h.b
--- On Mon, 9/8/08, Reza Tareghian <tareghian61@yahoo.com> wrote:
From: Reza Tareghian <tareghian61@yahoo.com> Subject: [farsibooks] Fwd: سنگ و سنگ تراش To: "Arash Alavi" <arashalavi.k@gmail.com> Date: Monday, September 8, 2008, 4:31 PM
--- On Sun, 9/7/08, amir hossein abdulmajid <abdulmajid1981@ gmail.com> wrote:
From: amir hossein abdulmajid <abdulmajid1981@ gmail.com> Subject: Fwd: سنگ و سنگ تراش To: Date: Sunday, September 7, 2008, 1:53 AM
---------- Forwarded message ---------- From: mona mahdian <mahdian.m@gmail. com> Date: 2008/9/3 Subject: سنگ و سنگ تراش To: Amir Asnafi <aasnafi@gmail. com>, amir assarha <amir.assarha@ gmail.com>, Dariush Alimohammadi <webliographer@ gmail.com>, amir hossein abdulmajid <abdulmajid1981@ gmail.com>, mitra abyar <mitraa6385@gmail. com>, evergreen evergreen <evergreen.evergreen 46@gmail. com>, farah_5813@yahoo. com, farnaz rastgar <persianprincess1363 @gmail.com>, shahrzad maghsoudi <goldenfish_river@ yahoo.com>, jahangiri.saeideh@ gmail.com, mehdi jafari <mehdisaeen@gmail. com>, mahdar61@gmail. com, Maryam Pakdaman <m.pakdaman@gmail. com>, maleki.zahra1986@ gmail.com, Taraneh Matloob <tmatloob@hotmail. com>, mhajian77@gmail. com, negin nikoomanzary <n.nikoomanzary@ gmail.com>, sh_b1366@yahoo. com, zahra shamloo <shamloo490@gmail. com>
داستان سنگ و سنگ تراش
روزی، سنگ تراشي كه از كار خود ناراضي بود و احساس حقارت مي كرد، از نزديكي خانه بازرگاني رد مي شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوكران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد با خود گفت: اين بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو كرد كه او هم مانند بازرگان باشد. در يك لحظه، به فرمان خدا او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد! تا مدت ها فكر مي كرد كه ازهمه قدرتمندتر است. تا اين كه يك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد، او ديد كه همه مردم به حاكم احترام مي گذارند حتي بارزگانان. مرد با خودش فكر كرد: كاش من هم يك حاكم بودم، آن وقت از همه قوي تر مي شدم! در همان لحظه، او تبديل به حاكم مقتدر شهر شد. در حالي كه روي تخت رواني نشسته بود، مردم همه به او تعظيم مي كردند. احساس كرد كه نور خورشيد او را مي آزارد و با خودش فكر كرد كه خورشيد چقدر قدرتمند است. او آرزو كرد كه خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي كرد كه به زمين بتابد و آن را گرم كند. پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت. پس با خود انديشيد كه نيروي ابر از خورشيد بيشتر است، و آرزو كرد كه تبديل به ابري بزرگ شود و آن چنان شد. كمي نگذشته بود كه بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد. اين بار آرزو كرد كه باد شود و تبديل به باد شد. ولي وقتي به نزديكي صخره سنگي رسيد، ديگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت. با خود گفت كه قوي ترين چيز در دنيا، صخره سنگي است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد. همان طور كه با غرور ايستاده بود، ناگهان صدايي شنيد و احساس كرد كه دارد خورد ميشود. نگاهي به پايين انداخت و سنگ تراشي را ديد كه با چكش و قلم به جان او افتاده است!
بياييد قدر موقعيت ها و لحظات زندگيمان را بدانيم و نگذاريم با زياده خواهي و تندروي كه ممكن است ناشي از نوعي حسادت نسبت به اشخاص ديگر باشد شرايطي را بوجود بياوريم كه وضعيت فعلي ما دچار مخاطره شده و در نهايت وضع از اين حالتي كه هست، بدتر هم بشود!
-- Mona Mahdian, BLIS mahdian.m@gmail. com
| |
|
|
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر