کتاب های فارسی - آرشیو این وبلاگ در پایین صفحه قرار دارد

stat code

stat code

۱۳۸۷ تیر ۳۰, یکشنبه

[farsibooks] خسرو شکیبایی

گفت‌وگوي پر از خاطره با هامون سينماي ايران، كه حالا حتي خواندن مقدمه‌اش هم بغضم را مي‌تركاند
لاكردار، اگر بدوني هنوز چه‌قدر دوستت دارم

نيما حسني‌نسب: چه خبر بي‌مزه‌اي... امروز صبح خيلي‌ها با تلفن و اس‌ام‌اس خبر رساندند كه حميد هامون مرده است. به همه‌شان جواب دادم كه اشتباه مي‌كنيد، شايد تا ته قصه را نديديد، مگر علي عابديني با تور ماهيگيري هامون را از دريا برنگرداند؟ و اين جادي سينما بود كه حتي مي‌توانست عزيز عزيزان‌مان را از دل درياي توقاني برگرداند. واقعيت اما انگار اين‌قدر دست‌و‌دل‌باز و سخاوتمند نيست. اين‌بار خسرو خوبان به دريا زد و برنگشت. به قول خودش در فيلم «پريم در جواب دليل مرگ برادرش گفت:«روحش اون‌قدر بزرگ شده بود كه جسمش توانايي نگهداري‌اش رو نداشت». خسروشكيبايي هم قطعاً همين‌طور بود.در طول اين سال‌ها سه بار فرصتي نصيبم شد تا با بازيگر بزرگ سرزمينم هم‌كلام شوم و گفت‌وگو كنم. هر سه شيرين و جذاب و دل‌پذير، جوري كه حتي يادآوري‌اش هم حالم را دگرگون مي‌كند... هر چه هست، هنوز هم تصور مي‌كنيم علي عابديني خسرو شكيبايي را از دريا برگردانده و بهترين شخصيت تاريخ سينماي ايران جايي گوشه و كنار اين شهر بزرگ حضور دارد. اگر هم نيست، در فيلم‌ها و نقش‌هايي كه بازي كرد، ماندگار شد و جاودانگي رازش را با او در ميان گذاشت.
اين گفت‌وگو به مناسبت برگزيده‌شدن شكيباي فقيد در نقش حميد هامون به عنوان بهترين شخصيت تاريخ سينماي ايران انجام شد. حس و حال گفت‌وگو و شيوه نقل خاطره‌هاي شكيبايي خاطرات عزيزم هستند و خواهند بود، گرچه حالا حتي با خواندن مقدمه‌اش هم بغضم مي‌تركد...

* * *

مقدمه: اين گفت‌وگويي است براي همه آن‌ها كه حميد هامون يك روزي در زندگي شان سرك كشيد، و ماندگار شد. همه آن‌هايي كه جمله‌هاي هامون ورد زبانشان شد و حركات و اداهايش را تمرين كردند، آن‌ها كه جلسه‌هاي هامون‌خواني داشتند و همه ديالوگ‌هاي فيلم را از حفظ بودند و برايشان افت داشت جمله‌اي را اشتباه نقل كنند، چون صداي فرياد بقيه درمي امد؛ يكي هامون مي شد يكي دبيري، آن‌وقت يك دور كه تمام شد دوباره از اول؛ حالا اون‌جا رو بريم كه مهشيد مي‌گه تو رو ديگه دوست ندارم ...( يادش به خير).
اين گفت‌وگويي است به حرمت همه آن دوستي هايي كه هامون باعثش بود، همه آن عشق‌هايي كه با ديالوگ‌هاي فيلم پيش رفت، و با ديالوگ‌هاي آن هم تمام شد، درحالي كه مانده بوديم كه چرا خراب شد؟ از كي؟ از كجا شروع شد؟ همه آن روزهايي كه سعي كرديم تكه‌هاي زندگيمان را كنار هم بگذاريم. اخر خودمان كه مي دانستيم لااقل نود درصدش از فرط عشق بود: پروردمت به ناز تا بنشينمت به پاي/ آخر چرا به خاك سيه مي نشانيم...
اين گفت وگو به عشق كساني انجام شده كه مي توانند با چشم بسته تمام فيلم را با جزئياتش مرور كنند، مثل خود حميد كه مي شمرد: يك دو سه چهار... دور بزن؛ پنج شش هفت هشت... دور بزن. براي نسلي كه غريبه ترينشان كافيست يك ضرب‌المثل هاموني بپراند تا صميمي شود و بتواند به آساني مخ طرفش را بزند، البته اگر او هم اين‌كاره باشد. براي آن‌هايي كه كافيست در اولين ديدارشان به هم بگويند «چه طوري جانور» تا بشوند دوست هاي ده ساله، و كتاب كه به هم مي دهند اين جمله را چاشني‌اش كنند كه «اگه مي‌خواي بسوزي اين رو بخون»؛ بعد گردنشان را يك وري كردند و خواندند «مرا تو بي سببي نيستي، براستي صلت كدام قصيده‌اي اي غزل... »
اما اين همه ماجرا نيست. اين گفت وگو درعين‌حال تصوير فوق‌العاده‌اي از داريوش مهرجويي هم هست كه بعضي شگردهايش را از زبان بازيگرش مي شنويم. چيزهايي كه شايد بايد از خود مهرجويي مي پرسيديم، اما در كارنامه‌اش آن قدر شخصيت‌هاي متنوع دارد كه به هر كدام دوسه جمله بيش تر نمي رسد. اين بود كه اين گفت وگو طولاني شد و اگر وقت و جاي بيش تري داشتيم هنوز هم مي شد ادامه‌اش داد. آدم دلدادگي و حافظه عجيب خسرو شكيبايي و مهرباني و لطفش را كه مي بيند، مي گويد حالا حالاها مي شود ادامه داد و پرسيد؛ درباره همه چيزهاي وسواس‌گونه و جزئياتي كه اگر هامون‌باز نباشي، از شنيدنش خنده‌ات مي‌گيرد.
در آخرين روزهاي آماده شدن اين مجموعه با شكيبايي تماس گرفتم براي انجام اين گفت وگو و توضيح دادم كه وقت زيادي نداريم و بايد درباره هامون با شما حرف بزنيم و كلك اين پرونده را بكنيم. خيلي طول نكشيد كه شكيبايي، با آن صدايي كه خود خود حميد هامون بود،جواب داد: پس يعني قراره ما بيايم كه كلكمون رو بكنين! حالا كجا بايد بيايم؟!


- گفت وگو با يك بازيگر درباره نكات مختلف و جزئيات نقشي كه پانزده سال از اجرايش گذشته، چندان كار متعارفي نيست. ويژگي هاي خاص نقش حميد هامون، جايگاه فيلم در تاريخ سينماي ايران و همين‌طور برگزيده شدنش به‌عنوان بهترين شخصيت تاريخ سينماي ايران توجيه مناسبي براي اين كار است. اول از همين‌جا شروع كنيم تا ببينيم چه‌قدر مي شود به اين ريزه‌كاري‌ها نزديك شد و درباره‌شان حرف زد.
+ اول اجازه بدهيد كه يك سلام اساسي به خوانندگان مجله عرض كنم و مراتبي عرض كنم كه تشكيل شده از ادب و ارادت من نسبت به مردم مملكتم و سپس همه كساني كه به هر شكلي درگير كار نمايش هستند. در مورد حرف شما دلم مي خواهد متواضعانه بگويم كه نقش بعد از پانزده سال هنوز تر و تازگي خودش را دارد و اتفاق اين‌چنيني ديگر حداقل براي من در اين سينما نيفتاده است. چيزي كه گفتنش در همين ابتداي صحبت لازم است، اشاره به نقش گروه و عوامل توليد خوب در موفقيت اين نقش و شخصيت است. هامون يكي از ثمرات انتخاب‌هاي درست و خوب عوامل فني و همه كساني است كه سر اين كار بودند و كمك كردند تا انديشه و ايده‌هاي كارگردان فيلم درست تصوير شود. اجازه بدهيد با يك خاطره جالب شروع كنيم؛ آبدارچي گروه توليد هامون كار خودش را خيلي حرفه‌اي و درست انجام مي داد و خلاصه اين‌كاره بود. يك روز قرار شد در صحنه‌اي كه من وارد اداره مي شوم، همين آبدارچي گروه برايم چايي بياورد. صحنه را گرفتيم، اما بعد معلوم شد نماها خراب شده و بايد صحنه را دوباره فيلمبرداري كنيم. اين‌جا بود كه اين آبدارچي مرا كشيد كنار و با لهجه تركي شيريني گفت مي دانيد من اين‌جا بايد به جاي سلام چه بگويم؟ بايد بگويم شب جمعه اين هفته عروسي من است و خوشحال مي شوم اگر تشريف بياوريد. بعد شما مي‌گوييد ا، مي خواي ازدواج كني؟ان‌شاالله خوشبخت بشي. بعد وقتي از در رفتم بيرون بايد برگردي و بگويي تو هم بدبخت شدي رفت. من راستش يه‌جورايي فيوز پرانده بودم و فكر مي كردم چه‌طور يك آبدارچي كه كارش اصلا چيز ديگري است، اين‌طور روح فيلم و شخصيت‌ها را تشخيص داده است. ظهر آن روز مشغول خوردن چلوكباب سنتي سينما بوديم كه مهرجويي گفت چرا غذا نمي‌خوري؟ ماجرا را كه برايش تعريف كردم ، خيلي خونسرد گفت غذات رو بخور؛ تيم‌ورك يعني همين!

- در رابطه با همين موضوع بايد گفت كه انتخاب درست بازيگرهاي مقابل و بده بستان اين‌ها براي به بار نشستن آن ريتم پينگ پنگي ديالوگ ‌ها خيلي در جذابيت و ضرباهنگ نهايي تك تك صحنه‌ها و كليت فيلم موثر بوده است. در اين باره هم كمي از فضاي پشت‌صحنه و بازيگرهاي ديگر فيلم بگوييد.
+ باز هم بايد از يك خاطره شروع كنم؛ سال 1352 يا 53 آقاي انتظامي بزرگ نمايش بازرس گوگول را كارگرداني مي‌كردند و اغلب بازيگرهاي بزرگ تئاتر آن دوره در اين كار بازي داشتند. من هم در آن نمايش رل خيلي كوچكي داشتم و با اين كه نقش كوتاهي بود، هميشه صبح‌ها قبل از رفتن به اداره تمرينش مي كردم و همين باعث مي شد دير سر كار برسم. اين تاخيرها خيلي به آقاي انتظامي برخورد، تا اين‌كه يك روز من را كنار كشيد و گفت اگر اين روال را ادامه بدهي كار را ازت مي گيرم و نمي گذارم جاهاي ديگر و حتي در سينما به تو نقش بدهند. خيلي ترسيدم و سرم پايين بود، چون فهميدم اين آدم از من رو برگردانده است. سال‌ها بعد موقع هامون هركس به من مي رسيد مي‌گفت مي‌خواهي با انتظامي كار كني؟ دخلت آمده، مگر او به كسي اجازه كاركردن مي دهد؟ اصلا از اين حرف‌ها نترسيدم، چون مي دانستم انتظامي با من اين كار را نمي‌كند و در كار بسيار آدم شريفي است. اصلا خود ايشان يادم داده بود كه اگر نقش تو در بيايد، كار من هم ديده مي شود.

- اتفاقا صحنه‌هاي دونفره شما و انتظامي از جذاب‌ترين بخش‌هاي فيلم است.
+ البته همين ابتدا درباره هامون بايد بگويم كه بخش عمده‌اي از توفيق بازيگران اين فيلم به حضور كارگرداني مثل داريوش مهرجويي برمي‌گردد. مثلا فرض كنيد در همان صحنه دونفره در آن آپارتمان خالي، ما فيلمنامه‌اي داشتيم كه شامل سه خط توضيح و ديالوگ‌هاي كلي بود. در تمرين و بده بستان‌هاي بازيگر و كارگردان چيزهايي به اين صحنه اضافه مي شد و اصوات و آواهايي وارد كار مي شد كه اگر كارگرداني اجازه مطرح شدنش را ندهد، كار بي ربطي مي شود. رابطه عالي بين ما دو بازيگر و كارگردان كمك مي‌كرد تا اتفاق‌هايي كه بهش فكر كرده بودم يا در لحظه به ذهنم مي رسيد امكان اجرا پيدا كند. اين را مي‌خواهم براي همه آن دوستاني بگويم كه در ارتباط درست بين من و انتظامي ترديد كردند و گفتند ايشان به تو اجازه جلوه‌كردن نمي دهد. در صحنه‌ دادگاه فيلم پلاني هست كه حتما به يادش داريد و من دارم فرياد مي زنم كه...

- ... اين زن، اين زن سهم منه، حق منه، عشق منه. من طلاق نمي دم.
+ درست همين‌جا يكي از كارمندهاي دادگستري مي‌ايد جلوي من را بگيرد. موقعي كه اين فرد مي خواست بيايد جلو، انتظامي دستش را كشيد و مانعش شد تا من بتوانم كارم را كامل تر اجرا كنم. اين نما توي فيلم هم هست، آن‌هم در شرايطي كه شخصيت دبيري آمده تا نفس هامون را بگيرد. بعد هم بدون اين كه اصلا بداند من مي بينم يا مي فهمم، بيرون اتاق با خشم و گلايه مي گفت چرا آدم‌هاي پشت‌صحنه نمي گذارند بازيگر درست كارش را انجام بدهد. اين از آن لحظه‌هايي است كه ديدگاه آدم را ترميم مي كند و اتو مي كشد.

- مي‌خواهم فلاش بكي بزنيم به اجراي آن نمايش خانم هايده حائري كه باعث شد مهرجويي شما را ببيند و براي اين نقش انتخاب شويد. گويا دئر آن نقش گريم متفاوتي هم داشته‌ايد و صورتتان سفيد بوده. در اين مورد چيزي خاطرتان هست؟
+ اين اجرا در واقع يك تئاتر خياباني بود كه در فضاي ناشناخته طبقه بالاي تئاتر شهر و در شرايط خاصي آن را روي صحنه برديم. نمايش با فاصله‌گذاري‌هاي برشتي كار مي شد و ارتباطش با تماشاگر خيلي صميمي بود. تا آن‌جا كه من در صحنه‌اي از اين نمايش يكي را از بين تماشاگران دعوت مي كردم كه روي صحنه بيايد و مرا گريم كند. يادم مي‌ايد يك بار هم جسارت كردم و نصرت كريمي را از ميان جمعيت صدا كردم تا اين كار را انجام دهند. فردا شب دوباره ايشان آمدند و وقتي رسيديم به همان صحنه، با دست اشاره كردند كه من را صدا نكني‌ها! گرچه خودم هم اين جسارت را براي بار دوم تكرار نمي‌كردم. خلاصه يك شب آقاي مهرجويي و همسرشان آمدند براي تماشاي اين نمايش و حتي هنوز دقيق يادم مانده كه كجا نشسته بودند. كار كه تمام شد مهرجويي آمد پشت صحنه و مرا بغل كرد و بوسيد...

- يادتان هست آن‌موقع به مهرجويي چه جمله‌اي گفتيد؟
+ شايد با كمك شما يادم بيايد!

- انگار گفته بوديد كه آقا، ما رو فراموش كردين.
+ آها آها. آخرمهرجويي را از قبل مي شناختم و يك دوره جشن هنر شيراز هم با هم بوديم و خلاصه سلام و عليك اساسي داشتيم. مهرجويي گفت نمي دانستم كار بازيگري هم مي كني. بهش گفتم انگار ما رو يادتون رفته، يا يك همچين چيزي.

- به سينماي مهرجويي علاقه داشتيد و كارهايش را پي‌گيري مي كرديد؟
+ از زمان الماس33 . آن موقع دوبله كار مي‌كردم و وقتي اين فيلم را ديدم، با آن‌كه ظاهرا جزو همان اكشن‌هاي مرسوم بود، گفتم اين آدم فيلمساز متفاوتي است و با بقيه فرق دارد. بعد كه گاو اكران شد، با ديدنش اتفاق هايي در من افتاد. همه بزرگان تئاتر آن روزها اولين كار سينمايي شان گاو بود و با اين‌كه همه استاد فن بودند، خودشان را سپرده بودند دست فيلمساز جواني كه تازه از فرنگ آمده است. اين را بارها گفته‌ام، اما دوست دارم تكرار و تاكيد كنم كه در يك مصاحبه‌اي جمله‌اي از مهرجويي خواندم كه خيلي درست بود؛ گفته بود براي اين كه وارد سينما بشوم، چند سال فلسفه خواندم تا اول معنايش را بفهمم، چون تكنيكش را ظرف چند ماه مي شود ياد گرفت. آدم‌هايي از اين دست هستند كه معنا و عمق به سينما مي اورند. هنوز هم هر بار مهرجويي براي احوال پرسي به من تلفن مي كند، توي دلم مي گويم « آخ جون، مدرسه!»

- هامون فيلمنامه نامتعارفي دارد كه تا آن روز هنوز در سينماي ايران تجربه نشده بود؛ چه به لحاظ موضوع و شخصيت پردازي، و چه از نظر شيوه روايت و فلاش بك‌هاي متعدد و اجراي الگوي جريان سيال ذهن در سينماي كم‌تجربه پس از انقلاب. وقتي اولين بار فيلمنامه هامون را خوانديد به چه فكري افتاديد و احساس اوليه تان چه بود؟
+ بعد از ماجراي آن شب مهرجويي مرا دعوت كرد خانه‌اش ، از من چندتاعكس گرفت و فيلمنامه را داد كه بخوانم. البته هنوز فيلمنامه كاملي وجود نداشت و ديالوگ نويسي هم نشده بود؛ در اين حد كه مثلا هامون مي رود فلان جا و درباره اين موضوف با فلاني حزف مي زند. آن موقع جسته‌گريخته شنيده بودم كه اين فيلمنامه را مهرجويي به خيلي‌ها نشان داده و كسي جرات نكرده تهيه‌كنندگي اش را برعهده بگيرد.

- اخر سر هم خود مهرجويي با وام و سرمايه شخصي فيلم را ساخت، چون انگار كسي قدرت ريسك روي اين موضوع و اين همه فلاش بك و پيچيدگي را نداشت.
+ اين باور كه فيلم مطلقا تهيه‌كننده ندارد و كسي حاضر به سرمايه‌گذاري روي آن نيست مرا خيلي ترسانده بود. اين درست همان فيلمنامه‌اي بود كه هميشه دلم مي خواست با مهرجويي كار كنم، منتها فكر مي كردم چه چيزي كم دارد يا ندارد كه همه از اين كار مي ترسند و پشتش را نمي بينند. من پشتش را مي ديدم، آن هم صرفا به اين دليل كه كارگردانش مهرجويي بود. نمي دانستم چه اتفاقي قرار است بيفتد، اما مطمئن بودم كه لايه‌هاي زيرين فيلم خيلي مستعد عميق شدن است. اين ابهام از سرنوشت كار در موقع فيلمبرداري هم ادامه داشت و ما تا پايان تدوين درست نمي دانستيم قرار است چه اتفاقي بيفتد.

- اين تداخل زماني و تعدد و تودرتويي فلاش بك ها، حفظ راكورد بازيگري را خيلي دشوار مي‌كند و بازيگر در هر صحنه بايد حسش را مطابق زمان قصه تغيير بدهد. شيوه برخورد مهرجويي با اين مساله و توصيف هايش از هر سكانسي كه قرار بود گرفته شود، چه طور بود و چه مي كرد كه بازيگرش را به زمان موردنظر اين صحنه ببرد؛ اين‌كه الان قبل از شروع آن تشويش‌هاست يا در اوج آن، يا نوع رابطه هامون با مهشيد يا دبيري در چه مرحله‌اي است و الي آخر.
+ اين قضيه هم برمي گردد به همان انتخاب ‌هاي درست عوامل. خانم پروانه پرتو، منشي صحنه فيلم، به خوبي وظيفه حفظ و يادآوري تداوم صحنه‌ها را انجام مي داد و حواسش به همه جا بود. من معمولا وقتي گرم نقش مي شدم، وسايلم را يكي يكي دور و بر لوكيشن جا مي گذاشتم؛ دفترچه يك‌جا، قلم يك‌جا، ساعت اين طرف، عينك آن‌طرف! خانم پرتو موقع پايان كار مي امد و مي‌گفت دفترچه آن جا افتاده، ساعت روي ميز است، خودكار را گذاشته ايد اين‌جا و خلاصه اين جور كارها را هم برعهده مي گرفت. به همين دليل خيالم از بابت اين موضوع راحت بود. از خود مهرجويي ياد گرفته بوديم كه موقع كار فقط به آن فكر كنيم، نه چيز ديگر...

- كار برا كار، نه براي غايت و نهايتش. مثل همين بيل زدنا، آتيش روشن كردنا...
+ اين فلسفه « كار براي كار» را مهرجويي خيلي خوب مي تواند منتقل كند؛ اين كه مثلا موقع كار نبايد در فكر جايزه و افتخار باشي، چون اگر درست جلو بروي، جايزه خودش دنبال سرت مي آيد. همه عوامل هامون كار خودشان را درست انجام مي دادند، از جمله منشي صحنه كه بايد اين تداوم را حفظ مي‌كرد. آن‌هم در شرايطي كه هرگز پيش نيامد كه مهرجويي به كسي حتي تذكري به تندي بدهد و همه چيز مثل آب سيال و روان جلو مي رفت.

- مهرجويي معمولا عوامل فني خيلي خوب و مناسبي براي كارهايش انتخاب مي كند.
+ چيزي كه هميشه از فيلم هامون به‌همراه دارم، حضور تورج منصوري است. هربار كه از سر كار برمي گشتيم، توي راه به من مي‌گفت كه مثلا امروز فلان وجه از شخصيت هامون جلوي دوربين درآمد و ديده شد. يك فيلمبردار خوب بزرگ ترين كمك براي به بار نشستن زحمت بازيگر است. نور درست و انتخاب پس زمينه و زاويه مناسب مي تواند كاري كند كه بازي بازيگر به جلوه‌ بيايد و ديده شود.او هم به خوبي مي دانست كه نمايش درست كار من جلوي دوربين، جلوه‌ خوبي از كار خودش به نمايش مي‌گذارد؛ اين قضيه را همه گروه توليد هامون به خوبي فهميده بوديم.

- بخشي از راز ماندگاري و محبوبيت فوق العاده هامون در اين جمله معروف آنونس فيلم هست:« همه ما روزي حميد هامون بوده‌ايم.» يك جور تجربه و همذات‌پنداري در طيف وسيع و متنوعي از آدم‌هاي نسل هاي مختلف كه بالاخره در دوره‌هايي از زندگي به دغدغه‌هاي اين چنيني دچار شده‌اند و حالا دارند تقلاها و اضطراب‌هاي آن موقعيت را روي پرده به دقيق ترين شكلي دوباره از سر مي گذرانند. خودتان آن موقع چه‌قدر در گرفتاري‌ها و دغدغه‌هاي حميد هامون شريك بوديد و از تجربه‌هاي شخصي و حوادث واقعي زندگي براي درآمدن اين نقش كمك گرفتيد؟ كجاهايش شما را به ياد زندگي خودتان مي انداخت؟
+ بعد از نمايش هامون اغلب كساني كه به من مي رسيدند، ضمن يك لبخند خوب و نگاهي مهربان و دوست داشتني مي‌گفتند آقا شما نقش من را بازي كرده‌ايد واصلا فيلم براساس زندگي من ساخته شده است. تا مدت‌ها به كساني برمي‌خوردم كه مثلا مي گفتند هامون را ده بار ديده‌اند...

- البته خيلي رقم بالايي نيست. احتمالا هامون باز نبوده‌اند!
+ به هر حال آدم‌هاي مختلفي از تعداد دفعات ديدن فيلم حرف مي زدند و من هم حرفشان را باور مي‌كردم تا اين‌كه يك روز كه در فرودگاه مهر آباد داشتيم يك سكانس ابليس را مي‌گرفتيم، آقاي جواني آمد جلو و گفت آقاي شكيبايي، مي دانيد من تا به حال هفتاد بار هامون را ديده‌ام؟!

- اين يكي انگار اين‌كاره بوده.
+ بهش گفتم هيچ جور نمي توانم باور كنم كسي هفتاد بار فيلمي را ديده باشد. بعد توضيح داد كه مهمان دار هواپيماست و مي‌گفت اين فيلم را در طول پرواز نشان مي دهند. او هم هميشه كارها را به گردن بقيه همكارانش مي انداخته و مي نشسته از اول تا آخر فيلم را مي ديده.

- چه شغل خوبي؛ خدا نصيبمان كند.
+ و جالب بود كه مي گفت هنوز هم مي توانم در ديدارهاي مجدد تكه‌هايي پيدا كنم كه شبيه‌ آن را در زندگي خودم ديده‌ام و تجربه‌اش را دارم. اما در مورد خودم؛ قبل از هامون چندتا فيلم ديگر هم كار كرده بودم و با تمام ارادتي كه به همه كارگردان ها دارم و اين كه همه مي دانند ذاتا آدم قدرنشناسي نيستم، هميشه موقع آن كارها در مقابل هر ايده و نظر و پيشنهاد تازه‌اي درباره نقشم از كارگردان‌ها« نه» مي شنيدم. حق هم داشتند، چون خودشان و گروه را براي اجراي يك چيز مشخص آماده كرده بودند. فونداسيون شخصيت مهرجويي آن قدر قوي و محكم بود كه از هر زاويه‌اي مي‌خواستي به كار نگاه كني، آزادت مي‌گذاشت. اين‌جوري بود كه هر چه مي گفتم، جواب مي داد ا آره، از اين زاويه هم مي شود نگاه كرد.

- اگر بشود وارد اين جزئيات و شگردهاي مهرجويي شويم، خيلي چيزها مي شود فهميد و ياد گرفت. اگر مثال هايي از روزهاي فيلمبرداري يادتان مانده، شنيدنشان خيلي جذاب است.
+ به طور كلي موقع تمرين ايده‌ها و نظرهاي مختلفي ردوبدل مي كرديم و اين تمرين‌ها ادامه پيدا مي كرد و كم و زياد مي شد تا وقتي مهرجويي تشخيص مي داد ميوه اش رسيده و الان وقت پختگي اجراست، وگرنه كار سر مي رود. قبل از شروع فيلمبرداري صحنه مي پرسيد كدام ورسيون تمرين‌ها را بيش تر دوست داري اجرا كني؟ مي‌گفتم سومي. جواب مي داد سومي خيلي خوب بود، ولي در تمرين دوم خود خودت بودي. در تمرين سوم من كمي دخل و تصرف كردم كه ممكن است ادايي بشود؛ همان دومي را اجرا كن. خيلي چيزها اين جوري در لحظه شكل مي گرفت و داريوش با چشم تيز مي قاپيدشان.

- مي شود چندتا از اين ها را مثال بزنيد؟
+« به كجاي اين شب تيره بياويزيم قباي ژنده و كپك زده خودمون رو». اين مثلا يكي از اين لحظه هايي بود كه همان‌جا خلق شد.

- نمي دانم اين كنجكاوي هاي جزئي چه‌قدر شخصي است، اما مطمئن ام كه نقش ماندگار را همين توجه به ريزترين نكته‌ها و حركت ها و صداها مي سازد. دوست دارم حالا كه به اين جا رسيديم، در مورد چندتا از اين ها حرف بزنيم. حتما خيلي هاي ديگر هم هستند كه در اين كنجكاوي ها شريكند. موافقيد؟
+ حتما، اما قبلش اين را بگويم كه مهرجويي آن‌قدر دركارش قدرتمند و محكم است كه اصلا ناراحت نمي شود اگر بشنود بازيگرش مثلا مدعي شده كه فلان ديالوگ يا حركت را خودش پيشنهاد داده. اين ويژگي داريوش واقعا استثنايي است.

- اصلا خودش هم در گفت وگوها درباره اين موضوع به عنوان يك شيوه كار حرف مي زند. چند تا از اين ريزه‌كاري‌هاي شخصيت‌پردازي را مثال مي زنم، شما بگوييد در فيلمنامه بود يا سرصحنه بهش رسيديد. آن‌جا كه هامون جلوي دادگستري در منطقه توفق ممنوع پارك مي كند و از داشبورد ماشين قبض جريمه در مي اورد و مي گذارد زير برف پاك كن كه يعني قبلا جريمه شده.
+ اين صحنه دقيقا در فيلمنامه بود.

- موقع دعوا با مهشيد دستتان را با پرده آشپزخانه پاك مي كنيد يا كيسه كاور لباس مهشيد را براي ريختن اشغال انتخاب مي‌كنيد.
+ اين‌ها هم عينا طبق ميزانسن و دستور صحنه بود و مهرجويي رويش تاكيد داشت.

- صحنه‌اي كه داريد تارزدن ناشيانه مهشيد را گوش مي كنيد و بعد با كمك مبل تكه كوچكي اجرا مي كنيد.
+ ( عينا همان صحنه را اجرا مي كند) اين در لحظه خلق شد و دستورالعمل مشخصي نداشت.

- شمردن پله‌ها موقع بالا آمدن ايده خودتان بود يا فيلمنامه؟ چون بعد در صحنه اقدام به قتل مهشيد از آن استفاده مناسبي شده است.
+ آها، اين يكي داستان خيلي زيبايي دارد. براي اين صحنه به سختي توانستيم ساختمان نيمه كاره اي مشرف به آپارتمان مهشيد پيدا كنيم تا صحنه تيراندازي را از آن‌جا بگيريم. وسايل صحنه را با زحمت زياد از پله‌هاي نيمه كاره ساختمان بالا بردند و آماده فيلمبرداري شديم. شرايط ساختمان جوري بود كه امكان تكرار برداشت را نداشتيم. كل صحنه هم يك ديالوگ بيش‌تر نداشت...

- لاكردار، اگه مي دونستي هنوز چه قد دوستت دارم.
+ آره ديگه، همين يك جمله بود. در مرحله تمرين روي اين جمله متمركز شدم و داريوش هم خيلي مراقب بود كه كسي تمركزم را به هم نريزد. داشتم يك گوشه براي خودم چيزهايي تمرين مي كردم كه آمد جلو و گفت چي داري با خودت مي‌گي خسرو؛ دوباره اجراش كن ببينم. در اين سكانس يك نما داريم كه از صورت من شروع مي كردند و دوربين مي رفت روي مهشيد كه وارد حياط مي شد ، از جلوي ورودي راه‌پله مي گذشت و هامون موفق نمي شد او را با تير بزند. اين جاي تمرين بودم و داشتم با خودم مي شمردم...

- يك دو سه چهار، دوربزن...هفت هشت نه دور بزن. حالا در رو واز كن، چراغ رو روشن كن. حالا بيا دم پنجره، بيا بيا ، دم پنجره.
+ داشتم اين حس را با خودم تمرين مي كردم كه انگار مي خواهم احضارش كنم. اين ذهنيت را از اين‌جا گرفته بودم كه يك نما از مهشيد در فيلمنامه بود كه پاي پنجره آهسته مي گفت: ا، حميد؟ اون‌جا چه كار مي‌كني، و من با لحن خاصي مي‌گفتم جانم. اين صحنه برايم احساس احضار كردن را زنده مي كرد. داريوش از اين ايده شمردن پله‌ها خيلي خوشش آمد و گفت همين را مي گيريم.

- پس يعني صحنه اول روي پله‌هاي اپارتمان را بعد از اين صحنه گرفتيد.
+ حالا گوش كن؛ هنوز قصه دارد. اين صحنه را گرفتيم و آمديم پايين. سپيده زده بود و همه وسايل را جمع كرده بودند كه يك دفعه گفتم واي آقاي مهرجويي، جمله اصلي را يادم رفت بگويم... لاكردار اگه بدوني هنوز چه‌قدر دوستت دارم...مهرجويي با تعجب گفت آن قدر اسير ايده پله شمردن شديم كه ديالوگ اصلي يادمان رفت. همه گروه، حتي منشي صحنه تيزهوش و حواس‌جمع فيلم، به طرزي عجيب و غير عادي پاك يادشان رفته بود جمله اصلي را نگفته‌ام. بعد از كلي فكركردن يادمان آمد كه در اين صحنه يك نما از تفنگ داريم كه لب من در كادر نيست و قرار شد سر يكي از صحنه‌هاي فضاي آزاد اين جمله را بگويم و بعدا ميكس‌اش كنند. گذشت تا چند وقت بعد كه درست قبل از شروع فيلمبرداري صحنه پرت كردن اسلحه در تپه داشتيم با مهرجويي در بيابان قدم مي زديم و من گفتم آقا الان موقعش رسيده كه آن جمله را ظبط كنيم. مهرجويي انگار يادش رفته بود و پرسيد كدام جمله؟ جواب دادم لاكردار، اگه مي دونستي هنوز چه قد دوستت دارم. گفت آره آره انگار وقتشه. بعد رو كرد به دستيارش و گفت: امير سيدي، اون جمله را الان مي گيريم. سيدي پرسيد كدام؟ مهرجويي بلند گفت لاكردار، اگه مي دونستي هنوز چه قد دوستت دارم.(بغض مي كند) الان هم كه يادم مي افتد نمي توانم تعريفش كنم... سيدي برگشت طرف صدابردار كه مي پرسيد چي رو بايد بگيريم. امير داد مي‌زد لاكردار، اگه مي دونستي هنوز چه قد دوستت دارم. حالا من و مهرجويي زل زده ايم به اين ميزانسن و ردوبدل شدن اين جمله. صدابردار هم به آسيستانش همين را گفت: لاكردار، اگه مي دونستي هنوز چه قد دوستت دارم. هر دفعه كه اين تكرار مي شد، مهرجويي رو مي كرد به من مي گفت شنيدي، اون هم جمله رو كامل گفت. مهرجويي وسط بيابان نشسته بود مي كوبيد روي پايش و مي‌گفت ببين چه قدر دنيا قشنگ مي‌شد اگر همه آدم‌ها فرصت مي‌كردند همين يك جمله را به هم بگويند... لاكردار، اگه مي دونستي هنوز چه قد دوستت دارم.

- در آخرين لحظه سكانس بگومگويتان با مهشيد سر اين‌كه تلفن رو چرا قطع كردي؟...قطع شد...قطع كردي يا قطع شد؟، به صورت بيتا فرهي سيلي مي زنيد هميشه با خودم فكر مي‌كنم كه كسي به خانم فرهي نگفته اين‌جا قرار است سيلي بخورد، چون واكنشش به طرزي غيرعادي طبيعي است و نما چند دهم ثانيه زودتر از موعد كات مي‌شود.
+ خانم فرهي اصلا با مهشيد وارد سينما شد و چه شروع خوبي هم داشت. به نظرم اصولا بازيگرهاي حرفه‌اي و با تجربه هم سر صحنه بايد بترسند و مراقب خودشان باشند و خب، ايشان هم چنين حالتي داشت و براي همين گاهي تمرين‌ها و اجراي نهايي صحنه با هم فرق مي كرد. بعضي وقت ها براي گرفتن يك واكنش ناب كارهاي خاصي مي كرديم كه صحنه درست از آب دربيايد. در اين بگومگو هم خانم فرهي نگران بود كه اين سيلي كجا قرار است بخورد و چه‌قدر محكم است و اين باعث مي شد كه سرصحنه تمركز لازم را نداشته باشد. مهرجويي يك روزآمد سر تمرين و گفت راستي نماي سيلي زدن هم كنسل شد و نمي توانيم بگيريم و از دستور تمرين‌ها حذفش كرد. موقع اجراي نهايي صحنه بود كه يك‌هو يواشكي رو كرد به من و با دست اشاره كرد كه محكم بزن! صحنه كه تمام شد، قرار بود سكانس تار زدن مهشيد را بگيريم و من فكر مي كردم خانم فرهي در اتاق مشغول تمرين تار است. بعدا فهميدم كه اصلا از همه گروه قهر كرده و در اتاق نشسته و گريه مي كند. به هرحال اين هم يكي از آن تدابير مهرجويي بود.

- صحنه‌هاي ادا درآوردن پشت فرمان و مقامات پنج‌گانه هم بايد بداهه پردازي باشد.
+آن‌ها را خودم براساس حس كلي شخصيت و صحنه اجرا مي‌ كردم.

- فيلمنامه‌اي كه با آن كار را شروع كرده بوديد پر جزئيات و با ديالوگ‌هاي كامل بود؟ مثلا سكانس هايي بود كه هنوز هيچ ديالوگي نداشته باشد و سرصحنه نوشته و اجرا شود؟
+ فيلمنامه‌اي كه دستمان بود فقط مختصري با نسخه اوليه تفاوت داشت، چون بناي مهرجويي در هامون بر كشف و شهود بود و خيلي خلق‌الساعه كار مي‌كرد. گاهي كه دلم مي‌خواست ديالوگ‌هاي يك صحنه را از چند روز قبل داشته باشم، از مهرجويي مي‌خواستم و او هم ديالوگ‌ها را مي‌داد. يك بار ديالوگ‌هاي صحنه مواجهه با مادر مهشيد را ازش خواستم و قرار شد زودتر آن‌ها را داشته باشم. چند مرتبه اين درخواست من تكرار شد و از ديالوگ‌ها خبري نبود و مهرجويي هميشه مي‌گفت فراموش كرده است. تا اين‌كه يك روز كه در خيابان وليعصر كار مي‌كرديم، گفتم يه چيزي براي آن صحنه نوشته‌ام،اگر حوصله داريد برايتان بخوانم؟ با آن‌كه بارها در جاهاي مختلف سعه‌صدر داريوس را امتحان كرده بودم، اما اين بار ديگر فكر كردم مي‌گويد تو غلط كردي به جاي من ديالوگ بنويسي! وقتي متن آن صحنه را خواندم گفت ده آره ديگه؛ ديالوگ‌ها همين است؛ اجراش كن ببينم. وسط خيابان وليعصر آن صحنه طولاني را اجرا كردم و گفت خود خودش است. اين‌جا بود كه ديگر ارادتم به اين مرد صدچندان شد.

- لابد همين اعتماد و همكاري متقابل باعث شد چند كار پشت سر هم با هم داشته باشيد، هر چند بعضي از نقش‌ها مثل بانو خيلي كوتاه و فرعي باشد.
+ هامون در كارنامه بازيگري من يك اتفاق بود و دلم مي‌خواست با همين كارگردان تكرارش كنم. در جشنواره ژاپن با مهرجويي صحبت از طرح سارا شد و قصه‌اش را برايم گفت. توي آسانسور بوديم كه پرسيدم نقش من كدام است؟ مهرجويي خيلي بدش آمد و گفت به‌جاي حرف زدن درباره فيلم و ساختار داستان داري جوش نقش‌گرفتن را مي زني؟ فهميدم حرف بدي زدم. گفتم آقا من عاشقتم، دلم مي‌خواهد يك جاي كار حضور داشته باشم. گفت لازم نكرده؛ هيچ جايش نيستي!

-يعني به‌كل قهر كرد؟
+ از آن قهرهايي كه يك ربع بعدش آشتي بوديم. قضيه تمام شد و برگشتيم تهران. يك روز مهرجويي مرا خواست و گفت يك موافقتنامه به من بده. گفتم بابت چي؟ گفت سارا. فكر مي‌كردم بعد آن حرف‌ها ديگر ماجراي بازي من در اين فيلم منتفي است، اما مهرجويي گفت هر چه فكر كردم ديدم با كس ديگري نمي‌توانم كار كنم. هميشه فكر مي‌كنم دستمزد واقعي من همين جمله مهرجويي است، نه اين پولي كه بابت قرارداد مي‌گيرم. نقش بانو هم با اين كه با معيارهاي مرسوم كوچك و كوتاه است، اما جزئيات خودش را دارد كه براي بازيگر جذابش مي‌كند. خلاصه اين‌جوري شد كه يك روز بهش گفتم آقا من بايد سر همه فيلم‌هاي شما باشم، چون همين كه مي‌ايم سر صحنه دوتا مطلب به‌دردبخور ياد مي گيرم. گفت آره چه‌قدر خوب است كه كارگردان گروه ثابت داشته باشد كه حرف هم را خوب بفهمند.

- اين ارتباط ادامه پيدا كرد تا رسيد به ليلا. در ليلا هم قرار بود نقشي بازي كنيد؟
+ آن موقع اسمش بود زن دوم و قرار بود نقش مقابل را هم نيكي كريمي بازي كند. نمي دانم چرا مدام فكر مي‌كردم به درد اين نقش نمي‌خورم و حسم مي‌گفت اين شخصيت با تركيب من جور نيست. بالاخره مهرجويي قبول كرد بازيگرهاي ديگري براي اين نقش انتخاب كند، اما ازش خواستم كه يكي از نقش‌هاي فرعي فيلم را بدهد به من.

- مثلا برادر ليلا.
+ اصلا همين بود كه ساز هم مي زد و من مي‌توانستم گوشه كنار كادر بپلكم. آماده اجراي اين نقش ماندم و منتظر خبر مهرجويي بودم كه ديدم ليلا ساخته شد و تمام. به داريوش زنگ زدم كه پس چرا صدايم نكرديد؟ گفت همه مي‌گن اين داره از علاقه خسرو سو استفاده مي‌كنه و نقش‌هاي كوچيك مي‌ده بازي كنه، ديگه بهت چيزي نگفتم! تو انرژيت خيلي بيش تر از اين نقش بود.

- مهرجويي در مصاحبه‌اي مي‌گفت كه شخصيت‌هاي اسد و صفا در فيلم پري ادامه شخصيت حميد هامون هستند. موقع ساخت فيلم هم چنين عقيده‌اي داشت و در اين‌باره حرفي زديد؟
+ توضيح مهرجويي اين بود كه اين‌ها شكل تكامل يافته هامون هستند. در واقع نه نتها اسد و صفا، بلكه پري و داداشي هم بخش‌هايي از شخصيت حميد هامون بودند.

- دوباره برگرديم سر جزئيات؛ آن لباس‌ها و كيف و عينك هامون - كه حالا جزئي از خاطره فيلم شده - مال خودتان بود يا طراح لباس انتخابشان مي‌كرد. يعني معلوم بود براي هر صحنه كدام را بايد تن‌تان بكنيد؟
+ حتي جوراب‌هاي حميد هامون را هم خود مهرجويي در هم گلوله مي‌كرد! لباس‌ها همه‌اش مال خود مهرجويي بود و در خانه خودش مي پوشيدمشان. قضيه عينك هم خيلي جالب است؛ آن موقع خودم هم عينك مي زدم و با مهرجويي رفتيم عينك‌فروشي دوستش تا براي هامون عينك انتخاب كنيم. آن‌قدر عينك‌هاي مختلف به چشمم زدم كه شيشه ويترين فروشگاه پر از فريم‌هاي جورواجور شده بود. فروشنده بالاخره كلافه شد و گفت داريوش، لطفا دقيقا بگو چه‌جور چيزي مي‌خواهي تا برايت پيدا كنم. مهرجويي گفت ببين، مي‌خواهم عينكي به چشمش بزنم كه حالت صورتش را حسابي مزخرف كند! فروشنده گفت از اول همين را بگو- عينكي كه اين آقا زده، مزخرف‌ترين چيز ممكن است. نمي دانم با چه سليقه‌اي اين عينك احمقانه را خريده‌؟ مهرجويي نگاهي به من كرد و گفت راست هم مي‌گه‌ها، خيلي مزخرفه. خلاصه براي هامون از عينك خودم استفاده كرديم!

- بعد اين همه سال و نقش‌هاي مختلف، حميد هامون در ذهن بازيگرش چه سرنوشتي پيدا كرده؟ اصلا به يادش مي‌افتيد و خبر داريد الان كجاست و چه‌كار مي‌كند؟
+ سر كار روزي روزگاري سبيل گنده‌اي گذاشته بودم. يك روز با همسرم رفته بوديم بستني بخوريم كه ديدم دختربچه‌ حدودا پانزده ساله‌اي با تغير آمد جلو و گفت شما به چه حقي براي هامون ما سبيل گذاشته‌ايد؟! خنده‌ام گرفت و به شوخي گفتم ول كن بابا، هامون مرد. دخترك با عجله رفت طرف ماشينشان و چند دقيقه بعد خانم و آقاي محترمي آمدند به شكايت، كه شما به دختر ما چي گفتيد كه دارد خودش را توي ماشين مي‌كشد. منظورم اين است كه نقشي كه آدم بازي مي‌كند، اگر كار قابل‌توجهي باشد، بيش تر در حافظه مردم و تماشاگرانش باقي مي‌ماند و همين مردم هستند كه هنوز گاهي من را ياد حميد هامون مي اندازند و خاطره‌اش را برايم زنده مي‌كنند.

- در ديدارهاي مجدد شده كه از صحنه‌هايي ناراضي باشيد و فكر كنيد مي شد خيلي بهتر اجرايش كرد. البته گويا اين حس هميشگي بازيگران است و چندان ربطي به خوبي و بدي كار ندارد.
+ صد در صد همين‌طور است و اتفاقا در مورد نقش هاي موفق اين قضيه تشديد هم مي شود. سال‌ها قبل كه هامون را گاهي مي ديدم مدام با خودم مي گفتم آخه اين صحنه را چرا اين‌جوري بازي كردي. اين‌جا چرا فلان حركت را نكردي؟ و افسوس مي‌خوردم، اما ديگر كار از كار گذشته بود. اصلا به قول خود هامون، آن‌جا كه درباره عدم قطعيت حرف مي زند...

- بذار عدم قطعيت؛ اين به معناي استيصال ذهن بشر هم هست. يعني مي‌گه كل جهان موجود يا پديده‌هاي بيروني...، ببين مي‌گه كوچيك‌ترين ذرات هم هنوز معلوم نيست چيه.
+ آره همين ديگر؛ هيچ چيز در جهان قطعيت ندارد و نقش هامون را هم به همين تعبير هزار جور ديگر مي شد بازي كرد و به نتيجه رسيد. بازيگري هيچ فرمول و هندسه خاصي ندارد، درست مثل كار خود مهرجويي كه وقتي وارد هر لوكيشني مي شديم، كمي مي‌چرخيد تا هندسه صحنه را در ذهنش پيدا كند. ما هم به طيع آن معماري بود كه چگونگي و شكل حضورمان در صحنه را پيدا مي كرديم.

- براي اين نقش الگوي بيروني مشخصي داشتيد يا مهرجويي شخص خاصي را پيشنهاد كرده بود؟ چون اين دقت در معادل‌هاي واقعي يك شخصيت هم جزو شيوه‌هاي كار مهرجويي با بازيگرانش است.
+ آن موقع سعي‌ام اين بود كه تا حد امكان به نگاه مهرجويي نزديك شوم. كس خاصي را سراغ نداشتم كه براي اين نقش سراغش بروم، ولي مي دانستم كه اين جور آدم‌ها هميشه در دايره‌اي سرگردان و گيج هستند و به انتها رسيده‌اند. همان حسي كه اين جمله فيلم از دلش درآمد كه ما آويخته‌ها به كجاي اين شب تيره بياويزيم قباي ژنده كپك زده خودمون رو.

- نگاه شما و تصوير مهرجويي درباره شخصيت علي عابديني به عنوان مرشد و مراد هامون چه‌گونه بود و خودتان چه تصوري از اين شخصيت داشتيد؟ او را موجودي زميني و واقعي مي ديديد كه مثلا مهندس است و طلبكار هم دارد، يا ساخته ذهن هامون بود كه همه جا حتي در كودكي حميد هم حضور دارد و آخر سر هم به شكلي نمادين منجي او مي شود.
+ علي‌جوني در واقع دوست بچه‌گي هامون و تصوير بزرگ‌شده و تكامل يافته‌اش در ذهن او بود كه هرچه تشويش‌هايش بيش‌تر مي شد، بيش‌تر به او احساس نياز مي‌كرد. علي عابديني در ذهن هامون هم معمولي و عيني بود و هم نبود. مي توانست يك جور الگوي فكري باشد كه ايده‌ال هامون بود و بهش نمي رسيد. جالب است بدانيد كه بازيگر اين نقش چه طور وارد فيلم شد؛ يك بار از مهرجويي پرسيدم اين آدمي كه قرار است هامون مريد و عاشقش باشد و ازش راه‌كار و روش زندگي بياموزد، چه كسي است و نقشش را قرار است كي بازي كند؟ شنيده بودم كه بازيگرهاي مختلفي براي اين نقش تست داده‌اند، اما هنوز خبري از علي عابديني نبود. چند باري اين را پرسيدم تا اين‌كه يك بار مهرجويي گفت صبر داشته باش، خودش مي آيد. گفتم پس كي؟ به خنده گفت باد مي‌آوردش. روزي در دفتر منتظر بچه‌هاي گروه نشسته بودم كه ديدم در باز شد و آقايي با ريش و موي بلند و كت پشمي آمد تو و تاري هم همراهش بود. نشست جلوي من و بي‌مقدمه گفت من هميشه در حال سفرم. بعد تعريف كرد كه يك بار بلند شدم با سازم رفتم طرف جبهه تا براي رزمنده‌ها ساز بزنم و حالي بهشان داده باشم. گفت در مسير رودخانه مي رفتم كه كنار آب چشمم افتاد به يك قطعه سنگ عجيب. نشستم و با سنگ كلي صحبت كردم، بعد سازم را درآوردم و گفتم آن‌قدر مي‌زنم تا اين تخته سنگ بتركد. آن‌قدر تار زدم و زدم وزدم كه سنگ تركيد! بهش گفتم چند لحظه مرا ببخشيد و پا شدم رفتم طرف تلفن و به مهرجويي گفتم يه آقايي آمده اين‌جا حرف‌هاي عجيب غريب مي زند و خالي بندي مي‌كند. مهرجويي سريع پرسيد ريشش بلند است؟ گفتم آره. بلند داد زد كه مچش را بگير، علي عابديني است. بعد وقتي ازش پرسيديم چه‌طور آمدي اين‌جا؟ جواب داد ديشب لب ساحل نشسته بودم كه موجي بهم گفت شماها با من كار داريد!

- شعري كه هامون براي علي عابديني مي‌خواند در فيلمنامه نوشته شده بود؟
+ گمان كنم سر تدوين بود كه مهرجويي خبرم كرد بروم استوديو و قرار بود بعضي از صداها را ترميم كنيم. روي آن صحنه‌ها مهرجويي گفت تو اين‌جا بايد يه چيزهايي بگي. همان‌جا يواش يواش براي خودم چيزهايي نوشتم و نشانش دادم؛ خواند و گفت خوب است، ضبطش مي‌‌كنيم.

- به نظر مي رسد كه ايده نجات هامون توسط علي عابديني براساس فضا و شرايط مميزي آن دوره به فيلم اضافه شده است. در فيلمنامه اوليه هم پايان فيلم همين طور بود؟
+ شايد اين‌طور باشد، ولي اين صحنه‌ها جزو فيلم بود و حتي بخش‌هاي داخل قايق را در درياچه آزادي گرفتيم. آن دستي هم كه از داخل قايق به طرف هامون دراز مي شود و در فيلم متعلق به علي عابديني است، در واقع دست خود مهرجويي بود.

- فيلم حدود پانزده دقيقه كوتاه شده و گويا اين حذف‌ها باعش دلخوري انتظامي هم بوده است. يادتان هست كه كدام صحنه‌ها در تدوين نهايي كنار گذاشته شد؟
+ زمان فيلم رفته بود بالا و به تشخيص مهرجويي بايد چند دقيقه‌اي كوتاه مي شد، اما به دليل جذابيت صحنه‌ها هميشه ترديد داشتيم كه كوتاهش كنيم يا نه. آقاي انتظامي هم تا حدودي حق داشت، چون موقع بازي در هامون مريض بود و كار برايش خيلي سخت بود.

- لنگ‌زدن دبيري هم انگار به دليل همين بيماري انتظامي بوده ، اما خيلي به نقشش كمك كرده است.
+ چون مي دانست وسط فيلمبرداري كارش به اين‌جا مي كشد، از همان اول قرار شد اين شخصيت بلنگد تا بعد دچار اشكال نشويم. يكي از صحنه‌هايي كه كلا از فيلم درآمد، سكانس حرف زدن دبيري با چند نفر در دفتر كارش است كه هم صحنه خيلي سنگيني بود و درضمن به‌خاطرش مجبور مي‌شد با كيف و بار زياد از پله‌ها بالا برود. متاسفانه خيلي جزئيات صحنه‌هاي حذف شده را به ياد ندارم، بجز جايي كه پسر هامون مي‌گويد كلاج دوچرخه‌اش سوخته و او مي‌خواهد دوچرخه را تعمير كند كه با يكي از طلبكارهايش روبه‌رو مي شود. آقاي حسندوست بايد بهتر يادش باشد كه كدام صحنه‌ها كوتاه شده است.

- رمان هرتسوك و زنگينامه كيركه‌گور را به‌عنوان اصلي ترين منابع فيلمنامه هامون خوانده بوديد يا مهرجويي درباره‌شان چيزي مي‌گفت؟
+من اصلا كير كه‌گور را سر فيلم هامون شناختم، اما رمان سال بلو را نخوانده بودم و هنوز هم نخوانده‌ام.+

- كتاب‌هاي ديگري هم كه در طول فيلم ردوبدل مي شد طبعا از علايق و آثار محبوب مهرجويي بوده است. براي شناخت بيش‌تر شخصيت هامون نسبت به اين كتاب‌ها كنجكاو بوديد و بهشان رجوع مي‌كرديد؟
+ طبعا چون قرار بود مثلا بگويم اين يه چيزيه پر از درد و راز و رنج و عشق، كنجكاو بودم بدانم چي‌چي هست. در فاصله بين پلان‌ها و پشت‌صحنه آن‌ها را ورق مي زدم و چند خطي از هر كدام مي‌خواندم. البته ذن و فن نگهداشت موتورسيكلت را قبلا خوانده بودم و جزو كتاب‌هاي محبوبم بود كه خيلي ايده‌اش را دوست داشتم...

- اين همونيه كه دچار مساله كيفيته و مي‌گه از طريق پرداختن به موتورسيكلت مي شه به عروج عرفاني رسيد؟!
+ به قول علي عابديني: بخونش، واسه مزاجت خوبه! داريوش شايگان و اسيا در برابر غرب را هم از همين طريق شناختم.

- شعرهايي كه مي خوانيد چه‌طور؟ دو تكه از شاملو در فيلم هست كه يكي مال همان كتاب ابراهيم در آتش است، اما آن يكي به نظر مي رسد بداهه و در لحظه به فكرتان رسيده است؛ منم آري منم كه از اين‌گونه تلخ مي‌گريم/ كه اينك زايش من از پس دردي چهل ساله...
+ مهرجويي مي‌گفت دوست دارم داخل آسانسور كه رسيدي شعر بخواني. مرحوم حسين سرشار يك دوبيتي عجيب و پيچيده پيشنهاد كرد.

- آخ. خدابيامرز...
+ اين دوبيتي را دوست نداشتم و همان‌جا اين قطعه شاملو را گفتم، ولي مهرجويي گفت خوب نيست. بعد كلي پيشنهاد هاي مختلف ديگر مطرح شد و مهرجويي گفت حالا بگذاريد كمي بگذرد، پيدايش مي كنيم. قرار شد هر كس برود يك گوشه فكر كند. بعد از چند دقيقه مهرجويي آمد و گفت خسرو تو يه چيزي خوندي كه توش چهل سالگي داشت؛ همون خيلي خوبه. دم آسانسور هم به‌صورت بداهه روي كارتن ضرب گرفته بودم كه مهرجويي خوشش آمد، اما متاسفانه برداشت تكرار شد و ديگر آن ريتم بار اول را نتوانستم دربياورم، چون كاغذها زير دستم ليز مي‌خورد و به دلم ننشست.

- اتفاقا اين‌جوري به حال آشفته و درب و داغان هامون نزديك‌تر است تا يك ريتم موزون. مي خواهم اعتراف كنم كه خيلي وقت ها موقع ديدن هامون صحنه‌هاي كابوسش را با دور تند ديده‌ام، در حالي كه غير از آن صحنه دعواي مرد عرب و سامورايي بقيه كابوس‌ها آدم را اذيت نمي‌كند. شما درباره اين صحنه‌هاي كابوس چه نظري داريد؟
+ يك بار مهرجويي بي مقدمه پرسيد خسرو تو خواب هم مي بيني؟ من سال ها پيش خوابي ديده بودم كه شبيه كابوس توي زيرزمين و جراحي هامون بود. برايش كه تعريف كردم گفت چه جالب، من عين اين خواب را در فيلمنامه نوشته‌ام. نكته جذاب اين صحنه براي من در تكنيك اجراي آن است. مهرجويي براي اين‌كه حس گيجي و توهم كابوس را خلق كند، همه صحنه‌هاي راه رفتن من را عقب عقب گرفت و بعد برعكس چاپش كردند. اين‌جوري بود كه حالت دفرمه و گيج صورتم درست از كار درآمد.

- آقاي شكيبيي، به نظر خودتان چرا تا مدت‌ها بعد از هامون خيلي‌ها معتقد بودند همه نقش هايتان و نوع بازي شما كماكان متاثر از هامون است و داريد به نوعي آن را تكرار مي كنيد؟ به نظرم به هرحال هر نقشي ويژگي‌هاي ظاهري بازيگرش را هم درخود دارد و مثلا صداي خاص شما اين شباهت‌ها را تشديد مي كند.
+ خودم هم خيلي به اين قضيه فكر كرده‌ام و دست‌آخر به اين نتيجه رسيدم كه چون نقش هامون خيلي گل كرد و همه به فكرش بودند، با ديدن قيافه و صداي من ناخودآگاه ياد او مي افتادند. به هرحال در آن سال‌ها چندتا نقش بازي كردم كه شباهت‌هاي فيزيكي زيادي داشتند و گريم خاصي هم برايشان انجام نمي شد.

- كدام صحنه‌هاي فيلم را بيش تر دوست داريد و هنوز خيلي به دلتان مي نشيند.
اگر اين سوال را جواب بدهم يعني دارم انتخاب مي كنم و بين سكانس‌ها اولويت مي‌گذارم. در مورد هامون دلم نمي ايد اين كار را بكنم. بازي در نقش هامون زندگي مرا عوض كرد و آرزو مي كنم هر بازيگري فرصت كار با داريوش مهرجويي را پيدا كند. هنوز تك تك نماهاي اين فيلم را دوست دارم و گاهي كه فيلم را نگاه مي كنم ياد اين مي افتم كه هر كس سر اين صحنه كجا ايستاده بود و اين حس خيلي لذت بخشي است؛ مثل لذت اين گفت‌وگو كه باعث شد بعد از سال‌ها خيلي از خاطره‌ها در ذهنم زنده شود.


__._,_.___
This is a non-political list.
MARKETPLACE
Blockbuster is giving away a free trial of Blockbuster Total Access to smart movie lovers like you.
Recent Activity
Visit Your Group
Best of Y! Groups

Discover groups

that are the best

of their class.

Check out the

Y! Groups blog

Stay up to speed

on all things Groups!

Yahoo! Groups

Familyographer Zone

Learn how to take

great pictures.

.

__,_._,___

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ