زمانی ولتر به مثابه یکی از پیشتازان روشنگری و جدایی دین و دولت نوشته بود: «پرودردگارا، اگر وجود داری، روح مرا، اگر وجود دارد، بیامرز!» شهروند سکولار و یا لائیک کسی است که به جدایی دین و دولت بر اساس سکولاریسم و یا لائیسیته اعتقاد دارد و به همین دلیل میتواند یک فرد مؤمن و یا یک انسان بیدین باشد. اعتقاد مذهبی او نقشی در اعتقادش به سکولاریسم و یا لائیسیته ندارد. به این ترتیب یک آیتالله یا مجتهد، یک کشیش یا اسقف همانگونه میتواند لائیک یا سکولار باشد که یک شهروند غیرروحانی و یا بیدین. درست همانگونه که یک غیرروحانی میتواند معتقد به ضرورت دخالت دین در دولت باشد. سکولاریسم و لائیسیته مفاهیمی سیاسی هستند و نه اعتقادی. مفاهیمی زمینی هستند و نه آسمانی. تفاوت سکولاریسم و لائیسیته در شکل حقوقی جدایی دین از دولت است. ***** درباره تفاوت سکولاریسم و لائیسیته میگویند انسان را خداوند به این دلیل آفرید تا تأییدگر وجود او باشد. این تعبیر در بسیاری از آثار ادبی و فلسفی به کار رفته است و بیانگر وجود عقل و خرد در نزد انسان و تفاوت بزرگ او با دیگر موجودات است. خردی که نه تنها تأیید، بلکه انکار میتواند کرد و در کشاکش بین دو مفهوم «علم» و «اعتقاد» میداند این هر دو همواره محدود به دامنه آن علم و اعتقادی هستند که بشر تا لحظه حال به آن رسیده است. بزرگترین دانشمندان جهان که در کشفیات علمی نقش برجسته داشتهاند، از نیوتن و داروین تا آینشتاین و یا دانشمندانی که هر سال به دریافت جوایز علمی نائل میشوند، اکثرا به دینی اعتقاد داشتهاند. اساسا بحث بر سر وجود آفریدگار یا حقیقت برتر ادیان، بحثی فرساینده و بینتیجه است چرا که اعتقاد امری ایمانی است و از این رو بحثپذیر نیست و طبیعتا پیروان هر دینی، آن را برتر از دیگری میپندارند. زمانی ولتر به مثابه یکی از پیشتازان روشنگری و جدایی دین و دولت نوشته بود: «پرودردگارا، اگر وجود داری، روح مرا، اگر وجود دارد، بیامرز!» از این هشیارانهتر نمیتوان اعتقاد مذهبی را، اعم از تأیید یا انکار آن، به عنوان امری خصوصی بیان کرد و دست فضولی حکومتها را از آن کوتاه نمود. پیوند پادشاه و پاپ لیکن چه باید کرد هنگامی که دین و دولت، مذهب و حکومت، چنان در هم آمیخته میشوند که دستگاه دولتی به ابزاری برای اجرای احکام دینی، از جمله هدایت امور خصوصی افراد، تبدیل میگردد؟ رابطه دین و دولت اگرچه در ایران، تازه در قرن بیست و یکم در دستور کار سیاست قرار گرفته، لیکن قدمت آن در جهان بسی دیرینه است.. این رابطه در انقلاب مشروطه با طرد «مشروعه» به سود نقش برتر دولت تنظیم شد، لیکن هرگز پایههای تئوریک و ذهنی نیافت تا بطور عینی نقش دین و دولت را در جامعه در دو جایگاه متفاوت که الزاما مقابل یکدیگر قرار ندارند، تثبیت کند. در دوران باستان، جهان در اختیار خدایانی بود که بر زمین و زمان حکم میراندند و به مثابه خودکامگان دو جهان، سرنوشت مقدر انسان زمینی را در دست داشتند. از آن پس قرنها خودکامگان زمینی به عنوان نمایندگان خدا «امپراتوری دینی» خود را بنا نهادند و سپس خودکامگان روحانی به عنوان نمایندگان همان خدا بر مردمان حکم راندند. در هیچ کدام از این دوران اما لزوم و بدیهی بودن یکهتازی پادشاهان و روحانیان و آمیزش آسمان و زمین، مورد تردید و پرسش نبود. هر چیز، در هر دوران، بدیهی به شمار میرفت همانگونه که پیوند حکومت و کلیسا، پادشاه و پاپ، امری طبیعی بود. آنچه بعدها به عنوان سخن مسیح مبنی بر سهم قیصر بر زمین و سهم خداوند در ملکوت، مورد استناد بسیاری از طرفداران جدایی قدرت زمینی از قدرت آسمانی قرار گرفت، تا مدتها در لابلای تاریخ و متون مقدس گم شده بود.. خط سرخی که قرون وسطا و حکومت کلیسا در تاریخ خونین اروپا رسم کرد، سبب کشف دوباره آن شد تا دستاویز مفسرانی قرار گیرد که جایگاه دین خویش را در مکانی غیر از اریکه قدرت میجستند. نخستین تردیدها در بطن قرون وسطا و همزمان با پیدایش هومانیسم شکل گرفت و با عصر رفرماسیون ادامه یافت. تا آن زمان جدایی دین از دولت تصورناپذیر بود. لیکن چگونه میشد وارد عصر اصلاحات شد بدون آنکه به ساختار قدرت سیاسی دست زد؟! علم نوین سیاست را ماکیاولی در همان دوران بنیان نهاد. اگرچه وی با جمله معروف و نامطلوب «هدف وسیله را توجیه میکند» شهره شده است، لیکن کتاب «شهریار» او نخستین اثر فلسفی- سیاسی است که مبانی قدرت را بر خیر همگانی قرار میدهد و تلاش میکند تا توجه شهریاران را به آن جلب کند و به آنها هشدار دهد در صورت عدم رعایت خیر همگانی با شورش مردم (زیردستان) و سقوط روبرو خواهند شد. او منادی «شهریارِ خوب» است. ماکیاولی دو مفهوم اصلی نظریه خویش، یعنی «فرصت» و «بخت» را چیزی جز استفاده از «فرصت» و «بخت» برای برقراری یک جامعه مبتنی بر صلح و رفاه نمیشمارد. این نظریه نیز مانند نظریههای سیاسی بعدی، از دل جنگهای فرساینده و بیسرانجام که هر بار اروپا را در کام خویش میکشید، فرا رویید. «هدف» ماکیاولی که «وسیله» را توجیه میکند، یک «هدف خوب» و به سود «اکثریت» است. همان «اکثریت» که نزدیک به سه قرن بعد در «قراردادهای اجتماعی» روسو ظهور مییابد و بعدها مبنای دمکراسی مدرن قرار میگیرد. توماس هابس نیز که به نظریهپرداز «حکومت مطلقه» معروف شده است، هنگامی که یک قرن بعد در اثر بینظیر خود «لهویاتان» نظریه دولت و «حکومت مطلقه» را میپرداخت، به چیزی جز «حکومت مطلقه خوب» نمیاندیشید. حکومتی که «مطلقه» بودنش تنها برای «خیر همگانی» است و اگر از این «خیر» عدول کند، و یا «خوب» نباشد، چیزی جز شورش همگانی در انتظارش نخواهد بود. وی با طرح این موضوع و امکان مقاومت «زیردستان» که به مذاق خاندان سلطنتی انگلستان مطلقا خوش نمیآمد، مجبور شد مخفیانه آن کشور را ترک کند. چندی بعد اما، شاگرد و هواخواه وی، جان لاک، پا را از استاد فراتر نهاد و صریحا از «حق مقاومت» در برابر حکومت مطلقه سخن گفت و به این ترتیب نظریه لیبرالیسم را بنیان نهاد. در تمام این دوران و در تمام این نظریات، کلیسا، روحانیون و دین، نیمه دیگرِ قدرت سیاسی را تشکیل میدادند و همان گونه که در تصویر مشهور «لهویاتان» (که زیر نظر هابس طراحی شد) دیده میشود، حکومت بر فراز آرمانشهری که صلح و رفاه بر آن حاکم است، چون هیولایی است که شمشیر دفاع را به مثابه قدرت زمینی، در دست راست، و عصای اسقفی را به مثابه قدرت آسمانی، در دست چپ گرفته است. تا این دوران، دوآلیسم مسالمتآمیز بین دین و دولت اینگونه در حکومت متجلی میشد. پیوند دین و دولت با عصر روشنگریست است که تردید در این نقش دوگانه به وجود میآید. چرا دین باید در دولت بیامزد؟ چرا قدرت آسمانی را باید در قدرت زمینی دخالت داد؟ این آمیزش و دخالت تا چه اندازه نه تنها امکانات و ظرفیتهای حکومت، بلکه شکوفایی فرد را به مثابه شهروندی که گام به مدرنیته و تجدد مینهد، محدود میکند؟ با این دوران است که برای نخستین بار جدایی دین از دولت، به عنوان عامل ضروری گذار به مدرنیته مطرح میشود و راه را بر آزادی انسان در تعیین اعتقادات خود و تأیید یا انکار آن میگشاید بدون آنکه، آنگونه که عوامفریبان و «دکانداران دین» در سُرنا میدمند، کسی را فکر بیدین کردن فرد در سر یا رسالت دینزدایی جامعه بر دوش باشد. امروز، حکومت ولی فقیه در ایران، نه همکاری مسالمتآمیز و پیوند قدرت زمینی و آسمانی، و یا پیوند شاه و شیخ «با هم» و سودبری دوجانبه آنها از یکدیگر، بلکه آمیزش و یکی شدن قدرت زمینی و آسمانی، شاه و شیخ، «در هم» است. یعنی پدیدهای حتی آنسوی قرون وسطی! از همین رو ولیفقیه را «سلطان» یا «شاه» نامیدن، اغتشاش میآفریند چرا که ولی فقیه با یکی کردن دین و دولت و تجسم آن در وجود خود، بسی بیش از سلطان و شاه است که تنها نیمی از قدرت سیاسی بود. با تئوری ولی فقیه، ایران فقط «مشروعه» نشد، و از نظر جوهر قدرت سیاسی به قرون وسطا باز نگشت، بلکه به آن دورانی بازگشت که در آن خدایان خودخواه و کینهورز حتی فرزندان خود را میبلعیدند. با این تفاوت که اگر آن خدایان سرچشمه آثار بیهمتا در هنر و ادبیات و گنجینه آفرینش فکری بشریت شدند، این دلقکانی که در ایران نقش خدایان مافیایی را بازی میکنند، جز منشاء طنز و فکاهی نیستند. در چنین شرایطی بحث و گفتگو بر سر سکولاریسم و لائیسیته در میان روشنفکران و لایههای جوان جامعه و حتی بخشی از روحانیان چنان گسترده شده که جای پای آن را در میان مخالفان افراطی این مفاهیم نیز که تمامی امکانات خود را برای تحریف آنها به کار گرفتهاند، میتوان دید. در این میان، نه تنها گسترش عوامفریبانه تحریفها از سوی کارگزاران حکومت، بلکه اغتشاش در ارائه تعریف واقعی سکولاریسم و لائیسیته از سوی روشنفکران، سبب نگرانی میشود. تنها با رجوع به منابع اصیل تاریخی و نمونههای مشخص تجربی است که میتوان هم تحریف و هم اغتشاش را خنثی کرد. بر این اساس باید ابتدا به مخاطبان خود توضیح داد که سکولاریسم و لائیسیته، یکی نیستند. اگرچه این هر دو به تعریف رابطه دین و دولت میپردازند لیکن هر حکومت سکولار، الزاما لائیک نیست، حال آنکه هر حکومت لائیک، حتما سکولار نیز هست. باید برای مردم تکرار کرد که هیچ کدام از این دو مفهوم به تعریف رابطه دین و فرد و یا جدایی دین و فرد نمیپردازد و قائل به دینزدایی از جامعه نیست. شهروند سکولار و یا لائیک کسی است که به جدایی دین و دولت بر اساس سکولاریسم و یا لائیسیته اعتقاد دارد و به همین دلیل میتواند یک فرد مؤمن و یا یک انسان بیدین باشد. اعتقاد مذهبی او نقشی در اعتقادش به سکولاریسم و یا لائیسیته ندارد. به این ترتیب یک آیتالله یا مجتهد، یک کشیش یا اسقف همانگونه میتواند لائیک یا سکولار باشد که یک شهروند غیرروحانی و یا بیدین. درست همانگونه که یک غیرروحانی میتواند معتقد به ضرورت دخالت دین در دولت باشد. جمهوری اسلامی با تحریف و کاهش معنای سکولاریسم و لائیسیته به بیدینی، حتا روحانیان معتقد به جدایی دین و دولت را سرکوب کرده و مرتد میشمارد. حال آنکه سکولاریسم و لائیسیته مفاهیمی سیاسی هستند و نه اعتقادی. مفاهیمی زمینی هستند و نه آسمانی. تفاوت سکولاریسم و لائیسیته در شکل حقوقی جدایی دین از دولت است. لائیسیته به معنای جدایی هر دینی از دولت و نص صریح آن در قانون اساسی یک کشور است حال آنکه سکولاریسم چنین قیدی را ندارد و به خنثی بودن حکومت در برابر ادیان اکتفا میکند. فرانسه، آمریکا، اسپانیا و ترکیه دارای حکومتهای لائیک هستند، حال آنکه حکومت بسیاری از کشورهای اروپایی از جمله آلمان سکولار به شمار میروند بدون آنکه لائیک باشند. در سالهای اخیر گروهی از روشنفکران لائیک در آلمان برای تغییر قانون اساسی این کشور در جهت لائیسیته تلاش میکنند زیرا معتقدند دولت آلمان در عمل چندان هم «خنثی» و بیطرف نیست و تنها لائیسیته است که حکومت را در برابر هرگونه جانبداری مستقیم و نامستقیم از این یا آن دین، بیمه میکند. تفاوت کمی و کیفی بحثهایی که در سالهای اخیر بر سر مسائل دینی، نه تنها در مورد اسلام، بلکه در مورد یهودیت و مسیحیت در کشورهای اروپایی به راه افتاده است، از همین تفاوت حقوقی بین سکولاریسم و لائیسیته ناشی میشود. امروز قشر روشنفکر ایران که تا کنون آزمونهای تاریخی را سربلند از سر نگذرانده است، بیش از اینها باید دریچههای ذهن خویش را بر روی تعاریف علمی و تجارب عینی آنچه بگشاید، که ظاهرا برای آن تلاش میکند آن هم در شرایطی که به تجربه ثابت شده است کشندهترین زهر برای عقل و روح همانا ایدئولوژی است و روشنفکر ایرانی به تجربه صد ساله و سی ساله با ادعاهای موهومی چون یک بار اشتراک منافع بین اسلام و مشروطه و بعد بین اسلام و سوسیالیسم، و اخیرا بین اسلام و دمکراسی، و هم چنین اختراع مفاهیم بیاساسی چون «اقتصاد اسلامی»، «دمکراسی دینی»، «روشنفکری دینی» و حتی «سکولاریسم اسلامی» ثابت کرده است در تنبلی و تنپروری فکری و سیاسی و تبدیل ساده مفاهیم (و حتی دین) به ایدئولوژی مهارتی ویرانگر دارد. |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر