چند وقت قبل خاطره ای از عموی خودم شنیدم گفتم شاید بد نباشه اون را برای شما بنویسم . همه چیزه این خاطره واقعیه به جز اسامی . چون اصلا عموم اسمهای اصلی رو به من نگفت (فقط اسم لیلا واقعیه).عموی من الان سرهنگ سپاه پاسداران جمهوری اسلامیه و همسرش فوت شده، زمان جنگ ایران و عراق در زندان عادل شیراز خدمت میکرد.فکر میکنم اگه این خاطره رو از زبان خود عموم بنویسم بهتره…
فردا روزی بود که قرار بود من به همراه چندتا از بچه ها به جبهه اعزام بشیم . با اینکه خیلی دوست داشتم جنگ رو از نزدیک احساس کنم اما خیلی نگران بودم شاید به خاطر این بود که از مرگ میترسیدم . اتفاقا از بین زندانیها چندتا خانم بودن که قرار بود فردا صبح اعدام بشن . جرم اکثرشون سیاسی بود . و بعضی هاشون هم مجرد بودن (همینطور که میدونین اعدام خانمهای مجرد طبق قوانین نانوشته جمهوری اسلامی ایران ممنوعه) شب بعد از شام و خوندن دست جمعی دعای کمیل ، رئیس زندان همه بچه ها رو صدا کرد و گفت : برای برادرانی که فردا به سلامتی عازم جبهه هستند خبر خوبی دارم . امشب شبی هست که میتونن از بین زنان مجردی که قراره فردا اعدام بشن اونی رو که مایل هستن انتخاب کنن و حاج آقا رضایی هم تشریف آوردن تا هر زنی رو که خواستن امشب موقتا به عقد برادرا دربیارن و درواقع امشب زحمت خطبه عقد با حاج آقاست…حالا برای سلامتی امام و اسلام صلوات جمیع خطب کن و…برای یک لحظه هراس عجیبی تمام تنم رو فرا گرفت . اصلا فکر نمیکردم شبی که قرار بود شب اعزامم به جبهه باشه شب عروسی هم باشه . به سمت سالنی رفتیم که دختران زندانی اونجا به صف ایستاده بودند . جالب اینکه بعضی بچه ها که همراه من بودند مجرد نبودند اما حاظر بودند که این کار رو انجام بدند اما برخی ها با اینکه مجرد هم بودند نیامده بودند . با دیدن دخترها یک لحظه میخواستم برگردم . اما سهیل که یکی از دوستام بود و سه چهار سالی سنش از من بیشتر بود گفت کجا میری مجید. وبا خنده ادامه داد نکنه میخوای ناکام از دنیا بری؟!از این شوخیش اصلا خوشم نیومد اما هرچی بود وسوسه شدم که بمونم . در نهایت هر کدوم از بچه ها دختری رو انتخاب کرد و حاج آقا رضایی که روحانی زندان بود یکی یکی دخترا رو به عقد چند ساعته بچه ها در می آورد.یادمه بعضی از دخترا راضی به این کار نبودن اما چاره ای نبود. محال بود رئیس زندان اجازه بده دختری باکره اعدام بشه. تقریبا برای هر کدوم از ما یک دختر میرسید.نوبت من شد. دختری که انتخاب کرده بودم چهره معصومی داشت اسمش لیلا بود . حاج آقا رضایی صیغه عقد رو خوند و منو لیلا حالا زن و شوهر بودیم. اونم چه زن و شوهری…زنی که قرار بود فردا صبح اعدام بشه.
از لیلا پرسیدم به چه جرمی به اعدام محکوم شده ؟ گفت یک روز به همراه دوستش در یکی از جلسات حزب توده شرکت کرده و از بخت بد همون شب مامورها ریختن تو خونه و همشون رو گرفتن.میگفت که برای اولین بار بوده که تو جلسات سیاسی شرکت میکرده و فکر نمیکرده که روزی همچین اتفاقی براش بیفته.ازم خواست که کاری براش بکنم.اما من فقط یک مامور بودم .چه کاری میتونستم بکنم.کاری براش از دستم ساخته نبود.با خودم فکر میکردم لازمه امثال لیلا قربانی بشن تا اسلام پایدار بمونه.بهترین و سخت ترین شب زندگیم همون شبی بود که تو زندان با لیلا بودم.اون شب به سرعت گذشت . صبح لیلا رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم.گفتم حلالم کن شاید شهید بشم.لیلا سرشو پایین انداخت و هیچی نگفت.چند دقیقه بعد از پنجره میدیدمش که اونو همراه بقیه زنها به سمت اعدام میبرن.لیلا اولین دختری بود که باهش بودم بخاطر همینم برام خیلی سخت بود.اون روز عازم جبهه شدم.چند وقت بعد از بعضی بچه ها که تو زندان بودند شنیدم که وقتی پدر و مادر لیلا برای تحویل گرفتن جنازه اش اومده بودن ۱۳۰۰ تومن از طرف دولت بهشون میدادن و میگفتن دخترتون دیشب عروس شده اینهم مهریه اش…
سلام
راستش نمي دونم
از يه وبلاگ
عجيبه كه يادم رفته لينكش رو بذارم
عموما مي ذارم
يادم نيست شرمنده
ولي فكر كنم تو بالاترين بتوني لينكش رو پيدا كني
سلامت باشي
--- On Wed, 7/9/08, jack brown <ali13881@yahoo.com > wrote:From: jack brown <ali13881@yahoo.com >
Subject: Re: [farsibooks] عشق در شب اعدام
To: farsibooks@yahoogroups.com
Date: Wednesday, July 9, 2008, 2:27 PM
سلام رضوانه
این متنو از کجا آوردی؟ لطفا سر نخی ازش به من بده
مرسی
--- On Fri, 7/4/08, Rezvaneh Dariush <rezvaneh_dariush@ yahoo.com> wrote:
From: Rezvaneh Dariush <rezvaneh_dariush@ yahoo.com>
Subject: [farsibooks] عشق در شب اعدام
To: "Nobody" <nobody@nowhere. com>
Date: Friday, July 4, 2008, 7:34 AM
آخرین باری که دیدمش پانزدهم آگوست بود. درست شب قبل از اعدامش!
اصولا شب قبل از اعدام نمی ذارن که کسی به فرد اعدامی نزدیک بشه.
اون شبها من با شادی زیاد به تخت خودم می رفتم و روز بیست و هشتم آگوست رو انتظار می کشیدم و همش صحنه ای که قرار بود آزاد بشم رو برای خودم تو ذهنم مرور می کردم.
نیمه شب بود که یه عده با صدای خیلی زیاد درب سلول ما رو باز کردند و ادوارد زندانبان که بین بچه ها به "ادوارد حرومزاده" معروف بود، با لگدهای آرومی که به کتف من می زد من رو بیدار کرد. من روی پایین ترین تخت از تختهای سه طبقه زندان می خوابیدم چون به خاطر مشکل کلیه ام باید چندین بار به توالات می رفتم.
ادوارد از من خواست که باهاش بیرون برم و بدون اینکه به من چیزی بگه من رو به سمت اتاق زندانی های اعدامی می برد!
ترس تمام وجودم رو فراگرفته بود اما ازش هیچی نپرسیدم چون می دونستم که مراسم اعدام اینطوری نیست!
به سلول انفرادی فرانسیس که رسیدم دیدم که با طناب خیلی محکم به یه صندلی بستنش!
ادوارد بهم گفت که فرانسیس می خواسته خودش رو بکشه! می خواسته خودش رو از سقف حلق آویز کنه!
من از شدت تعجب داشتم شاخ در می آوردم. چون همه می دونستند که فردا صبح زود قرار بود فرانسیس رو تیرباران کنند!
اون چرا می خواست درست شب قبل از تیربارانش خوش رو بکشه؟
از ادوارد پرسیدم که چرا سراغ من اومدند و اون با حالتی توهین آمیز به من گفت که فرانسیس خواسته من رو ببینه!
من زیاد با فرانسیس دوست نبودم و اصلا" متوجه نمی شدم که چرا او می خواد من رو ببینه!
اداورد حرومزاده با لگد در سلول رو بست و از پست پنجره کوچک در بهم گفت که ده دقیقه دیگه من رو از اونجا می برند!
من: چی شده؟
فرانسیس: می خوام یه چیزی بهت بگم!
من: بگو
فرانسیس: تو باید بعد از بیرون رفتن از اینجا یه کاری برای من بکنی!
من: چه کاری؟
فرانسیس: من یه مادر کور دارم که در حال کر شدن هم هست و الان سالهاست تو خیابون هاستیگ پارک زندگی می کنه. شماره 24 طبقه 3.
من: خوب!
فرانسیس: اون اگه بفمه من اعدام شدم میمیره. تمام این پانزده سال رو به امید برگشتن من سر کرده. بعد از پدرم و دو تا برادرم که تو جنگ مردند، اون فقط منتظر منه. الان هم مدتهاست که داره با یه پرستار از آسایشگاه برادوید زندگی می کنه.
من: خوب من چیکار کنم؟
فرانسیس: می دونم شاید برات سخت باشه! اما ازت می خوام که وقتی آزاد شدی، به اونجا بری و بهش بگی که من هستی! خودت هم می تونی همونجا زندگی کنی. می دونم هم که خونه ای در بیرون از زندان نداری که تو زندگی کنی. همه این ها رو تو یه یادداشت نوشته بودم و داده بود اسمیت که وقتی خواستی بری بیرون بهت بده اما ترسیدم که به هردلیلی نوشته به دستت نرسه!
من از شدت تعجبب نمی تونستم حرف بزنم.از طرفی در برابر عشق این پسر به مادرش تسلیم بودم و از طرفی هم برام سخت بود که حرفهاش رو قبول کنم!
من: تو چرا امشب می خواستی خودت رو دار بزنی؟
فرانسیس: چون اگه تیربارانم کنند طبق قوانین مجرمین سیاسی، پول گلوله های تیرباران رو از خانواده ام طلب می کنند و اونوقت مادرم می فهمه که من مردم!
من: نگران نباش!
صدای ناهنجار ادوارد حرومزاده رشته افکارم رو پاره کرد که فریاد می زد و من رو صدا می کرد.
چشم در چشم فرانسیس دوخته بودم و سعی می کردم که با آخرین نگاهم آرومش کنم!
Change settings via the Web (Yahoo! ID required)
Change settings via email: Switch delivery to Daily Digest | Switch format to Traditional
Visit Your Group | Yahoo! Groups Terms of Use | Unsubscribe
__,_._,___
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر