل تو باباي اعيان ندارند كه مثل ريگ پول بريزند براي بچه شان ÙƒÙØ´ نو بخرند.
بعد هر دوشان غش غش زدند زير خنده. ما چهار تا پاك درمانده بوديم. اØمد Øسين نگاه كرد به پسر زيور. بعد دوتايي نگاه كردند به قاسم. بعد سه تايي نگاه كردند به من: چكار بكنيم؟ شر راه بيندازيم يا بگذاريم هرهر بخندند Ùˆ دستمان بيندازند؟
من بلند بلند به Ù…Øمود Ú¯Ùتم: تو دزدي!.. تو ÙƒÙØ´ ها را دزديده يي!..
كه هر دو پقي زدند زير خنده. چشم كوره با آرنج مي زد به پهلوي آن يكي Ùˆ هي مي Ú¯Ùت: Ù†Ú¯Ùتم Ù…Øمود؟.. ها ها!.. Ù†Ú¯Ùتم؟.. هه...هه...هه!..
ماشين هاي سواري رنگارنگي كنار خيابان توق٠كرده بودند Ùˆ چنان كيپ هم قرار گرÙته بودند كه انگار ديواري از آهن جلو روي ما كشيده بودند. ماشين سواري قرمزي كه درست جلو روي من بود Øركت كرد Ùˆ سوراخي پيدا شد كه وسط خيابان را ببينم.
ماشين هاي جوراجوري از تاكسي Ùˆ سواري Ùˆ اتوبوس وسط خيابان را پر كرده بودند Ùˆ به كندي Ùˆ كيپ هم Øركت مي كردند Ùˆ سر Ùˆ صدا راه مي انداختند. انگار يكديگر را هل مي دادند جلو مي رÙتند Ùˆ به سر يكديگر داد مي زدند. به نظر من تهران شلوغ ترين نقطه ÙŠ دنياست Ùˆ اين خيابان شلوغ ترين نقطه ÙŠ تهران.
چشم كوره Ùˆ رÙيقش Ù…Øمود كم مانده بود از خنده غش بكنند. من خدا خدا مي كردم كه دعوامان بشود. ÙØØ´ تازه اي ياد گرÙته بودم Ùˆ مي خواستم هر جور شده، بيجا هم كه شده، به يكي بدهم. به خودم مي Ú¯Ùتم كاش Ù…Øمود بيخ گوش من بزند آنوقت من عصباني مي شوم Ùˆ بهش مي گويم: « دست روي من بلند مي كني؟ Øالا مي آيم خايه هايت را با چاقو مي برم، همين من!» با اين نيت يقه ÙŠ Ù…Øمود را كه پهلويم نشسته بود چسبيدم Ùˆ Ú¯Ùتم: اگر دزد نيستي پس بگو ÙƒÙØ´ ها را كي برايت خريده؟
اين دÙعه خنده قطع شد. Ù…Øمود دست من را به تندي دور كرد Ùˆ Ú¯Ùت: بنشين سر جايت، بچه. هيچ معني ØرÙت را مي Ùهمي؟
چشم كوره خودش را به وسط انداخت Ùˆ نگذاشت دعوا دربگيرد. Ú¯Ùت: ولش كن Ù…Øمود. اين وقت شب ديگر نمي خواهد دعوا راه بيندازي. بگذار مزه ÙŠ خنده را توي دهنمان داشته باشيم.
ما چهار تا خيال دعوا Ùˆ كتك كاري داشتيم اما Ù…Øمود Ùˆ چشم كوره راستي راستي دلشان مي خواست تÙØ±ÙŠØ ÙƒÙ†Ù†Ø¯ Ùˆ بخندند.
Ù…Øمود به من Ú¯Ùت: داداش، ما امشب خيال دعوا نداريم. اگر شما دلتان دعوا مي خواهد بگذاريم براي Ùردا شب.
چشم كوره Ú¯Ùت: امشب، ما مي خواهيم همچين يك كمي بگو بخند كنيم. خوب؟
من Ú¯Ùتم: باشد.
ماشين سواري براقي آمد روبروي ما كنار خيابان ايستاد Ùˆ جاي خالي را پر كرد. آقا Ùˆ خانمي جوان Ùˆ يك توله سگ سÙيد Ùˆ براق از آن پياده شدند. پسر بچه درست همقد اØمد Øسين بود Ùˆ شلوار كوتاه Ùˆ جوراب سÙيد Ùˆ ÙƒÙØ´ روباز دو رنگ داشت Ùˆ موهاي شانه خورده Ùˆ روغن زده داشت. در يك دست عينك سÙيدي داشت Ùˆ با دست ديگر دست پدرش را گرÙته بود. زنجير توله سگ در دست خانم بود كه بازوها Ùˆ پاهاي لخت Ùˆ ÙƒÙØ´ پاشنه بلند داشت Ùˆ از كنار ما گذشت عطر خوشايندي به بيني هايمان خورد. قاسم پوسته يي از زير پايش برداشت Ùˆ Ù…Øكم زد پس گردن پسرك. پسرك برگشت نگاهي به ما كرد Ùˆ Ú¯Ùت: ولگردها!..
اØمد Øسين با خشم Ú¯Ùت: برو Ú¯Ù… شو، بچه ننه!..
من Ùرصت ياÙتم Ùˆ Ú¯Ùتم: Øالا مي آيم خايه هايت را با چاقو مي برم.
بچه ها همه يك دÙعه زدند زير خنده. پدر دست پسرك را كشيد Ùˆ داخل هتلي شدند كه چند متر آن طرÙتر بود.
باز همه ÙŠ چشم ها برگشت به طر٠كÙØ´ هاي نو Ù…Øمود. Ù…Øمود دوستانه Ú¯Ùت: ÙƒÙØ´ براي من زياد هم مهم نيست. اگر مي خواهيد مال شما باشد.
بعد رو كرد به اØمد Øسين Ùˆ Ú¯Ùت: بيا كوچولو. بيا ÙƒÙØ´ ها را درآر به پايت كن.
اØمد Øسين با شك نگاهي به پاهاي Ù…Øمود انداخت Ùˆ جنب نخورد. Ù…Øمود Ú¯Ùت: چرا وايستادي نگاه مي كني؟ ÙƒÙØ´ نو نمي خواهي؟ د بيا بگير.
اين دÙعه اØمد Øسين از جا بلند شد Ùˆ رÙت روبروي Ù…Øمود خم شد كه ÙƒÙØ´ هايش را در بياورد. ما سه تا نگاه مي كرديم Ùˆ چيزي نمي Ú¯Ùتيم. اØمد Øسين پاي Ù…Øمود را Ù…Øكم گرÙت Ùˆ كشيد اما دست هايش ليز خوردند Ùˆ به پشت بر پياده رو اÙتاد. Ù…Øمود Ùˆ چشم كوره زدند زير خنده طوري كه من به خودم Ú¯Ùتم همين Øالا شكمشان درد مي گيرد. دست هاي اØمد Øسين سياه شده بود. چشم كوره هي مي زد به پهلوي Ù…Øمود Ùˆ مي Ú¯Ùت: Ù†Ú¯Ùتم Ù…Øمود؟.. هاها...ها!.. Ù†Ú¯Ùتم؟.. هه...هه...هه!..
جاي انگشتان ليز خورده ÙŠ اØمد Øسين روي پاي Ù…Øمود ديده مي شد. ما سه تا تازه ملتÙت شديم كه Øقه را خورده ايم. خنده ÙŠ آن دو رÙيق Øقه باز به ما هم سرايت كرد. ما هم زديم زير خنده. اØمد Øسين هم كه ناراØت از زير پاي مردم بلند شده بود، مدتي ما را نگاه كرد بعد او هم زد زير خنده. Øالا نخند كي بخند! جماعت پياده رو ما را نگاه مي كردند Ùˆ مي گذشتند. من خم شدم Ùˆ پاي Ù…Øمود را از نزديك نگاه كردم. ÙƒÙØ´ كجا بود! Ù…Øمود Ùقط پاهايش را رنگ كرده بود به طوري كه آدم خيال مي كرد ÙƒÙØ´ نو سياهي پوشيده. عجب Øقه يي بود!
***
Ù…Øمود Ú¯Ùت كه شش Ù†Ùره تاس بازي كنيم.
من چهار هزار داشتم. قاسم Ù†Ú¯Ùت چقدر پول دارد. آن دو تا رÙيق پنج هزار داشتند. پسر زيور بليت Ùروش يك تومان داشت. اØمد Øسين اصلا پول نداشت. كمي پايين تر مغازه يي بسته بود. رÙتيم آنجا Ùˆ جلو مغازه بنا كرديم به تاس ريختن. براي شروع بازي پشك انداختيم. پشك اول به پسر زيور اÙتاد. تاس ريخت. پنج آورد. بعد نوبت قاسم بود. تاس ريخت، شش آورد. يك قران از پسر زيور گرÙت. بعد دوباره تاس ريخت، دو آورد. تاس را داد به Ù…Øمود. Ù…Øمود چهار آورد. دو قران از قاسم گرÙت Ùˆ با شادي دست هايش را بهم زد Ùˆ Ú¯Ùت: بركت بابا! بختمان Ú¯Ùت.
اين جوري دو به دو تاس مي ريختيم و بازي مي كرديم.
دو تا جوان شيك پوش از دست راست مي آمدند. اØمد Øسين جلو دويد Ùˆ التماس كرد: يك قران... آقا يك قران بده... ترا خدا!..
يكي از مردها اØمد Øسين را با دست زد Ùˆ دور كرد. اØمد Øسين دويد Ùˆ جلوشان را گرÙت Ùˆ التماس كرد: آقا يك قران بده... يك قران كه چيزي نيست... ترا خدا...
از جلو ما كه رد مي شدند، مرد جوان پس گردن اØمد Øسين را گرÙت Ùˆ بلندش كرد Ùˆ روي شكمش گذاشت روي نرده ÙŠ كنار خيابان. سر اØمد Øسين به طر٠وسط خيابان آويزان بود Ùˆ پاهايش به طر٠پياده رو. اØمد Øسين دست Ùˆ پا زد تا پاهاش به زمين رسيد Ùˆ همانجا لب جو ايستاد. دو تا دختر جوان با يك پسر جوان خنده كنان از دست Ú†Ù¾ مي آمدند. دخترها پيراهن كوتاه خوشرنگي پوشيده بودند Ùˆ در دو طر٠پسر راه مي رÙتند. اØمد Øسين جلو دويد Ùˆ به يكي از دخترها التماس كرد: خانم ترا خدا يك قران بده... گرسنه ام... يك قران كه چيزي نيست... ترا خدا!.. خانم يك قران!..
دختر اعتنايي نكرد. اØمد Øسين باز التماس كرد. دختر پولي از كيÙØ´ درآورد گذاشت به ك٠دست اØمد Øسين. اØمد Øسين با شادي برگشت پيش ما Ùˆ Ú¯Ùت: من هم مي ريزم.
پسر زيور Ú¯Ùت: پولت كو؟
اØمد Øسين مشتش را باز كرد نشان داد. يك سكه ÙŠ دو هزاري ك٠دستش بود.
قاسم Ú¯Ùت: باز هم گدايي كردي؟
Ùˆ خواست اØمد Øسين را بزند كه Ù…Øمود دستش را گرÙت Ùˆ نگذاشت. اØمد Øسين چيزي Ù†Ú¯Ùت. براي خودش جا باز كرد Ùˆ نشست. من بلند شدم Ùˆ Ú¯Ùتم: من با گداها تاس نمي ريزم.
Øالا من يك قران بيشتر پول نداشتم. سه هزار از چهار هزارم را باخته بودم. Ù…Øمود هم كه خيلي بد آورده بود Ú¯Ùت: تاس بازي ديگر بس است. بيخ ديواري بازي مي كنيم.
قاسم به من Ú¯Ùت: لطيÙØŒ باز با اين Øر٠هايت بازي را به هم نزن.
بعد به همه Ú¯Ùت: كي مي ريزد؟
چشم كوره Ú¯Ùت: خودت تنهايي بريز. ما بيخ ديواري بازي مي كنيم.
پسر زيور به قاسم اشاره كرد Ùˆ Ú¯Ùت: تاس بازي با اين Ùايده اي ندارد. همه Ø´ پنج Ùˆ شش مي آورد. شير يا خط بازي مي كنيم.
اØمد Øسين Ú¯Ùت: باشد.
Ù…Øمود Ú¯Ùت: نه. بيخ ديواري.
خيابان داشت خلوت مي شد. چند تا از مغازه هاي روبرويي بسته شده بود. براي شروع بازي هر كدام يك سكه ÙŠ يك قراني را از لب جو تا بيخ ديوار انداختيم. هنوز سكه ها بيخ ديوار بود كه اØمد Øسين داد زد: آژان!..
آژان باتون به دست در دو سه قدمي ما بود. من Ùˆ اØمد Øسين Ùˆ چشم كوره در رÙتيم. Ù…Øمود Ùˆ پسر زيور هم پشت سر ما در رÙتند. قاسم خواست پول ها را از بيخ ديوار جمع كند كه آژان سر رسيد. قاسم از ضربت باتون Ùريادي كشيد Ùˆ پا به دو گذاشت. آژان پشت سرش داد زد: ولگردهاي قمارباز!.. مگر شما خانه Ùˆ زندگي نداريد؟ مگر پدر Ùˆ مادر نداريد؟
بعد خم شد يك قراني ها را جمع كرد Ùˆ راه اÙتاد.
از چهار راه كه رد شدم ديدم تنها مانده ام. چلوكبابي آن بر خيابان بسته بود. دير كرده بودم. هر وقت شاگرد چلوكبابي در آهني را تا نص٠پايين مي كشيد، وقتش بود كه پيش پدرم برگردم. از خيابان ها Ùˆ چهارراه ها به تندي مي گذشتم Ùˆ به خودم مي Ú¯Ùتم: «Øالا ديگر پدرم گرÙته خوابيده. كاشكي منتظر من بنشيند... Øالا ديگر Øتماً گرÙته خوابيده.» بعد باز به خودم Ú¯Ùتم: «مغازه ÙŠ اسباب بازي Ùروشي چي؟ آن هم بسته است ديگر. اين وقت شب كي Øوصله ÙŠ اسباب بازي خريدن دارد؟.. لابد Øالا شتر من را هم چپانده اند توي مغازه Ùˆ در مغازه را هم بسته اند Ùˆ رÙته اند... كاشكي مي توانستم با شترم Øر٠بزنم. مي ترسم يادش برود كه ديشب Ú†Ù‡ قراري گذاشتيم. اگر پيشم نيايد؟.. نه. Øتماً مي آيد. خودش Ú¯Ùت كه Ùردا شب مي آيم سوارم مي شوي مي رويم تهران را مي گرديم. شتر سواري هم كي٠دارد Ø¢!..»
ناگهان صداي ترمزي بلند شد Ùˆ من به هوا پرت شدم به طوري كه Ùكر كردم ديگر تشري٠ها را برده ام. به زمين كه اÙتادم Ùهميدم وسط خيابان با يك سواري تصاد٠كرده ام اما چيزيم نشده. داشتم Ù…Ú† دستم را مالش مي دادم كه يكي سرش را از ماشين درآورد Ùˆ داد زد: د Ú¯Ù… شو از جلو ماشين!.. مجسمه كه نيستي.
من ناگهان به خود آمدم. پيرزن بزك كرده يي پشت Ùرمان نشسته بود سگ گنده يي هم پهلويش چمباتمه زده بود بيرون را مي پاييد. قلاده ÙŠ گردن سگ برق برق مي زد. يك دÙعه Øالم طوري شد كه خيال كردم اگر همين Øالا كاري نكنم، مثلا اگر شيشه ÙŠ ماشين را نشكنم، از زور عصباني بودن خواهم تركيد Ùˆ هيچ وقت نخواهم توانست از سر جام تكان بخورم.
پيرزن يكي دو دÙعه بوق زد Ùˆ دوباره Ú¯Ùت: مگر كري بچه؟ Ú¯Ù… شو از جلو ماشين!..
يكي دو تا ماشين ديگر آمدند Ùˆ از بغل ما رد شدند. پيرزن سرش را درآورد Ùˆ خواست چيزي بگويد كه من ت٠گنده يي به صورتش انداختم Ùˆ چند تا ÙØØ´ بارش كردم Ùˆ تند از آنجا دور شدم.
كمي كه راه رÙتم، نشستم روي سكوي مغازه ÙŠ بسته يي. دلم تاپ تاپ مي زد.
مغازه در آهني سوراخ سوراخي داشت. داخل مغازه روشن بود. ÙƒÙØ´ هاي جوراجوري پشت شيشه گذاشته بودند. روزي پدرم مي Ú¯Ùت كه ما Øتي با پول ده روزمان هم نمي توانيم يك جÙت از اين ÙƒÙØ´ ها بخريم.
سرم را به در وا دادم Ùˆ پاهايم را دراز كردم. Ù…Ú† دستم هنوز درد مي كرد، دلم مالش مي رÙت، يادم آمد كه هنوز نان نخورده ام. به خودم Ú¯Ùتم: «امشب هم بايد گرسنه بخوابم. كاشكي پدرم چيزي برايم گذاشته باشد...» ناگهان يادم آمد كه امشب شترم خواهد آمد من را سوار كند ببرد به گردش. از جا پريدم Ùˆ تند راه اÙتادم. مغازه ÙŠ اسباب بازي Ùروشي بسته بود اما سر Ùˆ صداي اسباب بازي ها از پشت در آهني به گوش مي رسيد. قطار باري تلق تلوق مي كرد Ùˆ سوت مي كشيد. خرس گنده ÙŠ سياه انگار نشسته بود پشت مسلسل Ùˆ هي گلوله در مي كرد Ùˆ عروسك هاي خوشگل Ùˆ ملوس را مي ترساند. ميمون ها از گوشه يي به گوشه ÙŠ ديگر جست مي زدند Ùˆ گاهي هم از دم شتر آويزان مي شدند كه شتر دادش درمي آمد Ùˆ بد Ùˆ بيراه مي Ú¯Ùت. خر درازگوش دندان هايش را به هم مي ساييد Ùˆ عرعر مي كرد Ùˆ بچه خرس ها Ùˆ عروسك ها را به پشتش سوار مي كرد Ùˆ شلنگ انداز دور بر مي داشت. شتر گوش به تيك تيك ساعت ديواري خوابانيده بود. انگار وعده يي به كسي داده باشد. هواپيماها Ùˆ هليكوپترها توي هوا گشت مي زدند. لاك پشت ها توي لاكشان چرت مي زدند. ماده سگ ها بچه هايشان را شير مي دادند. گربه از زير سبد دزدكي تخم مرغ در مي آورد. خرگوش ها با تعجب شكارچي Ù‚Ùسه ÙŠ روبرو را نگاه مي كردند. ميمون سياه ساز دهني من را كه هميشه پشت شيشه بود، روي لب هاي كلÙتش مي ماليد Ùˆ صداهاي قشنگ جوراجوري از آن درمي آورد. اتوبوس ها Ùˆ سواري ها عروسك ها را سوار كرده بودند Ùˆ مي گشتند. تانك ها Ùˆ تÙÙ†Ú¯ ها Ùˆ تپانچه ها Ùˆ مسلسل ها تند تند گلوله در مي كردند. بچه خرگوش هاي سÙيد زردك هاي گنده يي را با دست گرÙته مي جويدند در Øالي كه نيششان تا بناگوش باز شده بود. مهمتر از همه شتر خود من بود كه اگر مي خواست Øركتي بكند همه چيز را در هم مي ريخت. آنقدر گنده بود كه ديگر پشت شيشه جا نمي گرÙت Ùˆ تمام روز لب پياده رو مي ايستاد Ùˆ مردم را تماشا مي كرد. Øالا هم ايستاده بود وسط مغازه Ùˆ زنگ گردنش را جرينگ جرينگ به صدا در مي آورد، سقز مي جويد Ùˆ گوش به تيك تيك ساعت خوابانيده بود. يك ردي٠بچه شتر سÙيد مو از توي Ù‚Ùسه هي داد مي زدند: ننه، اگر به خيابان بروي ما هم با تو مي آييم، خوب؟
خواستم با شتر دو كلمه Øر٠زده باشم اما هر Ú†Ù‡ Ùرياد زدم صدايم را نشنيد. ناچار چند لگد به در زدم بلكه ديگران ساكت شوند اما در همين موقع كسي گوشم را گرÙت Ùˆ Ú¯Ùت مگر ديوانه شده يي بچه؟ بيا برو بخواب.
ديگر جاي ايستادن نبود. خودم را از دست آژان خلاص كردم و پا به دو گذاشتم كه بيشتر از اين دير نكنم.
وقتي پيش پدرم رسيدم، خيابان ها همه ساكت Ùˆ خلوت بود. تك Ùˆ توكي تاكسي مي آمد رد مي شد. پدرم روي چرخ دستيش خوابيده بود به طوري كه اگر مي خواستم من هم روي چرخ بخوابم، مجبور بودم او را بيدار كنم كه پاهايش را كنار بكشد Ùˆ جا بدهد. غير از چرخ دستي ما چرخ هاي ديگري هم لب جو يا كنار ديوار بودند كه كساني رويشان خوابيده بودند. چند Ù†Ùري هم كنار ديوار همينجوري روي زمين به خواب رÙته بودند. اينجا چهار راهي بود Ùˆ يكي از همشهري هاي ما در همين جا دكه ÙŠ يخÙروشي داشت. سر پا خوابم مي گرÙت. پاي چرخ دستيمان اÙتادم خوابيدم.
***
جرينگ!.. جرينگ!.. جرينگ!..
- آهاي لطي٠كجايي؟ لطي٠چرا جواب نمي دهي؟ چرا نمي آيي برويم بگرديم.
جرينگ!.. جرينگ!.. جرينگ!..
- لطي٠جان، صدايم را مي شنوي؟ من شترم. آمدم برويم بگرديم د بيا سوار شو برويم.
شتر كه زير ايوان رسيد من از رختخوابم درآمدم Ùˆ از آن بالا پريدم Ùˆ اÙتادم به پشت او Ùˆ خنده كنان Ú¯Ùتم: من كه نشسته ام پشت تو ديگر چرا داد مي زني؟
شتر از ديدن من خوشØال شد Ùˆ كمي سقز به دهانش گذاشت وكمي هم به من داد Ùˆ راه اÙتاديم. كمي راه رÙته بوديم كه شتر Ú¯Ùت: ساز دهنيت را هم آورده ام. بگير بزن گوش كنيم.
من ساز دهني قشنگم را از شتر گرÙتم Ùˆ بنا كردم Ù…Øكم در آن دميدن. شتر هم با جرينگ جرينگ زنگ هاي بزرگ Ùˆ كوچكش با ساز من همراهي مي كرد.
شتر سرش را به طر٠من برگرداند Ùˆ Ú¯Ùت: لطيÙØŒ شام خورده يي؟
من Ú¯Ùتم: نه. پول نداشتم.
شتر Ú¯Ùت: پس اول برويم شام بخوريم.
در همين موقع خرگوش سÙيد از بالاي درختي پايين پريد Ùˆ Ú¯Ùت: شتر جان، امشب شام را در ويلا مي خوريم. من مي روم ديگران را خبر كنم. شما خودتان برويد.
خرگوش ته زردكي را كه تا Øالا مي جويد، توي جوي آب انداخت Ùˆ جست زنان از ما دور شد.
شتر Ú¯Ùت: مي داني ويلا يعني چه؟
من Ú¯Ùتم: به نظرم يعني ييلاق.
شتر Ú¯Ùت: ييلاق كه نه. آدم هاي ميليونر در جاهاي خوش آب Ùˆ هوا براي خودشان كاخ ها Ùˆ خانه هاي مجللي درست مي كنند كه هر وقت عشقشان كشيد بروند آنجا استراØت Ùˆ تÙØ±ÙŠØ ÙƒÙ†Ù†Ø¯. اين خانه ها را مي گويند ويلا. البته ويلاها استخر Ùˆ Ùواره Ùˆ باغ Ùˆ باغچه هاي بزرگ Ùˆ پرگلي هم دارند. يك دسته باغبان Ùˆ آشپز Ùˆ نوكر Ùˆ كلÙت هم دارند. بعضي از ميليونرها چند تا ويلا هم در كشورهاي خارج دارند. مثلا در سويس Ùˆ Ùرانسه. Øالا ما مي رويم به يكي از ويلاهاي شمال تهران كه گرماي تابستان را از تنمان درآوريم.
شتر اين را Ú¯Ùت Ùˆ انگار پر در آورده باشد، مثل پرنده ها به هوا بلند شد. زير پايمان خانه هاي زيبا Ùˆ تميزي قرار داشت. بوي دود Ùˆ كثاÙت هم در هوا نبود. خانه ها Ùˆ كوچه ها طوري بودند كه من خيال كردم دارم Ùيلم تماشا مي كنم. عاقبت به شتر Ú¯Ùتم: شتر، نكند از تهران خارج شده باشيم!
شتر Ú¯Ùت: چطور شد به اين Ùكر اÙتادي؟
من Ú¯Ùتم: آخر اين طر٠ها اصلا بوي دود Ùˆ كثاÙت نيست. خانه ها همه اش بزرگ، مثل دسته Ú¯Ù„ هستند.
شتر خنديد Ùˆ Ú¯Ùت: ØÙ‚ داري لطي٠جان. تهران دو قسمت دارد Ùˆ هر قسمتش براي خودش چيز ديگري است. جنوب Ùˆ شمال: جنوب پر از دود Ùˆ كثاÙت Ùˆ گرد Ùˆ غبار است اما شمال تميز است. زيرا همه ÙŠ اتوبوس هاي قراضه در آن طر٠ها كار مي كنند. همه ÙŠ كوره هاي آجرپزي در آن طر٠هاست. همه ÙŠ ديزل ها Ùˆ باري ها از آن برها رÙت Ùˆ آمد مي كنند. خيلي از كوچه Ùˆ خيابانهاي جنوب خاكي است، همه ÙŠ آب هاي كثي٠و گنديده ÙŠ جوهاي شمال به جنوب سرازير مي شود. خلاصه. جنوب Ù…Øله ÙŠ آدم هاي بي چيز Ùˆ گرسنه است Ùˆ شمال Ù…Øله ÙŠ اعيان Ùˆ پولدارها. تو هيچ در «Øصيرآباد» Ùˆ «نازي آباد» Ùˆ «خيابان Øاج عبدالمØمود» ساختمان هاي ده طبقه ÙŠ مرمري ديده يي؟ اين ساختمان هاي بلند هستند كه پايينشان مغازه هاي اعياني قراردارند Ùˆ مشتري هايشان سواري هاي لوكس Ùˆ سگهاي چند هزار توماني دارند.
من Ú¯Ùتم: در طر٠هاي جنوب همچنين چيزهايي ديده نمي شود. در آنجا كسي سواري ندارد اما خيلي ها چرخ دستي دارند Ùˆ توي زاغه مي خوابند.
چنان گرسنه بودم كه Øس مي كردم ته دلم دارد سوراخ مي شود.
زير پايمان باغ بزرگي بود پر از چراغهاي رنگارنگ، خنك Ùˆ پر طراوت Ùˆ پر Ú¯Ù„ Ùˆ درخت. عمارت بزرگي مثل يك دسته Ú¯Ù„ در وسط قرار داشت Ùˆ چند متر آن طرÙتر استخر بزرگي با آب زلال Ùˆ ماهي هاي قرمز Ùˆ دور Ùˆ برش ميز Ùˆ صندلي Ùˆ Ú¯Ù„ Ùˆ شكوÙÙ‡. روي ميزها يك عالمه غذاهاي رنگارنگ چيده شده بود كه بويشان آدم را مست مي كرد.
شتر Ú¯Ùت: برويم پايين. شام Øاضر است.
من Ú¯Ùتم: پس صاØب باغ كجاست؟
شتر Ú¯Ùت: Ùكر او را نكن. در زيرزمين دست بسته اÙتاده Ùˆ خوابيده.
شتر روي كاشي هاي رنگين لب استخر نشست Ùˆ من جست زدم Ùˆ پايين آمدم. خرگوش Øاضر بود. دست من را گرÙت Ùˆ برد نشاند سر يكي از ميزها. كمي بعد سر مهمان ها باز شد. عروسك ها با ماشين هاي سواري، عده يي با هواپيما Ùˆ هليكوپتر، الاغ شلنگ انداز، لاك پشت ها آويزان از دم بچه شترها، ميمون ها جست زنان Ùˆ معلق زنان Ùˆ خرگوش ها دوان دوان سر رسيدند. مهماني عجيب Ùˆ پر سر Ùˆ صدايي بود با غذاهايي كه تنها بوي آن ها دهان آدم را آب مي انداخت. بوقلمون هاي سرخ شده، جوجه كباب، بره كباب، پلوها Ùˆ خورش ها ÙŠ جوراجور Ùˆ خيلي خيلي غذاهاي ديگر كه من نمي توانستم بÙهمم Ú†Ù‡ غذاهايي هستند. ميوه هم از هر Ú†Ù‡ دلت بخواهد، Ùراوان بود. زير دست Ùˆ پا ريخته بود.
شتر در آن سر استخر ايستاد Ùˆ با اشاره ÙŠ سر Ùˆ گردن همه را ساكت كرد Ùˆ Ú¯Ùت: همه از كوچك Ùˆ بزرگ خوش آمده ايد، صÙا آورده ايد. اما مي خواستم از شما بپرسم آيا مي دانيد به خاطر كي Ùˆ چرا همچنين مهماني پرخرجي راه انداخته ايم؟
الاغ Ú¯Ùت: به خاطر لطيÙ. مي خواستيم او هم يك شكم غذاي Øسابي بخورد. Øسرت به دلش نماند.
خرس پشت مسلسل Ú¯Ùت: آخر لطي٠اينقدر مي آيد ما را تماشا مي كند كه ما همه مان او را دوست داريم.
پلنگ Ú¯Ùت: آري ديگر. همانطور كه لطي٠دلش مي خواهد ما مال او باشيم، ما هم دلمان مي خواهد مال او باشيم.
شير Ú¯Ùت: آري. بچه هاي ميليونر خيلي زود از ما سير مي شوند. پدرهايشان هر روز اسباب بازي هاي تازه يي برايشان مي خرند آنوقت اين ها يكي دو دÙعه كه با ما بازي كردند، دلشان زده مي شود Ùˆ ديگر ما را به بازي نمي گيرند Ùˆ ولمان مي كنند كه بمانيم بپوسيم Ùˆ از بين برويم.
من به Øر٠آمدم Ú¯Ùتم: اگر شما هر كدامتان مال من باشيد، قول مي دهم كه هيچوقت ازتان سير نشوم. هميشه با شما بازي مي كنم Ùˆ تنهايتان نمي گذارم.
اسباب بازي ها يكصدا Ú¯Ùتند: مي دانيم. ما تو را خوب مي شناسيم. اما ما نمي توانيم مال تو باشيم. ما را خيلي گران مي Ùروشند.
بعد يكيشان Ú¯Ùت: من Ùكر نمي كنم Øتي درآمد يك ماه پدر تو براي خريدن يكي از ماها ÙƒÙايت بكند.
شتر باز همه را ساكت كرد Ùˆ Ú¯Ùت: برگرديم بر سر مطلب. Øر٠هاي همه ÙŠ شما درست است ولي ما مهماني امشب را به خاطر چيز بسيار مهمي راه انداختيم كه شما به آن اشاره نكرديد.
من باز به Øر٠آمدم Ú¯Ùتم: من خودم مي دانم چرا من را به اينجا آورديد. شما خواستيد به من بگوييد كه ببين همه ÙŠ مردم مثل تو Ùˆ پدرت گرسنه كنار خيابان نمي خوابند.
چند زن Ùˆ مرد دور ميزي نشسته بودند Ùˆ تند تند غذا مي خوردند. معلوم بود كه نوكر Ùˆ كلÙت هاي خانه بودند. من هم بنا كردم به خوردن اما انگار ته دلم سوراخ بود كه هر Ú†Ù‡ مي خوردم سير نمي شدم Ùˆ شكمم مرتب قار Ùˆ قور مي كرد. مثل آن وقت هايي كه خيلي گرسنه باشم. Ùكر كردم كه نكند دارم خواب مي بينم كه سير نمي شوم؟ دستي به چشم هايم كشيدم. هر دو قشنگ باز بودند. به خودم Ú¯Ùتم: «من خوابم؟ نه كه نيستم. آدم كه به خواب مي رود ديگر چشم هايش باز نيست Ùˆ جايي را نمي بيند. پس چرا سير نمي شوم؟ چرا دارم خيال مي كنم دلم مالش مي رود؟»
Øالا داشتم دور عمارت مي گشتم Ùˆ به ديوارهاي آن Ùˆ به سنگ هاي قيمتي ديوارها دست مي كشيدم. نمي دانم از كجا گرد Ùˆ خاك مي آمد Ùˆ يك راست مي خورد به صورت من. Øالا توي زيرزمين بودم كه خيال مي كردم گرد Ùˆ خاك از آنجاست. در اولين پله گرد Ùˆ خاك چنان توي بيني Ùˆ دهنم تپيد كه عطسه ام گرÙت: هاپ Ø´!..
***
به خودم Ú¯Ùتم: Ú†ÙŠ شده؟ من كجام؟
جاروي سپور درست از جلو صورتم رد شد و گرد و خاك پياده رو را به صورتم زد.
به خودم Ú¯Ùتم: Ú†ÙŠ شده؟ من كجام؟ نكند خواب مي بينم؟
اما خواب نبودم. چرخ دستي پدرم را ديدم بعد هم سر Ùˆ صداي تاكسي ها را شنيدم بعد هم در تاريك روشن ØµØ¨Ø Ú†Ø´Ù…Ù… به ساختمانهاي اطرا٠چهار راه اÙتاد. پس خواب نبودم. سپور Øالا از جلوي من رد شده بود اما همچنان گرد Ùˆ غبار راه مي انداخت Ùˆ پياده رو را خط خطي مي كرد Ùˆ جلو مي رÙت.
به خودم Ú¯Ùتم: پس همه ÙŠ آن ها را خواب ديدم؟ نه!.. آري ديگر خواب ديدم. نه!.. نه!.. نه..
سپور برگشت Ùˆ من را نگاه كرد. پدرم از روي چرخ خم شد Ùˆ Ú¯Ùت: لطيÙØŒ خوابي؟
من Ú¯Ùتم: نه!.. نه!..
پدرم Ú¯Ùت: خواب نيستي چرا ديگر داد مي زني؟ بيا بالا پهلوي خودم.
رÙتم بالا. پدرم بازويش را زير سرم گذاشت اما من خوابم نمي برد. دلم مالش مي رÙت. شكمم درست به تخته ÙŠ پشتم چسبيده بود. پدرم ديد كه خوابم نمي برد Ú¯Ùت: شب دير كردي. من هم خسته بودم زود خوابيدم.
Ú¯Ùتم: دو تا سواري تصاد٠كرده بودند وايستادم تماشا كنم دير كردم.
بعد Ú¯Ùتم: پدر. شتر مي تواند Øر٠بزند Ùˆ بپرد...
پدرم Ú¯Ùت: نه كه نمي تواند.
من Ú¯Ùتم: آري. شتر كه پر ندارد...
پدرم Ú¯Ùت: پسر تو Ú†Ù‡ ات است؟ هر ØµØ¨Ø ÙƒÙ‡ از خواب بلند مي شوي Øر٠شتر را مي زني.
من كه Ùكر چيز ديگري را مي كردم Ú¯Ùتم: پولدار بودن هم چيز خوبي است، پدر. مگر نه؟ آدم مي تواند هر Ú†Ù‡ دلش خواست بخورد، هر Ú†Ù‡ دلش خواست داشته باشد. مگر نه، پدر؟
پدرم Ú¯Ùت: ناشكري نكن پسر. خدا خودش خوب مي داند كه كي را پولدار كند، كي را بي پول.
پدرم هميشه همين Øر٠را مي زد.
هوا كه روشن شد پدرم چستك هايش را از زير سرش برداشت به پايش كرد. بعد، از چرخ دستي پايين آمديم. پدرم Ú¯Ùت: ديروز نتوانستم سيب زميني ها را آب كنم. نص٠بيشترش روي دستم مانده.
من Ú¯Ùتم: مي خواستي جنس ديگري بياوري.
پدرم ØرÙÙŠ نزد. Ù‚ÙÙ„ چرخ را باز كرد Ùˆ دو تا كيسه ÙŠ پر درآورد خالي كرد روي چرخ دستي. من هم ترازو Ùˆ كيلوها را درآوردم چيدم. بعد، راه اÙتاديم.
پدرم Ú¯Ùت: مي رويم آش بخوريم.
هر وقت ØµØ¨Ø Ù¾Ø¯Ø±Ù… مي Ú¯Ùت «مي رويم آش بخوريم» من مي Ùهميدم كه شب شام نخورده است.
سپور پياده رو را تا ته خيابان خط خطي كرده بود. ما مي رÙتيم به طر٠پارك شهر. پيرمرد آش Ùروش مثل هميشه لب جو، پشت به وسط خيابان، نشسته بود Ùˆ ديگ آش جلوش، روي اجاق Ùتيله يي، قل قل مي كرد. سه تا مشتري زن Ùˆ مرد دوره نشسته بودند Ùˆ از كاسه هاي آلومينيومي آششان را مي خوردند. زن بليت Ùروش بود. مثل زيور بليت Ùروش چادر به سر داشت. چمباتمه زده بود Ùˆ دسته بليت ها را گذاشته بود وسط شكم Ùˆ زانوهايش Ùˆ چادر چركش را كشيده بود روي زانوهايش.
پدرم با پيرمرد اØوال پرسي كرد Ùˆ نشستيم. دو تا آش كوچك با نصÙÙŠ نان خورديم Ùˆ پا شديم. پدرم دو قران پول به من داد Ùˆ Ú¯Ùت: من مي روم دوره بگردم. ظهر مي آيي همينجا ناهار را با هم مي خوريم.
***
اول كسي كه ديدم پسر زيور بليت Ùروش بود. جلو مردي را گرÙته Ùˆ مرتب مي Ú¯Ùت: آقا يك دانه بليت بخر. انشاالله برنده مي شوي. آقا ترا خدا بخر.
مرد زوركي از دست پسر زيور خلاص شد Ùˆ در رÙت. پسر زيور چند تا ÙØØ´ زير لبي داد Ùˆ مي خواست راه بيÙتد كه من صدايش زدم Ùˆ Ú¯Ùتم: نتوانستي كه قالب كني!
پسر زيور Ú¯Ùت: اوقاتش تلخ بود، انگار با زنش دعواش شده بود.
دو تايي راه اÙتاديم. پسر زيور دسته ÙŠ ده بيست تايي بليت هايش را جلو مردم مي گرÙت Ùˆ مرتب مي Ú¯Ùت: آقا بليت؟.. خانم بليت؟..
پسر زيور براي هر بليتي كه مي Ùروخت يك قران از مادرش مي گرÙت. خرجي خودش را كه در مي آورد ديگر بليت نمي Ùروخت، مي رÙت دنبال بازي Ùˆ گردش Ùˆ دعوا Ùˆ سينما. پولدارتر از همه ÙŠ ما بود. ظهرها عادتش بود كه توي جوي آبي، زير پلي، دراز بكشد Ùˆ يكي دو ساعتي بخوابد. ØµØ¨Ø Ø¢Ùتاب نزده بيدار مي شد Ùˆ از مادرش ده بيست تايي بليت مي گرÙت Ùˆ راه مي اÙتاد كه مشتري هاي ØµØ¨Ø Ø±Ø§ از دست ندهد تا كارش را ظهر نشده تمام كند. دلش نمي آمد بعد از ظهرش را هم با بليت Ùروشي Øرام كند.
تا خيابان نادري پسر زيور سه تا بليت Ùروخت. آنجا كه رسيديم Ú¯Ùت: من ديگر بايد همينجاها بمانم.
مغازه ها تك وتوك باز بودند. مغازه ÙŠ اسباب بازي Ùروشي بسته بود. شترم هنوز كنار پياده رو نيامده بود. دلم نيامد در را بزنم كه نكند خواب صبØØ´ را Øرام كرده باشم. گذاشتم رÙتم بالاتر Ùˆ بالاتر. خيابان ها پر شاگرد مدرسه يي ها بود. توي هر ماشين سواري يكي دو بچه مدرسه يي كنار پدر Ùˆ مادرهايشان نشسته بودند Ùˆ به مدرسه مي رÙتند.
در اين وقت روز Ùقط مي توانستم اØمد Øسين را پيدا كنم تا از دست تنهايي خلاص بشوم. باز از چند خيابان گذشتم تا رسيدم به خيابان هايي كه ذره يي دود Ùˆ بوي كثاÙت درشان نبود. بچه ها Ùˆ بزرگترها همه شان لباس هاي تر Ùˆ تميز داشتند. صورت ها همه شان برق برق مي زدند. دخترها Ùˆ زن ها مثل Ú¯Ù„ هاي رنگارنگ مي درخشيدند. مغازه ها Ùˆ خانه ها زير Ø¢Ùتاب مثل آينه به نظر مي آمدند. من هر وقت از اين Ù…Øله ها مي گذشتم خيال مي كردم توي سينما نشسته ام Ùيلم تماشا مي كنم. هيچوقت نمي توانستم بÙهمم كه توي خانه هاي به اين بلندي Ùˆ تميزي Ú†Ù‡ جوري غذا مي خورند، Ú†Ù‡ جوري مي خوابند، Ú†Ù‡ جوري Øر٠مي زنند، Ú†Ù‡ جوري لباس مي پوشند. تو مي تواني پيش خود بÙهمي كه توي شكم مادرت Ú†Ù‡ جوري زندگي مي كردي؟ مثلا مي تواني جلو چشم هات خودت را توي شكم مادرت ببيني كه Ú†Ù‡ جوري غذا مي خوردي؟ نه كه نمي تواني. من هم مثل تو بودم. اصلا نمي توانستم Ùكرش را بكنم.
جلو مغازه يي سه تا بچه كي٠به دست ايستاده بودند چيزهاي پشت شيشه را تماشا مي كردند. من هم ايستادم پشت سرشان. عطر خوشايندي از موهاي شانه زده شان مي آمد. بي اختيار پشت گردن يكيشان را بو كردم. بچه ها به عقب نگاه كردند Ùˆ من را برانداز كردند Ùˆ با اخم Ùˆ Ù†Ùرت ازم Ùاصله گرÙتند Ùˆ رÙتند. از دور شنيدم كه يكيشان مي Ú¯Ùت: Ú†Ù‡ بوي بدي ازش مي آمد!
Ùقط Ùرصت كردم كه عكس خودم را توي شيشه ÙŠ مغازه ببينم. موهاي سرم چنان بلند Ùˆ پريشان بودند كه گوش هايم را زيرگرÙته بودند. انگار كلاه پر مويي به سرم گذاشته ام. پيراهن كرباسي ام رنگ چرك Ùˆ تيره يي گرÙته بود Ùˆ از يقه ÙŠ دريده اش بدن سوخته ام ديده مي شد. پاهام برهنه Ùˆ چرك Ùˆ پاشنه هام ترك خورده بودند. دلم مي خواست مغز هر سه اعيان زاده را داغون كنم.
آيا تقصير آن ها بود كه من زندگي اين جوري داشتم؟
مردي از توي مغازه بيرون آمد Ùˆ با اشاره ÙŠ دست، من را راند Ùˆ Ú¯Ùت: برو بچه. ØµØ¨Ø Ø§ÙˆÙ„ ØµØ¨Ø Ù‡Ù†ÙˆØ² دشت نكرده ايم چيزي به تو بدهيم.
من جنب نخوردم Ùˆ چيزي هم Ù†Ú¯Ùتم. مرد باز من را با اشاره ÙŠ دست راند Ùˆ Ú¯Ùت: د Ú¯Ù… شو برو. عجب رويي دارد!
من جنب نخوردم Ùˆ Ú¯Ùتم: من گدا نيستم.
مرد Ú¯Ùت: ببخشيد آقا پسر، پس چكاره ايد؟
من Ú¯Ùتم: كاره يي نيستم. دارم تماشا مي كنم.
Ùˆ راه اÙتادم. مرد داخل مغازه شد. تكه كاشي سÙيدي ته آب جو برق مي زد. ديگر معطل نكردم. تكه كاشي را برداشتم Ùˆ با تمام قوت بازويم پراندم به طر٠شيشه ÙŠ بزرگ مغازه. شيشه صدايي كرد Ùˆ خرد شد. صداي شيشه انگار بار سنگيني را از روي دلم برداشت Ùˆ آنوقت دو پا داشتم دو پاي ديگر هم قرض كردم Ùˆ Øالا در نرو كي در برو! نمي دانم از چند خيابان رد شده بودم كه به اØمد Øسين برخوردم Ùˆ Ùهميدم كه ديگر از مغازه خيلي دور شده ام.
اØمد Øسين مثل هميشه جلو دبستان دخترانه اين بر آن بر مي رÙت Ùˆ از ماشين هاي سواري كه دختر بچه ها را پياده مي كردند، گدايي مي كرد. هر ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯ كار اØمد Øسين همين بود. من عاقبت هم Ù†Ùهميدم كه اØمد Øسين پيش Ú†Ù‡ كسي زندگي مي كند اما قاسم مي Ú¯Ùت كه اØمد Øسين Ùقط يك مادر بزرگ دارد كه او هم گداست. اØمد Øسين خودش چيزي نمي Ú¯Ùت.
وقتي زنگ مدرسه زده شد Ùˆ بچه ها به كلاس رÙتند ما راه اÙتاديم. اØمد Øسين Ú¯Ùت: امروز دخل خوبي نكردم. همه مي گويند پول خرد نداريم.
من Ú¯Ùتم: كجا مي خواهيم برويم؟
اØمد Øسين Ú¯Ùت: همين جوري راه مي رويم ديگر.
من Ú¯Ùتم: همين جوري نمي شود. برويم قاسم را پيدا كنيم يكي يك ليوان دوغ بزنيم.
قاسم ته خيابان سي متري دوغ ليواني يك قران مي Ùروخت Ùˆ ما هر وقت به ديدن او مي رÙتيم Ù†Ùري يك ليوان دوغ مجاني مي زديم. پدر قاسم در خيابان Øاج عبدالمØمود لباس كهنه خريد Ùˆ Ùروش مي كرد. پيراهن يكي پانزده هزار، زير شلواري دو تا بيست Ùˆ پنج هزار، كت Ùˆ شلوار Ù‡Ùت هشت تومن. خيابان Øاج عبدالمØمود با يك پيچ به Ù…ØÙ„ كار قاسم مي خورد. در Ùˆ ديوار Ùˆ زمين خيابان پر از چيزهاي كهنه Ùˆ قراضه بود كه صاØبانشان بالا سرشان ايستاده بودند Ùˆ مشتري صدا مي زدند. پدر قاسم دكان بسيار كوچكي داشت كه شب ها هم با قاسم Ùˆ زن خود سه Ù†Ùري در همانجا مي خوابيدند. خانه ÙŠ ديگري نداشتند. مادر قاسم ØµØ¨Ø ØªØ§ شام لباس هاي پاره Ùˆ چركي را كه پدر قاسم از اين Ùˆ آن مي خريد، توي دكان يا توي جوي خيابان سي متري مي شست Ùˆ بعد وصله مي كرد. خيابان Øاج عبدالمØمود خاكي بود Ùˆ جوي آب نداشت Ùˆ هيچ ماشيني از آنجا نمي گذشت.
من Ùˆ اØمد Øسين پس از يكي دو ساعت پياده روي رسيديم به Ù…ØÙ„ كار قاسم. قاسم در آنجا نبود. رÙتيم به خيابان Øاج عبدالمØمود. پدر قاسم Ú¯Ùت كه قاسم مادرش را به مريضخانه برده. مادر قاسم هميشه يا پا درد داشت يا درد معده.
***
نزديك هاي ظهر من Ùˆ اØمد Øسين Ùˆ پسر زيور در خيابان نادري، لب جو، كنار شتر نشسته بوديم Ùˆ تخمه مي شكستيم Ùˆ درباره ÙŠ قيمت شتر Øر٠مي زديم. عاقبت قرار گذاشتيم كه برويم توي مغازه Ùˆ از Ùروشنده بپرسيم. Ùروشنده به خيال اين كه ما گداييم، از در وارد نشده Ú¯Ùت: برويد بيرون. پول خرد نداريم.
من Ú¯Ùتم: پول نمي خواستيم آقا. شتر را چند مي دهيد؟
Ùˆ با دست به بيرون اشاره كردم. صاØب مغازه با تعجب Ú¯Ùت: شتر؟!
اØمد Øسين Ùˆ قاسم از پشت سر من Ú¯Ùتند: آري ديگر. چند مي دهيد؟
صاØب مغازه Ú¯Ùت: برويد بيرون بابا. شتر Ùروشي نيست.
دماغ سوخته از مغازه بيرون آمديم انگار اگر Ùروشي بود، آنقدر پول نقد داشتيم كه بدهيم Ùˆ جلو شتر را بگيريم Ùˆ ببريم. شتر Ù…Øكم سر جايش ايستاده بود. ما خيال مي كرديم مي تواند هر سه ما را يكجا سوار كند Ùˆ ذره يي به زØمت نيÙتد. دست اØمد Øسين به سختي تا شكم شتر مي رسيد. پسر زيور هم مي خواست دستش را امتØان كند كه Ùروشنده بيرون آمد Ùˆ گوش قاسم را گرÙت Ùˆ Ú¯Ùت: الاغ مگر نمي بيني نوشته اند دست نزنيد؟
Ùˆ با دست تكه كاغذي را نشان داد كه بر سينه ÙŠ شتر سنجاق شده بود Ùˆ چيزي رويش نوشته بودند ولي ما هيچكدام سر در نمي آورديم. از آنجا دور شديم Ùˆ بنا كرديم به تخمه شكستن Ùˆ قدم زدن. كمي بعد پسر زيور Ú¯Ùت كه خوابش مي آيد Ùˆ جاي خلوتي پيدا كرد Ùˆ رÙت توي جوي آب، زير پلي، گرÙت خوابيد. من Ùˆ اØمد Øسين Ú¯Ùتيم كه برويم به پارك شهر. هوا گرم Ùˆ Ø®ÙÙ‡ بود. چنان عرقي كرده بوديم كه Ù†Ú¯Ùˆ. هيچ يكيمان ØرÙÙŠ نمي زديم. من دلم مي خواست الان پيش مادرم بودم. بدجوري غريبيم مي آمد.
دم در پارك شهر اØمد Øسين دو هزار داد Ùˆ ساندويچ تخم مرغ خريد Ùˆ گذاشت كه يك گاز هم من بزنم. بعد رÙتيم در جاي هميشگي توي جو، آب تني بكنيم. چند بچه ÙŠ ديگر هم بالاتر از ما آب تني مي كردند Ùˆ به سر Ùˆ روي هم آب مي پاشيدند. من Ùˆ اØمد Øسين ساكت توي آب دراز كشيديم Ùˆ سر Ùˆ بدنمان را شستيم Ùˆ كاري به كار آنها نداشتيم. نگهبان پارك به سر Ùˆ صدا به طر٠ما آمد Ùˆ همه مان پا به Ùرار گذاشتيم Ùˆ رÙتيم جلو Ø¢Ùتاب نشستيم روي شن ها. من Ùˆ اØمد Øسين با شن شكل شتر درست مي كرديم كه صداي پدرم را بالاي سرمان شنيدم. اØمد Øسين گذاشت رÙت. من Ùˆ پدرم رÙتيم به دكان جگركي Ùˆ ناهار خورديم. پدرم ديد كه من ØرÙÙŠ نمي زنم Ùˆ تو Ùكرم Ú¯Ùت: لطيÙØŒ Ú†ÙŠ شده؟ Øالت خوب نيست؟
من Ú¯Ùتم: چيزي نيست.
آمديم زير درخت هاي پارك شهر دراز كشيديم كه بخوابيم. پدرم ديد كه من هي از اين پهلو به آن پهلو مي شوم Ùˆ نمي توانم بخوابم. Ú¯Ùت: لطيÙØŒ دعوا كردي؟ كسي چيزي بهت Ú¯Ùته؟ آخر به من بگو Ú†ÙŠ شده.
من اصلا Øال Øر٠زدن نداشتم. خوشم مي آمد كه بدون Øر٠زدن غصه بخورم. دلم مي خواست الان صدا Ùˆ بوي مادرم را بشنوم Ùˆ بغلش كنم Ùˆ ببوسم. يك دÙعه زدم زير گريه Ùˆ سرم را توي سينه ÙŠ پدرم پنهان كردم. پدرم پا شد نشست من را بغل كرد Ùˆ گذاشت كه تا دلم مي خواهد گريه كنم. اما باز چيزي به پدرم Ù†Ú¯Ùتم. Ùقط Ú¯Ùتم كه دلم مي خواست پيش مادرم بودم. بعد خواب من را گرÙت Ùˆ چشم كه باز كردم ديدم پدرم بالاي سر من نشسته Ùˆ زانوهايش را بغل كرده Ùˆ توي جماعت نگاه مي كند. من پايش را گرÙتم Ùˆ تكان دادم Ùˆ Ú¯Ùتم: پدر!
پدرم من را نگاه كرد، دستش را به موهايم كشيد Ùˆ Ú¯Ùت: بيدار شدي جانم؟
من سرم را تكان دادم كه آري.
پدرم Ú¯Ùت: Ùردا برمي گرديم به شهر خودمان. مي رويم پيش مادرت. اگر كاري شد همانجا مي كنيم يك لقمه نان مي خوريم. نشد هم كه نشد. هر Ú†Ù‡ باشد بهتر از اين است كه ما در اينجا بي سر Ùˆ يتيم بمانيم آن ها هم در آنجا.
توي راه، از پارك تا گاراژ، نمي دانستم كه خوشØال باشم يا نه. دلم نمي آمد از شتر دور بيÙتم. اگر مي توانستم شتر را هم با خودم ببرم، ديگر غصه يي نداشتم.
رÙتيم بليت مساÙرت خريديم باز توي خيابان ها راه اÙتاديم. پدرم مي خواست چرخ دستيش را هر طوري شده تا عصر بÙروشد. من دلم مي خواست هر طوري شده يك دÙعه ÙŠ ديگر شتر را سير ببينم. قرار گذاشتيم شب را بياييم طر٠هاي گاراژ بخوابيم. پدرم نمي خواست من را تنها بگذارد اما من Ú¯Ùتم كه مي خواهم بروم يك كمي بگردم دلم باز شود.
***
طر٠هاي غروب بود. نمي دانم چند ساعتي به تماشاي شتر ايستاده بودم كه ديدم ماشين سواري رو بازي از راه رسيد Ùˆ نزديك هاي من Ùˆ شتر ايستاد. يك مرد Ùˆ يك دختر بچه ÙŠ تر Ùˆ تميز توي ماشين نشسته بودند. چشم دختر به شتر دوخته شده بود Ùˆ ذوق زده مي خنديد. به دلم برات شد كه مي خواهند شتر را بخرند ببرند به خانه شان. دختر دست پدرش را گرÙته از ماشين بيرون مي كشيد Ùˆ مي Ú¯Ùت: زودتر پاپا. Øالا يكي ديگر مي آيد مي خرد.
پدر Ùˆ دختر مي خواستند داخل مغازه شوند كه ديدند من جلوشان ايستاده ام Ùˆ راه را بسته ام. نمي دانم Ú†Ù‡ Øالي داشتم. مي ترسيدم؟ گريه ام مي گرÙت؟ غصه ÙŠ چيزي را مي خوردم؟ نمي دانم Ú†Ù‡ Øالي داشتم. همين قدر مي دانم كه جلو پدر Ùˆ دختر را گرÙته بودم Ùˆ مرتب مي Ú¯Ùتم: آقا، شتره Ùروشي نيست. ØµØ¨Ø Ø®ÙˆØ¯Ø´ به من Ú¯Ùت. باور كن Ùروشي نيست.
مرد من را Ù…Øكم كنار زد Ùˆ Ú¯Ùت: راه را چرا بسته يي بچه؟ برو كنار.
Ùˆ دو تايي داخل مغازه شدند. مرد شروع كرد با صاØب مغازه صØبت كردن. دختر مرتب برمي گشت Ùˆ شتر را نگاه مي كرد. چنان Øال خوشي داشت كه آدم خيال مي كرد توي زندگيش Øتي يك ذره غصه نخورده. من انگار زبانم لال شده بود Ùˆ پاهايم بي Øركت، دم در ايستاده بودم Ùˆ توي مغازه را مي پاييدم. ميمون ها، بچه شترها، خرس ها، خرگوش ها Ùˆ ديگران من را نگاه مي كردند Ùˆ من خيال مي كردم دلشان به Øال من مي سوزد.
پدر Ùˆ دختر خواستند از مغازه بيرون بيايند. پدر يك سكه ÙŠ دو هزاري به طر٠من دراز كرد. من دستهايم را به پشتم گذاشتم Ùˆ توي صورتش نگاه كردم. نمي دانم Ú†Ù‡ جوري نگاهش كرده بودم كه دو هزاري را زود توي جيبش گذاشت Ùˆ رد شد. آنوقت صاØب مغازه من را از دم در دور كرد. دو Ù†Ùر از كارگران مغازه بيرون آمدند Ùˆ رÙتند به طر٠شتر. دختر بچه رÙته بود نشسته بود توي سواري Ùˆ شتر را نگاه مي كرد Ùˆ با چشم Ùˆ ابرو قربان صدقه اش مي رÙت. كارگرها كه شتر را از زمين بلند كردند، من بي اختيار جلو دويدم Ùˆ پاي شتر را گرÙتم Ùˆ داد زدم شتر مال من است. كجا مي بريد. من نمي گذارم.
يكي از كارگرها Ú¯Ùت: بچه برو كنار. مگر ديوانه شده يي!
پدر دختر از صاØب مغازه پرسيد: گداست؟
مردم به تماشا جمع شده بودند. من پاي شتر را ول نمي كردم عاقبت كارگرها مجبور شدند شتر را به زمين بگذارند Ùˆ من را به زور دور كنند. صداي دختر را از توي ماشين شنيدم كه به پدرش مي Ú¯Ùت: پاپا، ديگر نگذار دست بهش بزند.
پدر رÙت نشست پشت Ùرمان. شتر را گذاشتند پشت سر پدر Ùˆ دختر. ماشين خواست Øركت كند كه من خودم را خلاص كردم Ùˆ دويدم به طر٠ماشين. دو دستي ماشين را چسبيدم Ùˆ Ùرياد زدم: شتر من را كجا مي بريد. من شترم را مي خواهم.
Ùكر مي كنم كسي صدايم را نشنيد. انگار لال شده بودم Ùˆ صدايي از گلويم در نمي آمد Ùˆ Ùقط خيال مي كردم كه Ùرياد مي زنم. ماشين Øركت كرد Ùˆ كسي من را از پشت گرÙت. دست هايم از ماشين كنده شده Ùˆ به رو اÙتادم روي اسÙالت خيابان. سرم را بلند كردم Ùˆ آخرين دÙعه شترم را ديدم كه گريه مي كرد Ùˆ زنگ گردنش را با عصبانيت به صدا در مي آورد.
صورتم اÙتاد روي خوني كه از بيني ام بر زمين ريخته بود. پاهايم را بر زمين زدم Ùˆ هق هق گريه كردم.
دلم مي خواست مسلسل پشت شيشه مال من باشد.
تابستان 1347
قصه ÙŠ « خواب Ùˆ بيداري» را به خاطر اين ننوشته ام كه براي تو سرمشقي باشد. قصدم اين است كه بچه هاي هموطن خود را بهتر بشناسي Ùˆ Ùكر كني كه چاره ÙŠ درد آنها چيست؟
اگر بخواهم همه ÙŠ آنچه را كه در تهران بر سرم آمد بنويسم چند كتاب مي شود Ùˆ شايد هم همه را خسته كند. از اين رو Ùقط بيست Ùˆ چهار ساعت آخر را Ø´Ø±Ø Ù…ÙŠ دهم كه Ùكر مي كنم خسته كننده هم نباشد. البته ناچارم اين را هم بگويم كه چطور شد من Ùˆ پدرم به تهران آمديم:
چند ماهي بود كه پدرم بيكار بود. عاقبت مادرم Ùˆ خواهرم Ùˆ برادرهايم را در شهر خودمان گذاشت Ùˆ دست من را گرÙت Ùˆ آمديم به تهران. چند Ù†Ùر از آشنايان Ùˆ همشهري ها قبلا به تهران‌آمده بودند Ùˆ توانسته بودند كار پيدا كنند. ما هم به هواي آنها آمديم. مثلا يكي از آشنايان دكه ÙŠ يخÙروشي داشت. يكي ديگر رخت Ùˆ لباس كهنه خريد Ùˆ Ùروش مي كرد. يكي ديگر پرتقال Ùروش بود. پدر من هم يك چرخ دستي گير آورد Ùˆ دستÙروش شد. پياز Ùˆ سيب زميني Ùˆ خيار Ùˆ اين جور چيزها دوره مي گرداند. يك لقمه نان خودمان مي خورديم Ùˆ يك لقمه هم مي Ùرستاديم پيش مادرم. من هم گاهي همراه پدرم دوره مي گشتم Ùˆ گاهي تنها توي خيابان ها پرسه مي زدم Ùˆ Ùقط شب ها پيش پدرم بر مي گشتم. گاهي هم آدامس بسته يك قران يا Ùال ØاÙظ Ùˆ اين ها مي Ùروختم.
Øالا بياييم بر سر اصل مطلب:
آن شب من بودم، قاسم بود، پسر زيور بليت Ùروش بود، اØمد Øسين بود Ùˆ دو تاي ديگر بودند كه يك ساعت پيش روي سكوي بانك با ما دوست شده بودند.
ما چهار تا نشسته بوديم روي سكوي بانك Ùˆ مي Ú¯Ùتيم كه كجا برويم تاس بازي كنيم كه آن ها آمدند نشستند پهلوي ما. هر دو بزرگتر از ما بودند. يكي يك چشمش كور بود. آن ديگري ÙƒÙØ´ نو سياهي به پايش بود اما استخوان چرك يكي از زانوهايش از سوراخ شلوارش بيرون زده بود Ùˆ سر Ùˆ وضعش بدتر از ما بود.
ما چهار تا بنا كرديم به نگاه هاي دزدكي به ÙƒÙØ´ ها كردن. بعد نگاه كرديم به صورت هم. با نگاه به همديگر Ú¯Ùتيم كه آهاي بچه ها مواظب باشيد كه با يك دزد ÙƒÙØ´ طرÙيم. يارو كه ملتÙت نگاه هاي ما شد Ú¯Ùت: چيه؟ مگر ÙƒÙØ´ نديده ايد؟
رÙيقش Ú¯Ùت: ولشان كن Ù…Øمود. مگر نمي بيني نا٠و كون همه شان بيرون اÙتاده؟ اين بيچاره ها ÙƒÙØ´ كجا ديده بودند.
Ù…Øمود Ú¯Ùت: مرا باش كه پاهاي برهنه شان را مي بينم باز دارم ازشان مي پرسم كه مگر ÙƒÙØ´ به پايشان نديده اند.
رÙيقش كه يك چشمش كور بود Ú¯Ùت: همه كه مثل تو باباي اعيان ندارند كه مثل ريگ پول بريزند براي بچه شان ÙƒÙØ´ نو بخرند.
بعد هر دوشان غش غش زدند زير خنده. ما چهار تا پاك درمانده بوديم. اØمد Øسين نگاه كرد به پسر زيور. بعد دوتايي نگاه كردند به قاسم. بعد سه تايي نگاه كردند به من: چكار بكنيم؟ شر راه بيندازيم يا بگذاريم هرهر بخندند Ùˆ دستمان بيندازند؟
من بلند بلند به Ù…Øمود Ú¯Ùتم: تو دزدي!.. تو ÙƒÙØ´ ها را دزديده يي!..
كه هر دو پقي زدند زير خنده. چشم كوره با آرنج مي زد به پهلوي آن يكي Ùˆ هي مي Ú¯Ùت: Ù†Ú¯Ùتم Ù…Øمود؟.. ها ها!.. Ù†Ú¯Ùتم؟.. هه...هه...هه!..
ماشين هاي سواري رنگارنگي كنار خيابان توق٠كرده بودند Ùˆ چنان كيپ هم قرار گرÙته بودند كه انگار ديواري از آهن جلو روي ما كشيده بودند. ماشين سواري قرمزي كه درست جلو روي من بود Øركت كرد Ùˆ سوراخي پيدا شد كه وسط خيابان را ببينم.
ماشين هاي جوراجوري از تاكسي Ùˆ سواري Ùˆ اتوبوس وسط خيابان را پر كرده بودند Ùˆ به كندي Ùˆ كيپ هم Øركت مي كردند Ùˆ سر Ùˆ صدا راه مي انداختند. انگار يكديگر را هل مي دادند جلو مي رÙتند Ùˆ به سر يكديگر داد مي زدند. به نظر من تهران شلوغ ترين نقطه ÙŠ دنياست Ùˆ اين خيابان شلوغ ترين نقطه ÙŠ تهران.
چشم كوره Ùˆ رÙيقش Ù…Øمود كم مانده بود از خنده غش بكنند. من خدا خدا مي كردم كه دعوامان بشود. ÙØØ´ تازه اي ياد گرÙته بودم Ùˆ مي خواستم هر جور شده، بيجا هم كه شده، به يكي بدهم. به خودم مي Ú¯Ùتم كاش Ù…Øمود بيخ گوش من بزند آنوقت من عصباني مي شوم Ùˆ بهش مي گويم: « دست روي من بلند مي كني؟ Øالا مي آيم خايه هايت را با چاقو مي برم، همين من!» با اين نيت يقه ÙŠ Ù…Øمود را كه پهلويم نشسته بود چسبيدم Ùˆ Ú¯Ùتم: اگر دزد نيستي پس بگو ÙƒÙØ´ ها را كي برايت خريده؟
اين دÙعه خنده قطع شد. Ù…Øمود دست من را به تندي دور كرد Ùˆ Ú¯Ùت: بنشين سر جايت، بچه. هيچ معني ØرÙت را مي Ùهمي؟
چشم كوره خودش را به وسط انداخت Ùˆ نگذاشت دعوا دربگيرد. Ú¯Ùت: ولش كن Ù…Øمود. اين وقت شب ديگر نمي خواهد دعوا راه بيندازي. بگذار مزه ÙŠ خنده را توي دهنمان داشته باشيم.
ما چهار تا خيال دعوا Ùˆ كتك كاري داشتيم اما Ù…Øمود Ùˆ چشم كوره راستي راستي دلشان مي خواست تÙØ±ÙŠØ ÙƒÙ†Ù†Ø¯ Ùˆ بخندند.
Ù…Øمود به من Ú¯Ùت: داداش، ما امشب خيال دعوا نداريم. اگر شما دلتان دعوا مي خواهد بگذاريم براي Ùردا شب.
چشم كوره Ú¯Ùت: امشب، ما مي خواهيم همچين يك كمي بگو بخند كنيم. خوب؟
من Ú¯Ùتم: باشد.
ماشين سواري براقي آمد روبروي ما كنار خيابان ايستاد Ùˆ جاي خالي را پر كرد. آقا Ùˆ خانمي جوان Ùˆ يك توله سگ سÙيد Ùˆ براق از آن پياده شدند. پسر بچه درست همقد اØمد Øسين بود Ùˆ شلوار كوتاه Ùˆ جوراب سÙيد Ùˆ ÙƒÙØ´ روباز دو رنگ داشت Ùˆ موهاي شانه خورده Ùˆ روغن زده داشت. در يك دست عينك سÙيدي داشت Ùˆ با دست ديگر دست پدرش را گرÙته بود. زنجير توله سگ در دست خانم بود كه بازوها Ùˆ پاهاي لخت Ùˆ ÙƒÙØ´ پاشنه بلند داشت Ùˆ از كنار ما گذشت عطر خوشايندي به بيني هايمان خورد. قاسم پوسته يي از زير پايش برداشت Ùˆ Ù…Øكم زد پس گردن پسرك. پسرك برگشت نگاهي به ما كرد Ùˆ Ú¯Ùت: ولگردها!..
اØمد Øسين با خشم Ú¯Ùت: برو Ú¯Ù… شو، بچه ننه!..
من Ùرصت ياÙتم Ùˆ Ú¯Ùتم: Øالا مي آيم خايه هايت را با چاقو مي برم.
بچه ها همه يك دÙعه زدند زير خنده. پدر دست پسرك را كشيد Ùˆ داخل هتلي شدند كه چند متر آن طرÙتر بود.
باز همه ÙŠ چشم ها برگشت به طر٠كÙØ´ هاي نو Ù…Øمود. Ù…Øمود دوستانه Ú¯Ùت: ÙƒÙØ´ براي من زياد هم مهم نيست. اگر مي خواهيد مال شما باشد.
بعد رو كرد به اØمد Øسين Ùˆ Ú¯Ùت: بيا كوچولو. بيا ÙƒÙØ´ ها را درآر به پايت كن.
اØمد Øسين با شك نگاهي به پاهاي Ù…Øمود انداخت Ùˆ جنب نخورد. Ù…Øمود Ú¯Ùت: چرا وايستادي نگاه مي كني؟ ÙƒÙØ´ نو نمي خواهي؟ د بيا بگير.
اين دÙعه اØمد Øسين از جا بلند شد Ùˆ رÙت روبروي Ù…Øمود خم شد كه ÙƒÙØ´ هايش را در بياورد. ما سه تا نگاه مي كرديم Ùˆ چيزي نمي Ú¯Ùتيم. اØمد Øسين پاي Ù…Øمود را Ù…Øكم گرÙت Ùˆ كشيد اما دست هايش ليز خوردند Ùˆ به پشت بر پياده رو اÙتاد. Ù…Øمود Ùˆ چشم كوره زدند زير خنده طوري كه من به خودم Ú¯Ùتم همين Øالا شكمشان درد مي گيرد. دست هاي اØمد Øسين سياه شده بود. چشم كوره هي مي زد به پهلوي Ù…Øمود Ùˆ مي Ú¯Ùت: Ù†Ú¯Ùتم Ù…Øمود؟.. هاها...ها!.. Ù†Ú¯Ùتم؟.. هه...هه...هه!..
جاي انگشتان ليز خورده ÙŠ اØمد Øسين روي پاي Ù…Øمود ديده مي شد. ما سه تا تازه ملتÙت شديم كه Øقه را خورده ايم. خنده ÙŠ آن دو رÙيق Øقه باز به ما هم سرايت كرد. ما هم زديم زير خنده. اØمد Øسين هم كه ناراØت از زير پاي مردم بلند شده بود، مدتي ما را نگاه كرد بعد او هم زد زير خنده. Øالا نخند كي بخند! جماعت پياده رو ما را نگاه مي كردند Ùˆ مي گذشتند. من خم شدم Ùˆ پاي Ù…Øمود را از نزديك نگاه كردم. ÙƒÙØ´ كجا بود! Ù…Øمود Ùقط پاهايش را رنگ كرده بود به طوري كه آدم خيال مي كرد ÙƒÙØ´ نو سياهي پوشيده. عجب Øقه يي بود!
***
Ù…Øمود Ú¯Ùت كه شش Ù†Ùره تاس بازي كنيم.
من چهار هزار داشتم. قاسم Ù†Ú¯Ùت چقدر پول دارد. آن دو تا رÙيق پنج هزار داشتند. پسر زيور بليت Ùروش يك تومان داشت. اØمد Øسين اصلا پول نداشت. كمي پايين تر مغازه يي بسته بود. رÙتيم آنجا Ùˆ جلو مغازه بنا كرديم به تاس ريختن. براي شروع بازي پشك انداختيم. پشك اول به پسر زيور اÙتاد. تاس ريخت. پنج آورد. بعد نوبت قاسم بود. تاس ريخت، شش آورد. يك قران از پسر زيور گرÙت. بعد دوباره تاس ريخت، دو آورد. تاس را داد به Ù…Øمود. Ù…Øمود چهار آورد. دو قران از قاسم گرÙت Ùˆ با شادي دست هايش را بهم زد Ùˆ Ú¯Ùت: بركت بابا! بختمان Ú¯Ùت.
اين جوري دو به دو تاس مي ريختيم و بازي مي كرديم.
دو تا جوان شيك پوش از دست راست مي آمدند. اØمد Øسين جلو دويد Ùˆ التماس كرد: يك قران... آقا يك قران بده... ترا خدا!..
يكي از مردها اØمد Øسين را با دست زد Ùˆ دور كرد. اØمد Øسين دويد Ùˆ جلوشان را گرÙت Ùˆ التماس كرد: آقا يك قران بده... يك قران كه چيزي نيست... ترا خدا...
از جلو ما كه رد مي شدند، مرد جوان پس گردن اØمد Øسين را گرÙت Ùˆ بلندش كرد Ùˆ روي شكمش گذاشت روي نرده ÙŠ كنار خيابان. سر اØمد Øسين به طر٠وسط خيابان آويزان بود Ùˆ پاهايش به طر٠پياده رو. اØمد Øسين دست Ùˆ پا زد تا پاهاش به زمين رسيد Ùˆ همانجا لب جو ايستاد. دو تا دختر جوان با يك پسر جوان خنده كنان از دست Ú†Ù¾ مي آمدند. دخترها پيراهن كوتاه خوشرنگي پوشيده بودند Ùˆ در دو طر٠پسر راه مي رÙتند. اØمد Øسين جلو دويد Ùˆ به يكي از دخترها التماس كرد: خانم ترا خدا يك قران بده... گرسنه ام... يك قران كه چيزي نيست... ترا خدا!.. خانم يك قران!..
دختر اعتنايي نكرد. اØمد Øسين باز التماس كرد. دختر پولي از كيÙØ´ درآورد گذاشت به ك٠دست اØمد Øسين. اØمد Øسين با شادي برگشت پيش ما Ùˆ Ú¯Ùت: من هم مي ريزم.
پسر زيور Ú¯Ùت: پولت كو؟
اØمد Øسين مشتش را باز كرد نشان داد. يك سكه ÙŠ دو هزاري ك٠دستش بود.
قاسم Ú¯Ùت: باز هم گدايي كردي؟
Ùˆ خواست اØمد Øسين را بزند كه Ù…Øمود دستش را گرÙت Ùˆ نگذاشت. اØمد Øسين چيزي Ù†Ú¯Ùت. براي خودش جا باز كرد Ùˆ نشست. من بلند شدم Ùˆ Ú¯Ùتم: من با گداها تاس نمي ريزم.
Øالا من يك قران بيشتر پول نداشتم. سه هزار از چهار هزارم را باخته بودم. Ù…Øمود هم كه خيلي بد آورده بود Ú¯Ùت: تاس بازي ديگر بس است. بيخ ديواري بازي مي كنيم.
قاسم به من Ú¯Ùت: لطيÙØŒ باز با اين Øر٠هايت بازي را به هم نزن.
بعد به همه Ú¯Ùت: كي مي ريزد؟
چشم كوره Ú¯Ùت: خودت تنهايي بريز. ما بيخ ديواري بازي مي كنيم.
پسر زيور به قاسم اشاره كرد Ùˆ Ú¯Ùت: تاس بازي با اين Ùايده اي ندارد. همه Ø´ پنج Ùˆ شش مي آورد. شير يا خط بازي مي كنيم.
اØمد Øسين Ú¯Ùت: باشد.
Ù…Øمود Ú¯Ùت: نه. بيخ ديواري.
خيابان داشت خلوت مي شد. چند تا از مغازه هاي روبرويي بسته شده بود. براي شروع بازي هر كدام يك سكه ÙŠ يك قراني را از لب جو تا بيخ ديوار انداختيم. هنوز سكه ها بيخ ديوار بود كه اØمد Øسين داد زد: آژان!..
آژان باتون به دست در دو سه قدمي ما بود. من Ùˆ اØمد Øسين Ùˆ چشم كوره در رÙتيم. Ù…Øمود Ùˆ پسر زيور هم پشت سر ما در رÙتند. قاسم خواست پول ها را از بيخ ديوار جمع كند كه آژان سر رسيد. قاسم از ضربت باتون Ùريادي كشيد Ùˆ پا به دو گذاشت. آژان پشت سرش داد زد: ولگردهاي قمارباز!.. مگر شما خانه Ùˆ زندگي نداريد؟ مگر پدر Ùˆ مادر نداريد؟
بعد خم شد يك قراني ها را جمع كرد Ùˆ راه اÙتاد.
از چهار راه كه رد شدم ديدم تنها مانده ام. چلوكبابي آن بر خيابان بسته بود. دير كرده بودم. هر وقت شاگرد چلوكبابي در آهني را تا نص٠پايين مي كشيد، وقتش بود كه پيش پدرم برگردم. از خيابان ها Ùˆ چهارراه ها به تندي مي گذشتم Ùˆ به خودم مي Ú¯Ùتم: «Øالا ديگر پدرم گرÙته خوابيده. كاشكي منتظر من بنشيند... Øالا ديگر Øتماً گرÙته خوابيده.» بعد باز به خودم Ú¯Ùتم: «مغازه ÙŠ اسباب بازي Ùروشي چي؟ آن هم بسته است ديگر. اين وقت شب كي Øوصله ÙŠ اسباب بازي خريدن دارد؟.. لابد Øالا شتر من را هم چپانده اند توي مغازه Ùˆ در مغازه را هم بسته اند Ùˆ رÙته اند... كاشكي مي توانستم با شترم Øر٠بزنم. مي ترسم يادش برود كه ديشب Ú†Ù‡ قراري گذاشتيم. اگر پيشم نيايد؟.. نه. Øتماً مي آيد. خودش Ú¯Ùت كه Ùردا شب مي آيم سوارم مي شوي مي رويم تهران را مي گرديم. شتر سواري هم كي٠دارد Ø¢!..»
ناگهان صداي ترمزي بلند شد Ùˆ من به هوا پرت شدم به طوري كه Ùكر كردم ديگر تشري٠ها را برده ام. به زمين كه اÙتادم Ùهميدم وسط خيابان با يك سواري تصاد٠كرده ام اما چيزيم نشده. داشتم Ù…Ú† دستم را مالش مي دادم كه يكي سرش را از ماشين درآورد Ùˆ داد زد: د Ú¯Ù… شو از جلو ماشين!.. مجسمه كه نيستي.
من ناگهان به خود آمدم. پيرزن بزك كرده يي پشت Ùرمان نشسته بود سگ گنده يي هم پهلويش چمباتمه زده بود بيرون را مي پاييد. قلاده ÙŠ گردن سگ برق برق مي زد. يك دÙعه Øالم طوري شد كه خيال كردم اگر همين Øالا كاري نكنم، مثلا اگر شيشه ÙŠ ماشين را نشكنم، از زور عصباني بودن خواهم تركيد Ùˆ هيچ وقت نخواهم توانست از سر جام تكان بخورم.
پيرزن يكي دو دÙعه بوق زد Ùˆ دوباره Ú¯Ùت: مگر كري بچه؟ Ú¯Ù… شو از جلو ماشين!..
يكي دو تا ماشين ديگر آمدند Ùˆ از بغل ما رد شدند. پيرزن سرش را درآورد Ùˆ خواست چيزي بگويد كه من ت٠گنده يي به صورتش انداختم Ùˆ چند تا ÙØØ´ بارش كردم Ùˆ تند از آنجا دور شدم.
كمي كه راه رÙتم، نشستم روي سكوي مغازه ÙŠ بسته يي. دلم تاپ تاپ مي زد.
مغازه در آهني سوراخ سوراخي داشت. داخل مغازه روشن بود. ÙƒÙØ´ هاي جوراجوري پشت شيشه گذاشته بودند. روزي پدرم مي Ú¯Ùت كه ما Øتي با پول ده روزمان هم نمي توانيم يك جÙت از اين ÙƒÙØ´ ها بخريم.
سرم را به در وا دادم Ùˆ پاهايم را دراز كردم. Ù…Ú† دستم هنوز درد مي كرد، دلم مالش مي رÙت، يادم آمد كه هنوز نان نخورده ام. به خودم Ú¯Ùتم: «امشب هم بايد گرسنه بخوابم. كاشكي پدرم چيزي برايم گذاشته باشد...» ناگهان يادم آمد كه امشب شترم خواهد آمد من را سوار كند ببرد به گردش. از جا پريدم Ùˆ تند راه اÙتادم. مغازه ÙŠ اسباب بازي Ùروشي بسته بود اما سر Ùˆ صداي اسباب بازي ها از پشت در آهني به گوش مي رسيد. قطار باري تلق تلوق مي كرد Ùˆ سوت مي كشيد. خرس گنده ÙŠ سياه انگار نشسته بود پشت مسلسل Ùˆ هي گلوله در مي كرد Ùˆ عروسك هاي خوشگل Ùˆ ملوس را مي ترساند. ميمون ها از گوشه يي به گوشه ÙŠ ديگر جست مي زدند Ùˆ گاهي هم از دم شتر آويزان مي شدند كه شتر دادش درمي آمد Ùˆ بد Ùˆ بيراه مي Ú¯Ùت. خر درازگوش دندان هايش را به هم مي ساييد Ùˆ عرعر مي كرد Ùˆ بچه خرس ها Ùˆ عروسك ها را به پشتش سوار مي كرد Ùˆ شلنگ انداز دور بر مي داشت. شتر گوش به تيك تيك ساعت ديواري خوابانيده بود. انگار وعده يي به كسي داده باشد. هواپيماها Ùˆ هليكوپترها توي هوا گشت مي زدند. لاك پشت ها توي لاكشان چرت مي زدند. ماده سگ ها بچه هايشان را شير مي دادند. گربه از زير سبد دزدكي تخم مرغ در مي آورد. خرگوش ها با تعجب شكارچي Ù‚Ùسه ÙŠ روبرو را نگاه مي كردند. ميمون سياه ساز دهني من را كه هميشه پشت شيشه بود، روي لب هاي كلÙتش مي ماليد Ùˆ صداهاي قشنگ جوراجوري از آن درمي آورد. اتوبوس ها Ùˆ سواري ها عروسك ها را سوار كرده بودند Ùˆ مي گشتند. تانك ها Ùˆ تÙÙ†Ú¯ ها Ùˆ تپانچه ها Ùˆ مسلسل ها تند تند گلوله در مي كردند. بچه خرگوش هاي سÙيد زردك هاي گنده يي را با دست گرÙته مي جويدند در Øالي كه نيششان تا بناگوش باز شده بود. مهمتر از همه شتر خود من بود كه اگر مي خواست Øركتي بكند همه چيز را در هم مي ريخت. آنقدر گنده بود كه ديگر پشت شيشه جا نمي گرÙت Ùˆ تمام روز لب پياده رو مي ايستاد Ùˆ مردم را تماشا مي كرد. Øالا هم ايستاده بود وسط مغازه Ùˆ زنگ گردنش را جرينگ جرينگ به صدا در مي آورد، سقز مي جويد Ùˆ گوش به تيك تيك ساعت خوابانيده بود. يك ردي٠بچه شتر سÙيد مو از توي Ù‚Ùسه هي داد مي زدند: ننه، اگر به خيابان بروي ما هم با تو مي آييم، خوب؟
خواستم با شتر دو كلمه Øر٠زده باشم اما هر Ú†Ù‡ Ùرياد زدم صدايم را نشنيد. ناچار چند لگد به در زدم بلكه ديگران ساكت شوند اما در همين موقع كسي گوشم را گرÙت Ùˆ Ú¯Ùت مگر ديوانه شده يي بچه؟ بيا برو بخواب.
ديگر جاي ايستادن نبود. خودم را از دست آژان خلاص كردم و پا به دو گذاشتم كه بيشتر از اين دير نكنم.
وقتي پيش پدرم رسيدم، خيابان ها همه ساكت Ùˆ خلوت بود. تك Ùˆ توكي تاكسي مي آمد رد مي شد. پدرم روي چرخ دستيش خوابيده بود به طوري كه اگر مي خواستم من هم روي چرخ بخوابم، مجبور بودم او را بيدار كنم كه پاهايش را كنار بكشد Ùˆ جا بدهد. غير از چرخ دستي ما چرخ هاي ديگري هم لب جو يا كنار ديوار بودند كه كساني رويشان خوابيده بودند. چند Ù†Ùري هم كنار ديوار همينجوري روي زمين به خواب رÙته بودند. اينجا چهار راهي بود Ùˆ يكي از همشهري هاي ما در همين جا دكه ÙŠ يخÙروشي داشت. سر پا خوابم مي گرÙت. پاي چرخ دستيمان اÙتادم خوابيدم.
***
جرينگ!.. جرينگ!.. جرينگ!..
- آهاي لطي٠كجايي؟ لطي٠چرا جواب نمي دهي؟ چرا نمي آيي برويم بگرديم.
جرينگ!.. جرينگ!.. جرينگ!..
- لطي٠جان، صدايم را مي شنوي؟ من شترم. آمدم برويم بگرديم د بيا سوار شو برويم.
شتر كه زير ايوان رسيد من از رختخوابم درآمدم Ùˆ از آن بالا پريدم Ùˆ اÙتادم به پشت او Ùˆ خنده كنان Ú¯Ùتم: من كه نشسته ام پشت تو ديگر چرا داد مي زني؟
شتر از ديدن من خوشØال شد Ùˆ كمي سقز به دهانش گذاشت وكمي هم به من داد Ùˆ راه اÙتاديم. كمي راه رÙته بوديم كه شتر Ú¯Ùت: ساز دهنيت را هم آورده ام. بگير بزن گوش كنيم.
من ساز دهني قشنگم را از شتر گرÙتم Ùˆ بنا كردم Ù…Øكم در آن دميدن. شتر هم با جرينگ جرينگ زنگ هاي بزرگ Ùˆ كوچكش با ساز من همراهي مي كرد.
شتر سرش را به طر٠من برگرداند Ùˆ Ú¯Ùت: لطيÙØŒ شام خورده يي؟
من Ú¯Ùتم: نه. پول نداشتم.
شتر Ú¯Ùت: پس اول برويم شام بخوريم.
در همين موقع خرگوش سÙيد از بالاي درختي پايين پريد Ùˆ Ú¯Ùت: شتر جان، امشب شام را در ويلا مي خوريم. من مي روم ديگران را خبر كنم. شما خودتان برويد.
خرگوش ته زردكي را كه تا Øالا مي جويد، توي جوي آب انداخت Ùˆ جست زنان از ما دور شد.
شتر Ú¯Ùت: مي داني ويلا يعني چه؟
من Ú¯Ùتم: به نظرم يعني ييلاق.
شتر Ú¯Ùت: ييلاق كه نه. آدم هاي ميليونر در جاهاي خوش آب Ùˆ هوا براي خودشان كاخ ها Ùˆ خانه هاي مجللي درست مي كنند كه هر وقت عشقشان كشيد بروند آنجا استراØت Ùˆ تÙØ±ÙŠØ ÙƒÙ†Ù†Ø¯. اين خانه ها را مي گويند ويلا. البته ويلاها استخر Ùˆ Ùواره Ùˆ باغ Ùˆ باغچه هاي بزرگ Ùˆ پرگلي هم دارند. يك دسته باغبان Ùˆ آشپز Ùˆ نوكر Ùˆ كلÙت هم دارند. بعضي از ميليونرها چند تا ويلا هم در كشورهاي خارج دارند. مثلا در سويس Ùˆ Ùرانسه. Øالا ما مي رويم به يكي از ويلاهاي شمال تهران كه گرماي تابستان را از تنمان درآوريم.
شتر اين را Ú¯Ùت Ùˆ انگار پر در آورده باشد، مثل پرنده ها به هوا بلند شد. زير پايمان خانه هاي زيبا Ùˆ تميزي قرار داشت. بوي دود Ùˆ كثاÙت هم در هوا نبود. خانه ها Ùˆ كوچه ها طوري بودند كه من خيال كردم دارم Ùيلم تماشا مي كنم. عاقبت به شتر Ú¯Ùتم: شتر، نكند از تهران خارج شده باشيم!
شتر Ú¯Ùت: چطور شد به اين Ùكر اÙتادي؟
من Ú¯Ùتم: آخر اين طر٠ها اصلا بوي دود Ùˆ كثاÙت نيست. خانه ها همه اش بزرگ، مثل دسته Ú¯Ù„ هستند.
شتر خنديد Ùˆ Ú¯Ùت: ØÙ‚ داري لطي٠جان. تهران دو قسمت دارد Ùˆ هر قسمتش براي خودش چيز ديگري است. جنوب Ùˆ شمال: جنوب پر از دود Ùˆ كثاÙت Ùˆ گرد Ùˆ غبار است اما شمال تميز است. زيرا همه ÙŠ اتوبوس هاي قراضه در آن طر٠ها كار مي كنند. همه ÙŠ كوره هاي آجرپزي در آن طر٠هاست. همه ÙŠ ديزل ها Ùˆ باري ها از آن برها رÙت Ùˆ آمد مي كنند. خيلي از كوچه Ùˆ خيابانهاي جنوب خاكي است، همه ÙŠ آب هاي كثي٠و گنديده ÙŠ جوهاي شمال به جنوب سرازير مي شود. خلاصه. جنوب Ù…Øله ÙŠ آدم هاي بي چيز Ùˆ گرسنه است Ùˆ شمال Ù…Øله ÙŠ اعيان Ùˆ پولدارها. تو هيچ در «Øصيرآباد» Ùˆ «نازي آباد» Ùˆ «خيابان Øاج عبدالمØمود» ساختمان هاي ده طبقه ÙŠ مرمري ديده يي؟ اين ساختمان هاي بلند هستند كه پايينشان مغازه هاي اعياني قراردارند Ùˆ مشتري هايشان سواري هاي لوكس Ùˆ سگهاي چند هزار توماني دارند.
من Ú¯Ùتم: در طر٠هاي جنوب همچنين چيزهايي ديده نمي شود. در آنجا كسي سواري ندارد اما خيلي ها چرخ دستي دارند Ùˆ توي زاغه مي خوابند.
چنان گرسنه بودم كه Øس مي كردم ته دلم دارد سوراخ مي شود.
زير پايمان باغ بزرگي بود پر از چراغهاي رنگارنگ، خنك Ùˆ پر طراوت Ùˆ پر Ú¯Ù„ Ùˆ درخت. عمارت بزرگي مثل يك دسته Ú¯Ù„ در وسط قرار داشت Ùˆ چند متر آن طرÙتر استخر بزرگي با آب زلال Ùˆ ماهي هاي قرمز Ùˆ دور Ùˆ برش ميز Ùˆ صندلي Ùˆ Ú¯Ù„ Ùˆ شكوÙÙ‡. روي ميزها يك عالمه غذاهاي رنگارنگ چيده شده بود كه بويشان آدم را مست مي كرد.
شتر Ú¯Ùت: برويم پايين. شام Øاضر است.
من Ú¯Ùتم: پس صاØب باغ كجاست؟
شتر Ú¯Ùت: Ùكر او را نكن. در زيرزمين دست بسته اÙتاده Ùˆ خوابيده.
شتر روي كاشي هاي رنگين لب استخر نشست Ùˆ من جست زدم Ùˆ پايين آمدم. خرگوش Øاضر بود. دست من را گرÙت Ùˆ برد نشاند سر يكي از ميزها. كمي بعد سر مهمان ها باز شد. عروسك ها با ماشين هاي سواري، عده يي با هواپيما Ùˆ هليكوپتر، الاغ شلنگ انداز، لاك پشت ها آويزان از دم بچه شترها، ميمون ها جست زنان Ùˆ معلق زنان Ùˆ خرگوش ها دوان دوان سر رسيدند. مهماني عجيب Ùˆ پر سر Ùˆ صدايي بود با غذاهايي كه تنها بوي آن ها دهان آدم را آب مي انداخت. بوقلمون هاي سرخ شده، جوجه كباب، بره كباب، پلوها Ùˆ خورش ها ÙŠ جوراجور Ùˆ خيلي خيلي غذاهاي ديگر كه من نمي توانستم بÙهمم Ú†Ù‡ غذاهايي هستند. ميوه هم از هر Ú†Ù‡ دلت بخواهد، Ùراوان بود. زير دست Ùˆ پا ريخته بود.
شتر در آن سر استخر ايستاد Ùˆ با اشاره ÙŠ سر Ùˆ گردن همه را ساكت كرد Ùˆ Ú¯Ùت: همه از كوچك Ùˆ بزرگ خوش آمده ايد، صÙا آورده ايد. اما مي خواستم از شما بپرسم آيا مي دانيد به خاطر كي Ùˆ چرا همچنين مهماني پرخرجي راه انداخته ايم؟
الاغ Ú¯Ùت: به خاطر لطيÙ. مي خواستيم او هم يك شكم غذاي Øسابي بخورد. Øسرت به دلش نماند.
خرس پشت مسلسل Ú¯Ùت: آخر لطي٠اينقدر مي آيد ما را تماشا مي كند كه ما همه مان او را دوست داريم.
پلنگ Ú¯Ùت: آري ديگر. همانطور كه لطي٠دلش مي خواهد ما مال او باشيم، ما هم دلمان مي خواهد مال او باشيم.
شير Ú¯Ùت: آري. بچه هاي ميليونر خيلي زود از ما سير مي شوند. پدرهايشان هر روز اسباب بازي هاي تازه يي برايشان مي خرند آنوقت اين ها يكي دو دÙعه كه با ما بازي كردند، دلشان زده مي شود Ùˆ ديگر ما را به بازي نمي گيرند Ùˆ ولمان مي كنند كه بمانيم بپوسيم Ùˆ از بين برويم.
من به Øر٠آمدم Ú¯Ùتم: اگر شما هر كدامتان مال من باشيد، قول مي دهم كه هيچوقت ازتان سير نشوم. هميشه با شما بازي مي كنم Ùˆ تنهايتان نمي گذارم.
اسباب بازي ها يكصدا Ú¯Ùتند: مي دانيم. ما تو را خوب مي شناسيم. اما ما نمي توانيم مال تو باشيم. ما را خيلي گران مي Ùروشند.
بعد يكيشان Ú¯Ùت: من Ùكر نمي كنم Øتي درآمد يك ماه پدر تو براي خريدن يكي از ماها ÙƒÙايت بكند.
شتر باز همه را ساكت كرد Ùˆ Ú¯Ùت: برگرديم بر سر مطلب. Øر٠هاي همه ÙŠ شما درست است ولي ما مهماني امشب را به خاطر چيز بسيار مهمي راه انداختيم كه شما به آن اشاره نكرديد.
من باز به Øر٠آمدم Ú¯Ùتم: من خودم مي دانم چرا من را به اينجا آورديد. شما خواستيد به من بگوييد كه ببين همه ÙŠ مردم مثل تو Ùˆ پدرت گرسنه كنار خيابان نمي خوابند.
چند زن Ùˆ مرد دور ميزي نشسته بودند Ùˆ تند تند غذا مي خوردند. معلوم بود كه نوكر Ùˆ كلÙت هاي خانه بودند. من هم بنا كردم به خوردن اما انگار ته دلم سوراخ بود كه هر Ú†Ù‡ مي خوردم سير نمي شدم Ùˆ شكمم مرتب قار Ùˆ قور مي كرد. مثل آن وقت هايي كه خيلي گرسنه باشم. Ùكر كردم كه نكند دارم خواب مي بينم كه سير نمي شوم؟ دستي به چشم هايم كشيدم. هر دو قشنگ باز بودند. به خودم Ú¯Ùتم: «من خوابم؟ نه كه نيستم. آدم كه به خواب مي رود ديگر چشم هايش باز نيست Ùˆ جايي را نمي بيند. پس چرا سير نمي شوم؟ چرا دارم خيال مي كنم دلم مالش مي رود؟»
Øالا داشتم دور عمارت مي گشتم Ùˆ به ديوارهاي آن Ùˆ به سنگ هاي قيمتي ديوارها دست مي كشيدم. نمي دانم از كجا گرد Ùˆ خاك مي آمد Ùˆ يك راست مي خورد به صورت من. Øالا توي زيرزمين بودم كه خيال مي كردم گرد Ùˆ خاك از آنجاست. در اولين پله گرد Ùˆ خاك چنان توي بيني Ùˆ دهنم تپيد كه عطسه ام گرÙت: هاپ Ø´!..
***
به خودم Ú¯Ùتم: Ú†ÙŠ شده؟ من كجام؟
جاروي سپور درست از جلو صورتم رد شد و گرد و خاك پياده رو را به صورتم زد.
به خودم Ú¯Ùتم: Ú†ÙŠ شده؟ من كجام؟ نكند خواب مي بينم؟
اما خواب نبودم. چرخ دستي پدرم را ديدم بعد هم سر Ùˆ صداي تاكسي ها را شنيدم بعد هم در تاريك روشن ØµØ¨Ø Ú†Ø´Ù…Ù… به ساختمانهاي اطرا٠چهار راه اÙتاد. پس خواب نبودم. سپور Øالا از جلوي من رد شده بود اما همچنان گرد Ùˆ غبار راه مي انداخت Ùˆ پياده رو را خط خطي مي كرد Ùˆ جلو مي رÙت.
به خودم Ú¯Ùتم: پس همه ÙŠ آن ها را خواب ديدم؟ نه!.. آري ديگر خواب ديدم. نه!.. نه!.. نه..
سپور برگشت Ùˆ من را نگاه كرد. پدرم از روي چرخ خم شد Ùˆ Ú¯Ùت: لطيÙØŒ خوابي؟
من Ú¯Ùتم: نه!.. نه!..
پدرم Ú¯Ùت: خواب نيستي چرا ديگر داد مي زني؟ بيا بالا پهلوي خودم.
رÙتم بالا. پدرم بازويش را زير سرم گذاشت اما من خوابم نمي برد. دلم مالش مي رÙت. شكمم درست به تخته ÙŠ پشتم چسبيده بود. پدرم ديد كه خوابم نمي برد Ú¯Ùت: شب دير كردي. من هم خسته بودم زود خوابيدم.
Ú¯Ùتم: دو تا سواري تصاد٠كرده بودند وايستادم تماشا كنم دير كردم.
بعد Ú¯Ùتم: پدر. شتر مي تواند Øر٠بزند Ùˆ بپرد...
پدرم Ú¯Ùت: نه كه نمي تواند.
من Ú¯Ùتم: آري. شتر كه پر ندارد...
پدرم Ú¯Ùت: پسر تو Ú†Ù‡ ات است؟ هر ØµØ¨Ø ÙƒÙ‡ از خواب بلند مي شوي Øر٠شتر را مي زني.
من كه Ùكر چيز ديگري را مي كردم Ú¯Ùتم: پولدار بودن هم چيز خوبي است، پدر. مگر نه؟ آدم مي تواند هر Ú†Ù‡ دلش خواست بخورد، هر Ú†Ù‡ دلش خواست داشته باشد. مگر نه، پدر؟
پدرم Ú¯Ùت: ناشكري نكن پسر. خدا خودش خوب مي داند كه كي را پولدار كند، كي را بي پول.
پدرم هميشه همين Øر٠را مي زد.
هوا كه روشن شد پدرم چستك هايش را از زير سرش برداشت به پايش كرد. بعد، از چرخ دستي پايين آمديم. پدرم Ú¯Ùت: ديروز نتوانستم سيب زميني ها را آب كنم. نص٠بيشترش روي دستم مانده.
من Ú¯Ùتم: مي خواستي جنس ديگري بياوري.
پدرم ØرÙÙŠ نزد. Ù‚ÙÙ„ چرخ را باز كرد Ùˆ دو تا كيسه ÙŠ پر درآورد خالي كرد روي چرخ دستي. من هم ترازو Ùˆ كيلوها را درآوردم چيدم. بعد، راه اÙتاديم.
پدرم Ú¯Ùت: مي رويم آش بخوريم.
هر وقت ØµØ¨Ø Ù¾Ø¯Ø±Ù… مي Ú¯Ùت «مي رويم آش بخوريم» من مي Ùهميدم كه شب شام نخورده است.
سپور پياده رو را تا ته خيابان خط خطي كرده بود. ما مي رÙتيم به طر٠پارك شهر. پيرمرد آش Ùروش مثل هميشه لب جو، پشت به وسط خيابان، نشسته بود Ùˆ ديگ آش جلوش، روي اجاق Ùتيله يي، قل قل مي كرد. سه تا مشتري زن Ùˆ مرد دوره نشسته بودند Ùˆ از كاسه هاي آلومينيومي آششان را مي خوردند. زن بليت Ùروش بود. مثل زيور بليت Ùروش چادر به سر داشت. چمباتمه زده بود Ùˆ دسته بليت ها را گذاشته بود وسط شكم Ùˆ زانوهايش Ùˆ چادر چركش را كشيده بود روي زانوهايش.
پدرم با پيرمرد اØوال پرسي كرد Ùˆ نشستيم. دو تا آش كوچك با نصÙÙŠ نان خورديم Ùˆ پا شديم. پدرم دو قران پول به من داد Ùˆ Ú¯Ùت: من مي روم دوره بگردم. ظهر مي آيي همينجا ناهار را با هم مي خوريم.
***
اول كسي كه ديدم پسر زيور بليت Ùروش بود. جلو مردي را گرÙته Ùˆ مرتب مي Ú¯Ùت: آقا يك دانه بليت بخر. انشاالله برنده مي شوي. آقا ترا خدا بخر.
مرد زوركي از دست پسر زيور خلاص شد Ùˆ در رÙت. پسر زيور چند تا ÙØØ´ زير لبي داد Ùˆ مي خواست راه بيÙتد كه من صدايش زدم Ùˆ Ú¯Ùتم: نتوانستي كه قالب كني!
پسر زيور Ú¯Ùت: اوقاتش تلخ بود، انگار با زنش دعواش شده بود.
دو تايي راه اÙتاديم. پسر زيور دسته ÙŠ ده بيست تايي بليت هايش را جلو مردم مي گرÙت Ùˆ مرتب مي Ú¯Ùت: آقا بليت؟.. خانم بليت؟..
پسر زيور براي هر بليتي كه مي Ùروخت يك قران از مادرش مي گرÙت. خرجي خودش را كه در مي آورد ديگر بليت نمي Ùروخت، مي رÙت دنبال بازي Ùˆ گردش Ùˆ دعوا Ùˆ سينما. پولدارتر از همه ÙŠ ما بود. ظهرها عادتش بود كه توي جوي آبي، زير پلي، دراز بكشد Ùˆ يكي دو ساعتي بخوابد. ØµØ¨Ø Ø¢Ùتاب نزده بيدار مي شد Ùˆ از مادرش ده بيست تايي بليت مي گرÙت Ùˆ راه مي اÙتاد كه مشتري هاي ØµØ¨Ø Ø±Ø§ از دست ندهد تا كارش را ظهر نشده تمام كند. دلش نمي آمد بعد از ظهرش را هم با بليت Ùروشي Øرام كند.
تا خيابان نادري پسر زيور سه تا بليت Ùروخت. آنجا كه رسيديم Ú¯Ùت: من ديگر بايد همينجاها بمانم.
مغازه ها تك وتوك باز بودند. مغازه ÙŠ اسباب بازي Ùروشي بسته بود. شترم هنوز كنار پياده رو نيامده بود. دلم نيامد در را بزنم كه نكند خواب صبØØ´ را Øرام كرده باشم. گذاشتم رÙتم بالاتر Ùˆ بالاتر. خيابان ها پر شاگرد مدرسه يي ها بود. توي هر ماشين سواري يكي دو بچه مدرسه يي كنار پدر Ùˆ مادرهايشان نشسته بودند Ùˆ به مدرسه مي رÙتند.
در اين وقت روز Ùقط مي توانستم اØمد Øسين را پيدا كنم تا از دست تنهايي خلاص بشوم. باز از چند خيابان گذشتم تا رسيدم به خيابان هايي كه ذره يي دود Ùˆ بوي كثاÙت درشان نبود. بچه ها Ùˆ بزرگترها همه شان لباس هاي تر Ùˆ تميز داشتند. صورت ها همه شان برق برق مي زدند. دخترها Ùˆ زن ها مثل Ú¯Ù„ هاي رنگارنگ مي درخشيدند. مغازه ها Ùˆ خانه ها زير Ø¢Ùتاب مثل آينه به نظر مي آمدند. من هر وقت از اين Ù…Øله ها مي گذشتم خيال مي كردم توي سينما نشسته ام Ùيلم تماشا مي كنم. هيچوقت نمي توانستم بÙهمم كه توي خانه هاي به اين بلندي Ùˆ تميزي Ú†Ù‡ جوري غذا مي خورند، Ú†Ù‡ جوري مي خوابند، Ú†Ù‡ جوري Øر٠مي زنند، Ú†Ù‡ جوري لباس مي پوشند. تو مي تواني پيش خود بÙهمي كه توي شكم مادرت Ú†Ù‡ جوري زندگي مي كردي؟ مثلا مي تواني جلو چشم هات خودت را توي شكم مادرت ببيني كه Ú†Ù‡ جوري غذا مي خوردي؟ نه كه نمي تواني. من هم مثل تو بودم. اصلا نمي توانستم Ùكرش را بكنم.
جلو مغازه يي سه تا بچه كي٠به دست ايستاده بودند چيزهاي پشت شيشه را تماشا مي كردند. من هم ايستادم پشت سرشان. عطر خوشايندي از موهاي شانه زده شان مي آمد. بي اختيار پشت گردن يكيشان را بو كردم. بچه ها به عقب نگاه كردند Ùˆ من را برانداز كردند Ùˆ با اخم Ùˆ Ù†Ùرت ازم Ùاصله گرÙتند Ùˆ رÙتند. از دور شنيدم كه يكيشان مي Ú¯Ùت: Ú†Ù‡ بوي بدي ازش مي آمد!
Ùقط Ùرصت كردم كه عكس خودم را توي شيشه ÙŠ مغازه ببينم. موهاي سرم چنان بلند Ùˆ پريشان بودند كه گوش هايم را زيرگرÙته بودند. انگار كلاه پر مويي به سرم گذاشته ام. پيراهن كرباسي ام رنگ چرك Ùˆ تيره يي گرÙته بود Ùˆ از يقه ÙŠ دريده اش بدن سوخته ام ديده مي شد. پاهام برهنه Ùˆ چرك Ùˆ پاشنه هام ترك خورده بودند. دلم مي خواست مغز هر سه اعيان زاده را داغون كنم.
آيا تقصير آن ها بود كه من زندگي اين جوري داشتم؟
مردي از توي مغازه بيرون آمد Ùˆ با اشاره ÙŠ دست، من را راند Ùˆ Ú¯Ùت: برو بچه. ØµØ¨Ø Ø§ÙˆÙ„ ØµØ¨Ø Ù‡Ù†ÙˆØ² دشت نكرده ايم چيزي به تو بدهيم.
من جنب نخوردم Ùˆ چيزي هم Ù†Ú¯Ùتم. مرد باز من را با اشاره ÙŠ دست راند Ùˆ Ú¯Ùت: د Ú¯Ù… شو برو. عجب رويي دارد!
من جنب نخوردم Ùˆ Ú¯Ùتم: من گدا نيستم.
مرد Ú¯Ùت: ببخشيد آقا پسر، پس چكاره ايد؟
من Ú¯Ùتم: كاره يي نيستم. دارم تماشا مي كنم.
Ùˆ راه اÙتادم. مرد داخل مغازه شد. تكه كاشي سÙيدي ته آب جو برق مي زد. ديگر معطل نكردم. تكه كاشي را برداشتم Ùˆ با تمام قوت بازويم پراندم به طر٠شيشه ÙŠ بزرگ مغازه. شيشه صدايي كرد Ùˆ خرد شد. صداي شيشه انگار بار سنگيني را از روي دلم برداشت Ùˆ آنوقت دو پا داشتم دو پاي ديگر هم قرض كردم Ùˆ Øالا در نرو كي در برو! نمي دانم از چند خيابان رد شده بودم كه به اØمد Øسين برخوردم Ùˆ Ùهميدم كه ديگر از مغازه خيلي دور شده ام.
اØمد Øسين مثل هميشه جلو دبستان دخترانه اين بر آن بر مي رÙت Ùˆ از ماشين هاي سواري كه دختر بچه ها را پياده مي كردند، گدايي مي كرد. هر ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯ كار اØمد Øسين همين بود. من عاقبت هم Ù†Ùهميدم كه اØمد Øسين پيش Ú†Ù‡ كسي زندگي مي كند اما قاسم مي Ú¯Ùت كه اØمد Øسين Ùقط يك مادر بزرگ دارد كه او هم گداست. اØمد Øسين خودش چيزي نمي Ú¯Ùت.
وقتي زنگ مدرسه زده شد Ùˆ بچه ها به كلاس رÙتند ما راه اÙتاديم. اØمد Øسين Ú¯Ùت: امروز دخل خوبي نكردم. همه مي گويند پول خرد نداريم.
من Ú¯Ùتم: كجا مي خواهيم برويم؟
اØمد Øسين Ú¯Ùت: همين جوري راه مي رويم ديگر.
من Ú¯Ùتم: همين جوري نمي شود. برويم قاسم را پيدا كنيم يكي يك ليوان دوغ بزنيم.
قاسم ته خيابان سي متري دوغ ليواني يك قران مي Ùروخت Ùˆ ما هر وقت به ديدن او مي رÙتيم Ù†Ùري يك ليوان دوغ مجاني مي زديم. پدر قاسم در خيابان Øاج عبدالمØمود لباس كهنه خريد Ùˆ Ùروش مي كرد. پيراهن يكي پانزده هزار، زير شلواري دو تا بيست Ùˆ پنج هزار، كت Ùˆ شلوار Ù‡Ùت هشت تومن. خيابان Øاج عبدالمØمود با يك پيچ به Ù…ØÙ„ كار قاسم مي خورد. در Ùˆ ديوار Ùˆ زمين خيابان پر از چيزهاي كهنه Ùˆ قراضه بود كه صاØبانشان بالا سرشان ايستاده بودند Ùˆ مشتري صدا مي زدند. پدر قاسم دكان بسيار كوچكي داشت كه شب ها هم با قاسم Ùˆ زن خود سه Ù†Ùري در همانجا مي خوابيدند. خانه ÙŠ ديگري نداشتند. مادر قاسم ØµØ¨Ø ØªØ§ شام لباس هاي پاره Ùˆ چركي را كه پدر قاسم از اين Ùˆ آن مي خريد، توي دكان يا توي جوي خيابان سي متري مي شست Ùˆ بعد وصله مي كرد. خيابان Øاج عبدالمØمود خاكي بود Ùˆ جوي آب نداشت Ùˆ هيچ ماشيني از آنجا نمي گذشت.
من Ùˆ اØمد Øسين پس از يكي دو ساعت پياده روي رسيديم به Ù…ØÙ„ كار قاسم. قاسم در آنجا نبود. رÙتيم به خيابان Øاج عبدالمØمود. پدر قاسم Ú¯Ùت كه قاسم مادرش را به مريضخانه برده. مادر قاسم هميشه يا پا درد داشت يا درد معده.
***
نزديك هاي ظهر من Ùˆ اØمد Øسين Ùˆ پسر زيور در خيابان نادري، لب جو، كنار شتر نشسته بوديم Ùˆ تخمه مي شكستيم Ùˆ درباره ÙŠ قيمت شتر Øر٠مي زديم. عاقبت قرار گذاشتيم كه برويم توي مغازه Ùˆ از Ùروشنده بپرسيم. Ùروشنده به خيال اين كه ما گداييم، از در وارد نشده Ú¯Ùت: برويد بيرون. پول خرد نداريم.
من Ú¯Ùتم: پول نمي خواستيم آقا. شتر را چند مي دهيد؟
Ùˆ با دست به بيرون اشاره كردم. صاØب مغازه با تعجب Ú¯Ùت: شتر؟!
اØمد Øسين Ùˆ قاسم از پشت سر من Ú¯Ùتند: آري ديگر. چند مي دهيد؟
صاØب مغازه Ú¯Ùت: برويد بيرون بابا. شتر Ùروشي نيست.
دماغ سوخته از مغازه بيرون آمديم انگار اگر Ùروشي بود، آنقدر پول نقد داشتيم كه بدهيم Ùˆ جلو شتر را بگيريم Ùˆ ببريم. شتر Ù…Øكم سر جايش ايستاده بود. ما خيال مي كرديم مي تواند هر سه ما را يكجا سوار كند Ùˆ ذره يي به زØمت نيÙتد. دست اØمد Øسين به سختي تا شكم شتر مي رسيد. پسر زيور هم مي خواست دستش را امتØان كند كه Ùروشنده بيرون آمد Ùˆ گوش قاسم را گرÙت Ùˆ Ú¯Ùت: الاغ مگر نمي بيني نوشته اند دست نزنيد؟
Ùˆ با دست تكه كاغذي را نشان داد كه بر سينه ÙŠ شتر سنجاق شده بود Ùˆ چيزي رويش نوشته بودند ولي ما هيچكدام سر در نمي آورديم. از آنجا دور شديم Ùˆ بنا كرديم به تخمه شكستن Ùˆ قدم زدن. كمي بعد پسر زيور Ú¯Ùت كه خوابش مي آيد Ùˆ جاي خلوتي پيدا كرد Ùˆ رÙت توي جوي آب، زير پلي، گرÙت خوابيد. من Ùˆ اØمد Øسين Ú¯Ùتيم كه برويم به پارك شهر. هوا گرم Ùˆ Ø®ÙÙ‡ بود. چنان عرقي كرده بوديم كه Ù†Ú¯Ùˆ. هيچ يكيمان ØرÙÙŠ نمي زديم. من دلم مي خواست الان پيش مادرم بودم. بدجوري غريبيم مي آمد.
دم در پارك شهر اØمد Øسين دو هزار داد Ùˆ ساندويچ تخم مرغ خريد Ùˆ گذاشت كه يك گاز هم من بزنم. بعد رÙتيم در جاي هميشگي توي جو، آب تني بكنيم. چند بچه ÙŠ ديگر هم بالاتر از ما آب تني مي كردند Ùˆ به سر Ùˆ روي هم آب مي پاشيدند. من Ùˆ اØمد Øسين ساكت توي آب دراز كشيديم Ùˆ سر Ùˆ بدنمان را شستيم Ùˆ كاري به كار آنها نداشتيم. نگهبان پارك به سر Ùˆ صدا به طر٠ما آمد Ùˆ همه مان پا به Ùرار گذاشتيم Ùˆ رÙتيم جلو Ø¢Ùتاب نشستيم روي شن ها. من Ùˆ اØمد Øسين با شن شكل شتر درست مي كرديم كه صداي پدرم را بالاي سرمان شنيدم. اØمد Øسين گذاشت رÙت. من Ùˆ پدرم رÙتيم به دكان جگركي Ùˆ ناهار خورديم. پدرم ديد كه من ØرÙÙŠ نمي زنم Ùˆ تو Ùكرم Ú¯Ùت: لطيÙØŒ Ú†ÙŠ شده؟ Øالت خوب نيست؟
من Ú¯Ùتم: چيزي نيست.
آمديم زير درخت هاي پارك شهر دراز كشيديم كه بخوابيم. پدرم ديد كه من هي از اين پهلو به آن پهلو مي شوم Ùˆ نمي توانم بخوابم. Ú¯Ùت: لطيÙØŒ دعوا كردي؟ كسي چيزي بهت Ú¯Ùته؟ آخر به من بگو Ú†ÙŠ شده.
من اصلا Øال Øر٠زدن نداشتم. خوشم مي آمد كه بدون Øر٠زدن غصه بخورم. دلم مي خواست الان صدا Ùˆ بوي مادرم را بشنوم Ùˆ بغلش كنم Ùˆ ببوسم. يك دÙعه زدم زير گريه Ùˆ سرم را توي سينه ÙŠ پدرم پنهان كردم. پدرم پا شد نشست من را بغل كرد Ùˆ گذاشت كه تا دلم مي خواهد گريه كنم. اما باز چيزي به پدرم Ù†Ú¯Ùتم. Ùقط Ú¯Ùتم كه دلم مي خواست پيش مادرم بودم. بعد خواب من را گرÙت Ùˆ چشم كه باز كردم ديدم پدرم بالاي سر من نشسته Ùˆ زانوهايش را بغل كرده Ùˆ توي جماعت نگاه مي كند. من پايش را گرÙتم Ùˆ تكان دادم Ùˆ Ú¯Ùتم: پدر!
پدرم من را نگاه كرد، دستش را به موهايم كشيد Ùˆ Ú¯Ùت: بيدار شدي جانم؟
من سرم را تكان دادم كه آري.
پدرم Ú¯Ùت: Ùردا برمي گرديم به شهر خودمان. مي رويم پيش مادرت. اگر كاري شد همانجا مي كنيم يك لقمه نان مي خوريم. نشد هم كه نشد. هر Ú†Ù‡ باشد بهتر از اين است كه ما در اينجا بي سر Ùˆ يتيم بمانيم آن ها هم در آنجا.
توي راه، از پارك تا گاراژ، نمي دانستم كه خوشØال باشم يا نه. دلم نمي آمد از شتر دور بيÙتم. اگر مي توانستم شتر را هم با خودم ببرم، ديگر غصه يي نداشتم.
رÙتيم بليت مساÙرت خريديم باز توي خيابان ها راه اÙتاديم. پدرم مي خواست چرخ دستيش را هر طوري شده تا عصر بÙروشد. من دلم مي خواست هر طوري شده يك دÙعه ÙŠ ديگر شتر را سير ببينم. قرار گذاشتيم شب را بياييم طر٠هاي گاراژ بخوابيم. پدرم نمي خواست من را تنها بگذارد اما من Ú¯Ùتم كه مي خواهم بروم يك كمي بگردم دلم باز شود.
***
طر٠هاي غروب بود. نمي دانم چند ساعتي به تماشاي شتر ايستاده بودم كه ديدم ماشين سواري رو بازي از راه رسيد Ùˆ نزديك هاي من Ùˆ شتر ايستاد. يك مرد Ùˆ يك دختر بچه ÙŠ تر Ùˆ تميز توي ماشين نشسته بودند. چشم دختر به شتر دوخته شده بود Ùˆ ذوق زده مي خنديد. به دلم برات شد كه مي خواهند شتر را بخرند ببرند به خانه شان. دختر دست پدرش را گرÙته از ماشين بيرون مي كشيد Ùˆ مي Ú¯Ùت: زودتر پاپا. Øالا يكي ديگر مي آيد مي خرد.
پدر Ùˆ دختر مي خواستند داخل مغازه شوند كه ديدند من جلوشان ايستاده ام Ùˆ راه را بسته ام. نمي دانم Ú†Ù‡ Øالي داشتم. مي ترسيدم؟ گريه ام مي گرÙت؟ غصه ÙŠ چيزي را مي خوردم؟ نمي دانم Ú†Ù‡ Øالي داشتم. همين قدر مي دانم كه جلو پدر Ùˆ دختر را گرÙته بودم Ùˆ مرتب مي Ú¯Ùتم: آقا، شتره Ùروشي نيست. ØµØ¨Ø Ø®ÙˆØ¯Ø´ به من Ú¯Ùت. باور كن Ùروشي نيست.
مرد من را Ù…Øكم كنار زد Ùˆ Ú¯Ùت: راه را چرا بسته يي بچه؟ برو كنار.
Ùˆ دو تايي داخل مغازه شدند. مرد شروع كرد با صاØب مغازه صØبت كردن. دختر مرتب برمي گشت Ùˆ شتر را نگاه مي كرد. چنان Øال خوشي داشت كه آدم خيال مي كرد توي زندگيش Øتي يك ذره غصه نخورده. من انگار زبانم لال شده بود Ùˆ پاهايم بي Øركت، دم در ايستاده بودم Ùˆ توي مغازه را مي پاييدم. ميمون ها، بچه شترها، خرس ها، خرگوش ها Ùˆ ديگران من را نگاه مي كردند Ùˆ من خيال مي كردم دلشان به Øال من مي سوزد.
پدر Ùˆ دختر خواستند از مغازه بيرون بيايند. پدر يك سكه ÙŠ دو هزاري به طر٠من دراز كرد. من دستهايم را به پشتم گذاشتم Ùˆ توي صورتش نگاه كردم. نمي دانم Ú†Ù‡ جوري نگاهش كرده بودم كه دو هزاري را زود توي جيبش گذاشت Ùˆ رد شد. آنوقت صاØب مغازه من را از دم در دور كرد. دو Ù†Ùر از كارگران مغازه بيرون آمدند Ùˆ رÙتند به طر٠شتر. دختر بچه رÙته بود نشسته بود توي سواري Ùˆ شتر را نگاه مي كرد Ùˆ با چشم Ùˆ ابرو قربان صدقه اش مي رÙت. كارگرها كه شتر را از زمين بلند كردند، من بي اختيار جلو دويدم Ùˆ پاي شتر را گرÙتم Ùˆ داد زدم شتر مال من است. كجا مي بريد. من نمي گذارم.
يكي از كارگرها Ú¯Ùت: بچه برو كنار. مگر ديوانه شده يي!
پدر دختر از صاØب مغازه پرسيد: گداست؟
مردم به تماشا جمع شده بودند. من پاي شتر را ول نمي كردم عاقبت كارگرها مجبور شدند شتر را به زمين بگذارند Ùˆ من را به زور دور كنند. صداي دختر را از توي ماشين شنيدم كه به پدرش مي Ú¯Ùت: پاپا، ديگر نگذار دست بهش بزند.
پدر رÙت نشست پشت Ùرمان. شتر را گذاشتند پشت سر پدر Ùˆ دختر. ماشين خواست Øركت كند كه من خودم را خلاص كردم Ùˆ دويدم به طر٠ماشين. دو دستي ماشين را چسبيدم Ùˆ Ùرياد زدم: شتر من را كجا مي بريد. من شترم را مي خواهم.
Ùكر مي كنم كسي صدايم را نشنيد. انگار لال شده بودم Ùˆ صدايي از گلويم در نمي آمد Ùˆ Ùقط خيال مي كردم كه Ùرياد مي زنم. ماشين Øركت كرد Ùˆ كسي من را از پشت گرÙت. دست هايم از ماشين كنده شده Ùˆ به رو اÙتادم روي اسÙالت خيابان. سرم را بلند كردم Ùˆ آخرين دÙعه شترم را ديدم كه گريه مي كرد Ùˆ زنگ گردنش را با عصبانيت به صدا در مي آورد.
صورتم اÙتاد روي خوني كه از بيني ام بر زمين ريخته بود. پاهايم را بر زمين زدم Ùˆ هق هق گريه كردم.
دلم مي خواست مسلسل پشت شيشه مال من باشد.
تابستان 1347

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
صمد معلم ماست راه صمد راه ماست
برای عضویت در گروه ماهی سیاه کوچولو روی خط آبی رنگ زیر Ùشاردهید
ماهی سیاه کوچولو
Looking for last minute shopping deals? Find them fast with Yahoo! Search.
This is a non-political list.

Change settings via the Web (Yahoo! ID required)
Change settings via email: Switch delivery to Daily Digest | Switch format to Traditional
Visit Your Group | Yahoo! Groups Terms of Use | Unsubscribe
.
__,_._,___
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر