Darvishalli
كورش و عصبانيت کمونيستی اسماعیل توری علاء
بچه که بوديم آخوندی در محلهء ما زندگی می کرد که گهگاه منبر هم می رفت و برای بچه های محل از کرامت های امام اول شيعيان، که خودش او را «آقام علی مرحبا!» می ناميد، يادم است تعريف می کرد که يک بار، در يکی از جنگ های با کفار، آقام علی مرحبا خيلی جوشی شد و شروع کرد به کشتار کافران و يکی يکی شان را با ذوالفقار از وسط دو شقه می کرد. کفار از ترس پا به فرار گذاشتند و لشگريان اسلام آمدند که آقام علی مرحبا را آرام کنند اما خون چنان جلوی چشم حضرت را گرفته بود که با ذوالفقار دو سه تا از لشگريان خودی را هم نصفه کرد و بقيه پا بفرار گذاشتند و چند نفری هم رفتند سراغ دلدل، اسب آقام علی مرحبا، و از او ـ که زبان انس و جن را می فهميد ـ خواهش کردند که حضرت را آرام کند. دلدل رفت کنار حضرت تا به زبان اسبی خودش چيزی بگويد، اما آقام علی مرحبا او را هم دو شقه کرد. کار داشت بيخ پيدا می کرد که خداوند متعال در عرش برين نگران شد و حضرت جبرائيل را فرستاد تا جلوی آقام علی مرحبا را بگيرد. اما خشم ايشان هنوز فروکش نکرده بود و، در نتيجه، با يک ضربت بال جبرائيل را هم قطع فرمودند... باری، پريروز (هفتم آبان) که چند سالی است از جانب کميتهء نجات پاسارگاد روز کورش اعلام شده، يکی از دوستان جوانم از تهران آدرس مقاله ای را روی اينترنت برايم فرستاد، در يکی از سايت های حزب کمونيست کارگری، با عنوان «گرامیداشت روز کورش، نوستالژی رژیم گذشته! مردم نه ایران اسلامی و نه ایران اهورایی نمی خواهند!» (بگذريم که منفی در منفی مثبت می شود و اين عنوان معنای عکس بخود می گيرد. اما به ما چه، ما که معلم ديکته و انشای کسی نيستيم). باری، و به همراه اين مقاله يادداشتی فرستاده بود مبنی بر اين که مقاله مال هفتم آّبان سال پيش است اما يکی دو نفر را می شناسم که از هواداران حزب کمونيست کارگری هستند و امسال مقاله را تکثير و در هر کجا که توانسته اند پخش کرده اند تا ـ لابد، به خيال خودشان ـ جلوی عشق و علاقه مردم را به کورش بگيرند و آن ها را از «ناسيوناليست» شدن نجات دهند مقاله را که خواندم قيافۀ دوست گرامی خانم آذر ماجدی را در حين نوشتن آن مجسم کردم و بی اختيار به ياد آقام علی مرحبا افتادم. خشمی ديدم چندان غليظ که موجب شده ايشان هم از دوست و دشمن نگذرند و، جوش آورده از يک طغيان پايان ناپذير، حساب اين «ناسیونالیسم عظمت طلب ایرانی» را که «بار دیگر به کورش آویزان شده است» و «از مدتی پیش در سایت هایشان به استقبال روز 7 آبان رفته اند» و «نویسندگان شان در مدح کورش و تاریخ و فرهنگ پرافتخار ایران نوشته اند» را رسيده اند (در اينجا نيز تعويض فاعل جمله از من نيست و مطلب با امانتداری نقل شده). در عين حال، از آنجا که من نيز در اين جرم ها که ايشان بر شمرده اند شريکم، فکر کردم جمعه گردی اين هفته را به همين مطالبی که ايشان رديف کرده اند اختصاص دهم و ببينم که منشاء اين خشم آقام علی مرحبائی ايشان چيست و چرا مشغول قطع بال و پر ما هواخواهان برقراری روز گراميداشت کورش بزرگ شده اند. بگذاريد کار را با چند پرسش آغاز کنم. آيا ايشان از «ناسيوناليسم» دلخورند يا از «ناسيوناليسم عظمت طلب» و يا از «ناسيوناليسم عظمت طلب ايرانی»؟ هرکس که دستی از دور بر آتش داشته باشد می داند که اين مقولات با هم متفاوتند و هر کدام جايگاه انديشگی ويژه ای را عرضه می کنند. علت مخالفت ايشان با «ناسيوناليسم» احتمالاً ناشی از همان نگاه کوتاه بينی است که حاضر نيست دو قدم به قبل از پيدايش دولت ـ ملت ها برود و دريابد که آنچه با نام ناسيوناليسم به حکومت هيتلر و موسولينی انجاميد هيچگونه ربطی به ناسيوناليسم تاريخی ندارد. نه اين «ناسيون» (ملت) آن ناسيون قديمی است و نه آن «ناسيوناليسم» (ملت گرائی يا ملی گرائی) با نازيسم و فاشيسم مدرن اروپا نسبتی دارد. در گذشته، من در تفريق اين معانی مطالبی نوشته ام و در اينجا تفصيل نمی دهم. کافی است به اين اشاره کنم که ناسيوناليسم، بعنوان يک پديدهء منتشر بشری، هميشه بوده و هميشه هم خواهد بود و بزرگان سوسياليسم و حتی کمونيسم هم آن را برسميت شناخته اند، چنانکه اندکی بعد شرح خواهم داد. اما شايد ايشان نه به ناسيوناليست ها (در معنای گستردۀ آن) که به «ناسيوناليست های عظمت طلب» اعتراض دارند، يعنی کسانی که می خواهند با گراميداشت روز جهانی صدور منشور حقوق بشر از جانب کورش هخامنشی «عظمت از دست رفته» را بازسازی کنند. البته ايشان در هيچ کجای خونريزی قلمی خود توضيح نمی دهند که معنای بازسازی عظمت گذشته ای که خشم ايشان را برانگيخته چيست. آيا اگر ما، يعنی مجموعۀ کسانی که خود را ايرانی می دانيم و ديگران هم ما را ايرانی می شناسند، بگوئيم که اولين سند قابل قبول تمام دنيا دربارۀ حقوق بشر را يک ايرانی ـ آن هم در 2547 سال پيش ـ منتشر کرده، دروغگوئی کرده و خواسته ايم «عظمت طلبی» کنيم؟ آيا گراميداشت روز صدور منشور حقوق بشر کورش موجب طرح ادعاهای ارضی و تجاوزکارانه نسبت به همسايگان، يا ادعاهای نژادی و تفاخر به خون می شود؟ آيا اگر يکی از ميان ما «ناسيوناليست های طرفدار انديشۀ کورش» گفته باشد (از مقالۀ ايشان نقل می کنم) که «کورش، [بعنوان] نمایندۀ هویت ایرانی، فرهنگ و خرد جاویدان ایرانی را برای همۀ جهانیان نهادینه کرد. [و] روزی که نخستین اعلامیه جهانی حقوق بشر، صادر شد جهانیان را به آزادی و برابری و نیکبختی امیدوار کرد»، حرف گزافی زده است؟ آيا ايشان معتقدند که کورش ايرانی نبوده و، پس، ايرانيان حق ندارند او را بخود نسبت دهند؟ يا آيا ايشان معتقدند که کورش مفاد منشور حقوق بشرش را از شکم مادر با خود آورده و جامعه ای که او در آن رشد و نمو کرده نمی توانسته اينگونه افکار را در ذهن او تلقين کند؟ يا آيا ايشان معتقدند که ايرانی اصلاً «خرد» ندارد و مفاد منشور کورش هم چندان «خردمندانه» نيست که بشود گرامی اش داشت؟ و آيا اگر يکی از ميان ما ادعا نمايد که اجرای مفاد منشور کورش می تواند «جهانیان را به آزادی و برابری و نیکبختی امیدوار کند» راه خطا رفته است؟ آيا خانم ماجدی ترجيح می دهند که ما ايرانيان جهانيان را به آزادی و برابری و نیکبختی امیدوار نکنيم و با همين زبان اتم خواه خمينی و خامنه ای و احمدی نژاد با آنها سخن بگوئيم؟ يا شايد ايشان با ترکيب «ناسيوناليسم عظمت طلب ايرانی» مخالفند و ايرانيان را لايق عظمت طلبی، آن هم از طريق مفاخره به بزرگان انسان دوست شان و نه جباران خونريزشان، نمی دانند. ايشان پرخاشگرانه می نويسند: « براستی کدام شکوه و افتخار؟ تاریخ ایران مملو از سرکوب های دهشتناک پادشاهی است!» من البته بهيچ وجه منکر بخش دوم سخن ايشان نيستم اما بنظرم می رسد که ايشان زياد هم اهل مطالعات تاريخی نبوده و دربارهء تاريخ ايران تکرارگوی نظرات عاميانه ای هستند که در بين چپ های دست سوم ايرانی رايج است، و آنچه هائی را مطرح می سازند که چندان با واقعيت تاريخی وفق نمی دهد. مگر اينکه خالد بن وليد و چنگيز مغول و هلاکوخان را هم ايرانی بدانيم. يعنی، ايشان فقط نيمۀ خالی ليوان را می بينند و آن را به کل ليوان تسری می دهند. تازه، کدام ملتی است که پادشاهان خونريز نداشته باشد و از لای اوراق تاريخش خون نچکد؟ اما کدام ملتی هم وجود دارد که فکر حقوق بشر، آزادی مذاهب و عقايد، جدائی مذاهب از حکومت، آزادی انتخاب مکان زيست، و رعايت حال مردمان گوناگون را بصورت قانون درآورده باشد؟ کدام ملت فاتحی است که در روز فتح يک ابرکشور ديگر فرمان عفو عمومی بدهد، سربازان را از آزار مردم باز بدارد، و به ارزش ها و باورهای محلی احترام بگذارد؟ کدام ملت است که برای اولين بار در سه هزاره پيش فرمان لغو بندگی را صادر کند؟ من پرسش هايم را به همان سال های کورش هخامنشی محدود می کنم تا خانم ماجدی دچار خشم بيشتر نشوند. آيا در اينها که گفتم هيچ «شکوه و افتخاری» وجود ندارد و ما محکوميم که همواره خود را فرزندان شاه سلطان حسين و آقامحمد خان قاجار و... بدانيم؟ ايشان می پرسند که «خرد ایرانی دیگر چگونه پدیده ای است؟ آیا خرد هم ملیت دارد؟» و غافلند از اينکه اگر خرد چيزی در حدود «روش راه بردن عقل» باشد، آنگاه هر فرهنگ و هر ملتی در طول تاريخ خود روشی را با آزمون و خطا پرداخته و بکار برده است. و اين تقصير من نيست اگر، مثلاً، خدای اعراب باديه در 1400 سال پيش خدای معجزۀ موسوی و شق القمر نبوی بوده است و خدای فردوسی ما ـ که از قول تاريخی دو هزار ساله می نوشته ـ «خداوند جان و خرد» نام داشته است. می گوئيد ما نبايد به اين بنازيم و بايد هميشه بياد داشته باشيم که ملتی خرافات زده و تا گلو در مذاهب بی خردانه فرو رفته هستيم؟ من براستی نمی دانم ملت ايران با خانم ماجدی چه بدی کرده که ايشان، در مقام ميراثی خود در رهبری حزب کمونيست کارگری، علاقه دارند کارگران ايران از زير بوته در آمده باشند و بياد نياورند که روزگاری در سرزمين شان ـ مطابق اسناد ترديد ناپذير تاريخی ـ کارگران زن و مرد يک سان حقوق می گرفتند، مرخصی بارداری و بيماری داشتند، برای بچه هاشان مهد کودک فراهم بود، و حقوق ماهانه شان هيچگاه عقب نمی افتاد. و يا آيا عيبی دارد اگر آقای اسانلو (که معلوم نيست از کی ملک طلق حزب کمونيست کارگری شده است) آگاه شود که اگر در عصر ديگری در ايران بدنيا آمده بودند کسی ايشان را، به جرم بيان خواست های کارگری، زبان نمی بريد و به شکنجه دچار نمی کرد؟ اين همه گفتم اما هنوز به گره کور علت واقعی خشم خانم ماجدی نپرداخته ام. ايشان خوشبختانه دليل اصلی خشم خويش را نيز صريحاً بيان می دارند، آنجا که می نويسند: «اینها خواهان زنده کردن رژیم گذشته هستند. اینها در نوستالژی رژیم گذشته گریان اند. به یاد پدر تاجدارشان کلاه از سر برمی دارند». من از اين سخن سخيف تر و عاميانه تر کمتر شنيده ام. «اين ها» کی هستند که ماهيت شان اينگونه نزد خانم ماجدی آشکار است؟ در کجا سخنی گفته اند که حمل بر سلطنت طلبی و پادشاهی خواهی آنان باشد؟ از کدام يک از سخنان آنها دربارهء منشور حقوق بشر کورش، يا خردی که سازندۀ آن است، و يا سرزمينی که چنين «نگاه به انسان» را پخته و پرداخته است بوی آن می آيد که می خواهند سلطنت محمدرضا شاه را به ايران برگردانند؟ گويا ايشان فراموش کرده اند آن «پدر تاجدار» ـ که به هر تعبيری بگيريم پدر تاجدار خانم ماجدی هم بوده است ـ ديگر وجود خارجی ندارد، و زير سنگ های گران مسجد رفاعی از شر من و ايشان راحت شده است، و بازگشت او که سهل است بازگشت پسر او نيز ـ در شکل اعادهء «رژيم گذشته» ـ ديگر ممکن نيست. گيرم ما کوتاه بيائيم، همين خانم ماجدی و حزبش که قرار است کوتاه نيايند و تا آخرين قطره خون خود را در راه مسدود ساختن بازگشت سلطنت به ايران فدا کنند. اما طرفه تر از همه اينکه تنها سخنانی از اين «سلطنت طلبان» که در مقالهء ايشان نقل می شود برگرفته ای است از سخنان آقای مهندس کورش زعيم، يک عضو سرشناس جبهه ملی، که در هفتم آبان سال گذشته سفری به پاسارگاد داشته و در آنجا گفته که بهتر است روز کورش بزرگ را روز ملی ايران هم بخوانيم. يعنی، براستی، خانم ماجدی نمی داند که اگر کسی من اسماعيل نوری علا را ـ که عضو تشکيلات خاصی نيستم ـ سلطنت طلب بخواند (که برخی نامردمان خوانده اند) اين عنوان به من بيشتر می چسبد تا به مهندس زعيمی که در هيئت اجرائی جبههء ملی نشسته است. من اصلاً به شک افتاده ام که آيا خانم ماجدی می داند که جبهۀ ملی چيست؟ اگر ايشان می گفتند که «اينها» می خواهند حکومتی بورژوائی ـ لیبرالی (که البته مورد نفرت حزب کمونيست کارگری است) برقرار کنند حرفشان بيشتر می چسبيد تا سلطنت طلب بخواندشان. اگر ايشان لااقل ـ در حين مطالعات سياسی خود ـ آخرين منشور جبهۀ ملی را هم خوانده بودند می دانستند که اين جبهه رسماً خواستار برقراری جمهوری در ايران است (که من البته با اين اعلام موضع مخالفم؛ بخاطر اينکه جبهه را از جبهه گی می اندازد و از ملت ايران برای آينده اش سلب اختيار می کند. مگر اينکه جبهه خود را يک حزب سياسی بداند که آنگاه موضوع البته فرق می کند ـ مطلبی که پرداختن مفصل به آن در اينجا جايز و ممکن نيست). باری، سرکار خانم ماجدی به اين نکته توجه نمی کنند که آدمی که می خواهد کار سياسی کند اقلاً بد نيست چهار تا و نصفی آدم سياسی ديگر را ـ که حکم رقبای او را هم دارند ـ بشناسد و فرق آنها را با هم بداند و بفهمد که، مثلاً، نمی توان سخنان آقای داريوش همايون و گفته های آقای مهندس زعيم را يک کاسه کرد و از آن «مانيفست زنده کردن رژيم سابق» را، آن هم با مدد گرفتن از انفاس قدسيۀ کورش هخامنشی، استخراج نمود. اين نوع برخورد و طرز فکر ضرر اولش به همان تشکيلاتی می خورد که پايش که برسد معلوم می شود مدعی آن است که رهبری همهء جنبش های داخل کشور ـ از کارگری گرفته تا دانشجوئی و زنان ـ را يکجا بر عهده دارد. من نمی دانم چرا دوستانی همچون خانم ماجدی، که در گذشتۀ ايران هيچ بارقه ای از نور رستگاری نمی بينند، و افتخار به دست آوردهای انسانی گذشتگان را نادرست می دانند، و همۀ جنبش های جوانان ما را خالی از هويت و تاريخ می بينند، و با اين نفرت از گذشته سخن می گويند، اينقدر وقت شان را صرف يک ملت از زير بوته درآمدهء بی هويت و بی پدر و مادر می کنند. اصلاً، با اين عقايد ضد ناسيوناليستی و ضد ميهن دوستی، چرا نمی روند حزب شان را در خدمت يک ملت «آدم حسابی» بگذارند و وقت عزيزشان را صرف يک عده مردم خون آشام در سراسر تاريخ می کنند؟ بنظر می رسد که در نوع عقيدۀ ايشان برای مقولاتی همچون پای بندی به خاک و وطن و ميهن و «من آنم که ابوعلی سينا دانشمند بود» جائی وجود ندارد. خوب، آيا بهتر نيست خيال همه را راحت کنند و اصلاً با دانش و تبحری که در زبان انگليسی دارند مقالاتشان را برای آنانی بنويسند که قدر سخن ايشان را می دانند؟ بهر حال اگر دری به تخته بخورد و حزب ايشان بر مسند قدرت قرار گيرد لابد قصد دارد چيزی مثل «اتحاد جماهير شورائی ايران» را برقرار نمايد. در آن صورت چه چيزهائی «ايرانيت» اين حکومت را تعيين می کند و آيا ايشان به کسی اجازه خواهد داد که به ديدار آرامگاه کورش برود و يا منشور حقوق بشر او را گرامی بدارد. آيا حکومت شورائی ايشان سد سيوند را که می رود تا آرامگاه کورش به مخروبه تبديل کند خراب خواهند کرد يا آن را به همان بهانه ها که حکومت اسلامی اقامه می کند برقرار نگاه خواهند داشت؟ باری، ما ناسيوناليست های ايرانی که خود را نه عظمت طلب بلکه واقع بين و آينده نگر و سازنده می دانيم، به اين باور رسيده ايم که ملت ها ـ حتی در ميدان بازی فوتبال و المپيک و جام جهانی ـ محتاج داشتن هويت و افتخارند و چه بهتر که، بجای تفاخر به امام زين العابدين بيمار و امام خمينی و استالین سفاک، به کسانی و چيزهائی افتخار کنند که بشود بمددشان هم راهی برای احترام گذاشتن به انسان ها و جدی گرفتن حقوق شان باز کرد، و هم ـ در سطح بين المللی ـ سری توی سرها در آورد. و من يکی، صريح بگويم، نوع نگاه دوست گرامی، خانم آذر ماجدی، را در اين مورد به نگاه آيت الله خلخالی بسيار نزديک می يابم که دوست داشت در کنار کشتن موجودات زنده ـ از قورباغه و گربه گرفته تا ناسيوناليست و مجاهد و فدائی و کمونيست ـ قبرهای آدم های سرشناس را خراب کند، تخت جمشيد را با بولدوزر ويران سازد و کاری کند که از شناسنامهء ما جز يک صفحه مهر انتخابات جمهوری اسلامی و يک صفحهء مهر جيره بندی ارزاق (که رسم حکومت های کمونيستی هم بوده) چيزی باقی نماند. در واقع، من اگر بخواهم، به سبک خانم ماجدی کلام يک نفر را به يک جمع گسترده و گوناگون تسری دهم بايد بگويم که کمونيست های کارگری ايران نيز بهتر است قهرمان خود را در قامت آقای اسفنديار رحيم مشاعی، رئيس سازمان ميراث فرهنگی، ببينند که مجدانه مشغول تخريب و محو آثار باقی مانده از تاريخی است که در کلام خانم ماجدی «مملو از سرکوب های دهشتناک پادشاهی است». اجازه دهيد سخنم را با شرح مختصری دربارۀ همين نکتۀ آخری تمام کنم. من نمی دانم چرا حزب خانم ماجدی پسوند «کارگری» بخود گرفته و زمين و زمان را به خودی و ناخودی ـ ببخشيد، به کارگری و غيرکارگری ـ تقسيم نموده و، در عين حال، معين نکرده است که سرپرستی کمونيست هائی که کارگر نيستند (مثل همهۀ رؤسای حزب خودشان) با چه تشکيلاتی خواهد بود که بوسيلۀ حزب ايشان «تصفيه» نشود؛ اما اين را می دانم که کمونيسم مارکسيستی بر بنياد تصديق وجود «ملت» ها و علائق تاريخی آنها، که از اشتراکات تاريخی و فرهنگی شان نشئات می گيرد، بوجود آمده و هرگز در پی برانداختن ارزش ها و چهره هائی که غرور و حيثيت و افتخار ملت ها را بوجود آورده اند نبوده است (در مورد «پول پوت» البته، بعلت قلت اطلاعم، اشاره ای نمی کنم). در واقع، درست بخاطر تشخيص همين مطلب بوده که مارکس و انگلس ـ و حتی لنين ـ در برابر پديدۀ «کوسموپوليتنيسم» (جهان وطنی عاری از ارزش های ملی فرهنگی) به پديدهء «انترناسيوناليسم» پرداخته اند که ما آن را در فارسی به «بين الملل مداری» ترجمه می کنيم. معنای انترناسيوناليسم آن است که «ملل» (ناسيون ها)، وجود جداجدای خارجی و واقعی دارند و کمونيسم می کوشد کاری کند که آنها در شبکه ای از روابط صلج آميز، دوستانه و عادلانه در کنار هم بسر برند؛ و چون وجود دارند ـ لااقل بخاطر تمييز دادنشان از يکديگر هم که شده ـ هر يک دارای ويژگی های خاصی هستند که می توان مجموع شان را شناسنامه و هويت هر ملتی دانست. حتی در داخل «اتحاد جماهير شوروی» (يا «شورائی») در دوران لنين نيز «احساسات مليه» (يا به زبان روزا لوکزامبورک National Aspirations) مورد نفی قرار نگرفته، بزرگان افتخار آفرين گذشته، حتی اگر (همچون پوشکين) شاعر درباری هم بودند، مورد تکريم قرار گرفته و برای حفظ آرامگاه و مجسمه و حتی خانه و ميز و قلم شان بودجه تخصيص داده می شد. در عين حال، اين «اتحاد شورائی» هم با پيوستن داوطلبانهء ملت ها به يکديگر ـ و بخصوص همراه با برسميت شناختن «حق جدائی طلبی از اتحاديه» برای هر يک از آنان ـ تصور می شده است و واحد «ملت» سنگ بنای ايجاد «اتحاديه» بوده است. در واقع، مقابله کردن با احساسات و ارزش های ملت های مختلف، و کوشش در امحاء ويژگی های ملی آنها، يکی از مواريث شوم دوران استالين است. و من يقين دارم اعضاء محترم حزب کمونيست کارگری ايران دوست ندارند که خود را ميراث بر يکی از خون آشام ترين ديکتاتورهای تاريخ بدانند. بياد داشته باشيم که آفرينندگان اصلی نظريه های مارکسيستی، بعنوان آدميانی تحصيل کرده و مطلع و با سواد و فرهيحته، همگی به اهميت ارزش های ملی و مفاخر ملت ها واقف بوده و در راستای تکريم درخشش های تاريخی آنان اشاره های بسيار کرده اند، تا آنجا که شخص مارکس، با توجه به شرايط دلخراش عربستان چهارده قرن پيش، در مورد ظهور اسلام در شبه جزيرۀ عربستان از عنوان «انقلاب محمدی» نام برده و اين انقلاب را بخاطر گسست اش از رسوم و روابط اقتصادی قبيله ای و حرکت اش بسوی نوعی فرهنگ شهری بسيار ابتدائی ستوده است. حال اين دست آورد را مقايسه کنيد با دست آورد کورش بزرگ در هزار سال پيش از پيامبر اسلام تا اهميت تفکر و خرد کورش ايرانی برايتان روشن شود. حال بدبختی را ببينيد که بخشی از ايرانيانی که خود را پيروان راه مارکس می دانند به ديگران خرده می گيرند که چرا رفته ايد و گشته ايد و «از ميان اوراق خونريز تاريخ ايران» يک نفر را که مبشر صلح و دوستی و بنيانگزار برسميت شناختن حقوق بشر و الغاء بردگی و آزادی عقيده بوده بيرون کشيده و عمل او را ستايش می کنيد؟ و چون چنين می کنيد معلوم است که عظمت طلب ايد و می خواهيد رژيم گذشته را احياء کنيد. (به معنای تلويحی سخن خانم ماجدی، مبنی بر اينکه احياء رژيم گذشته نوعی عظمت طلبی است، نيز کاری ندارم!) و اينجاست که واقعاً دلم بحال آن مردم نيامده ای می سوزد که ايشان مقالهء خود را با توصيف آنان به پايان برده اند: «مردم خواهان یک زندگی آزاد، برابر و مرفه اند. مردم سعادت و رفاه و آزادی می خواهند... این امیال و خواست مردم ایران را فقط کمونیسم کارگری می خواهد و می تواند تامین کند. یک دنیای بهتر آینده ایران را رقم می زند. مردم نمی خواهند به گذشته رجعت کنند، می خواهند به آینده ای با افق باز و شاد قدم بگذارند»؛ آری، دلم می سوزد وقتی مجسم می کنم که ـ در يک آيندۀ خيالی ـ اين ساکنان «پروار بندی» حرب کمونيست کارگری، نه تاريخی دارند، نه خاطره ای، و نه چيزی برای مغرور بودن در جامعۀ بين المللی اما، در عوض، بسيار مرفه و شاد و شنگول اند. البته يادمان هم باشد که يک قرن تجربهء انواع حکومت های کمونيستی نتوانسته مردمی شاد و مرفه، آنگونه که خانم ماجدی می گويد بيافريند؛ حال آنکه هيچ کدام از آن حکومت ها به قتل و فلع و قمع شخصيت های برجستهء تاريخی هم برنخواسته بودند. گويا اکنون قرار است اين نقيصه از جانب حزب کمونيست کارگری ايران برطرف شود!
|
|
__._,_.___ This is a non-political list.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر