نوشتۀ این دوستمان به خط میخی نیست کم لطفی کرده و با کدی بجز یونیکد فرستاده متنش به صورت زیره
شادباشی
معرفي كتاب :
در مسير ققنوس " اسطوره اي در ستايش آزاديخواهي"
كتاب در مسير ققنوس اولين نوشته آقاي برديا سعادت است كه در 217صفحه در قطع وزيري توسط ا نتشارات
انديشه برتر به چاپ رسيده است.رمان به شيوه اسطوره هاي كلاسيك با شرح مختصري از داستان پيدايش آغاز مي
شود.آنچه كه در ابتداي امر مشخص است تلاش نويسنده براي بردن خواننده به قلمروئي كاملاً نو و بكر است به نوعي كه
خواننده كوچكترين تجربه اي از چنين فضايي ندارد.رمان شرح سير و سلوك مردي است كه در جستجوي حقيقت پاي در سرزميني كهنسال بنام آدريا مي گذارد. او تمامي قيد و بندهاي مادي را گسيخته و به جستجوي پرسشهاي اصلي ا نسان ميگردد.
سوالهائي كه سالهاست فلاسفه و علماي ديني به دنبال جواب براي آنها مي گردنند اما از يافتن پاسخ عاجزند.
در ابتداي سفر اين مرد كه جهانگرد نام گرفته در كوران برف گرفتار مي شود و بناچار به يك كلبه متروك در ستيغ قله
كوهي برف گرفته پناه مي برد.و در آنجا به شخصي بر ميخورد كه ا ولين سرنخها را براي ادامه سفر در اختيار او قرار
ميدهد او يكدست كارت بازي به جهانگرد مي دهد و از او مي خواهد تا به دنبال ققنوسي دانا بگردد.
جهانگرد درمي يابد كه سرزمين افسانه اي كه در آن پاي گذاشته درياچه اي دارد كه هيچ كس را حق پاي گذاشتن در
محدوده آن نيست .درياچه و اطرافش محدوده ممنوعه است و هارون كه در آدريا قدرتي مطلق ا لعنان دارد هر كس را
كه بخواهد پاي در حريم درياچه بگذارد از ميان ميبرد.داستان خارق ا لعاده و جادويي است سير حوادث و اتفاقات غير قابل
پيشبيني به گونه اي پي در پي و نفسگير اتفاق مي افتد.
هارون فرمانرواي سرزمين آدرياست شخصي كه گويا خود نيروي اهريمنيش را از درياچه بدست آورده .در همان ابتداي
سفر جهانگرد چند همسفر پيدا مي كند يكي از كارتهاي بازي كه از راهنما گرفته. ا و شخصيتي جالب مرموز و بسيار
با هوش است ديگري آمركاي است سپهسالار پيشين آدريا كسي كه زماني دست راست هارون بوده واكنون دچار خشمش
شده و تبديل به قطعه اي سنگ گشته.اين سه با هم همسفر شده و آماده رفتن به درياچه مرموز مي شوند. سفر در سرزميني كه نفرين شده است جايي كه پدر به پسر رحم نمي كند و تمامي معيار هاي ا خلاق و وجدان بشري به كلي
محو شده . در آنجا كسي به هيچ چيز به جز پول ايماني ندارد .در راه رسيدن به درياچه حوادث بيشماري براي جهانگرد و همراهانش اتفاق مي افتد و آنها با افت و خيز فراواني روبرومي شوند . هدف آنها به چالش كشيدن قدرت هارون است خودكامه اي كه خود را نگهبان درياچه مقدس مي خواند و ازاين راه اعتبار فراواني براي خود تراشيده است و كاهنان آدريا را نيز با خود همداستان كرده است.تخيل نويسنده در خلق اين فضا براستي چشمگير است خلق اين همه شخصيت به
نحوي كه تمامي آنها در مسير حوادث و اتفاقات داستان داراي نقش هستند تحسين بر انگيز است داستان با اينكه بسيار ساده به نظر مي رسد اما در واقع يك پازل پيچيده است كه هر يك از اجزاي آن به دقت در جاي خود قرار گرفته اند
. دوستان عزيز مي توانند اين كتاب را از فروشگاه اينترنتي آدينه بوك تهيه كنند.
به منظور حسن ختام توجه خوانندگان را به يكي از فصلهاي كتاب جلب مي كنم.
فصل دهم : در عدليه آكارون آسمان آبي و صاف بود و کوچکترين لکه ابري در عمق آسمان به چشم نمي خورد جهانگرد و سنجر به اتفاق هم سوار بر اسب از درب منزل خارج شدند و به مقصد عدليه اکارون به راه افتادند آنها خيابانهاي عريض و وسيع را يکي پس از ديگري پشت سر گذاشته تا به نواحي مرکزي شهر رسيدند جمعيت همه جا موج مي زد و باعث شده بود تا سرعت حرکت آنها کند شود مردم گروه گروه با قيافه هاي عبوس و گرفته از خيابانهاي کثيف و پر سر و صدا عبور مي کردند و به هم تنه مي زدند دستفروش ها در گوشه گوشه خيابان ها بساط پهن کرده بودند و با صدايي بلند اجناسشان را تبليغ مي کردند خانه بدوش ها و افراد بيکار در اطراف خيابان هاي شلوغ گشت مي زدند و بدون هدف اينطرف و آنطرف مي رفتند . در سر هر خياباني گداها با لباس هاي ژنده و ظاهري دردناک به تکدي مشغول بودند در گوشه اي از يکخيابان عريض که جهانگرد و سنجر داشتند به آن نزديک ميشدند چشم جهانگرد به يک تيرک چوبي بلند افتاد که بر روي آن تکه هاي آهن و ميخ هاي کج شده بلند کوبيده شده بود جمعيتي انبوه به دور تيرک چوبي بلند جمع شده بود و تعداد زياد از ديوان
مسلح در اطراف تير چوبي حلقه زده بودند موجودي که تمام بدنش از موهايي بلند و خار مانند پوشيده شده بود و دو چشم بزرگ زرد رنگ داشت به دور تيرک چوبي مي گشت و با صدايي بلند کلمات نامفهومي را ادا مي کرد .
آنچه در صورتش مشخص بود دهاني بزرگ با دندانهايي سفيد و براق بود .دندانهايي که آنقدر محکم و قوي به نظر مي رسيدند که صاحبش قادر بود با آن تنه قطور درختان را قطع کند . جهانگرد از سنجر پرسيد چه خبر است اين تيرک چوبي بلند چرا اينجا نصب شده اين موجود عجيب الخلقه در اينجا چه مي کند ؟
موجود پر مو همانطور که در اطراف تيرک چوي بالا و پائين مي پريد دندانهايش را محکم به هم مي زد صداي به هم خوردن دندانهاي موجود پشمالو آنقدر بلند بود که انگار با چکش به يک ديگ مسي مي کوبيدند .سنجر گفت اين موجود شمکوک نام دارد و يکي از موحش ترين جلادان هارون است اين تيرک چوبي بلند مخصوص مجازات کردن خائنين در آکارون است هر زمان که کسي در آدريا مرتکب خيانت به هارون شود سروکارش با تير چوبي و شمکوک است .
جهانگرد پرسيد شمکوک چه بلايي برسر مجرمان مي آورد ؟ سنجر گفت شمکوک متهم بخت برگشته را به تدريج ميخورد مگر دندانهاي برنده اش را نمي بيني ؟ امروز قرار است شمکوک يک پاي آذر را بخورد مردم براي ديدن آذر امروز در
اينجا ازدحام کرده اند . جهانگرد پرسيد مگر آذر مرتکب چه خيانتي شده که مستوجب چنين عقوبتي است ؟سنجر گفت آذر يکي از نابخشودني ترين گناهان اين روزگار آدريا را مرتکب شده آذر يک شاعر است و شعري سروده که در آن به گذشته هارون اشاره کرده آذر در شعرش فلاکت و بدبختي هارون در زماني که بر روي درياچه آدريا در قايق ها پارو مي زده را شرح داده و سپس از هارون انتقاد کرده که حالا که به ثروت و قدرت دست پيدا کرده همه چيز را فراموش کرده و از ياد برده که در دوران تيره روزي چه عهدهايي بسته . ديوها در حالي که تبرهايشان را در آسمان تکان مي دادند منتظر رسيدن
ارابه اي بودند که آذر را به مقصد تيرک مجازات مي آورد ارابه را چندين قاطر مردني مي کشيدند و در اطراف آن تعدادي سرباز مسلح حرکت مي کردند سرانجام ارابه به مقصد مي رسد و در آن باز مي شود و از درون آن يک پير مرد نحيف و سفيد مو که دست و پايش زنجير شده بود بيرون مي آيد زنجيرهايي که بدست و پاي آذر بسته شده بود تماماً زنگ زده بود و آنقدر سنگين بودند که آذر در زير بار آنها کمرش دو تا شده و مانند يک چوب باريک از وسط خم شده بود و به سختي راه مي رفت نگهبانان پير مرد نگو نبخت را به سمت چوبه مجازات بردند و دست و پايش را به کمک زنجير هايي که داشتند به حلقه هاي آهنيني که بر روي تيرک چوبي نصب شده بود بستند شمکوک به دور تيرک مجازات بالا و پائين مي پريد و از خوشحالي دندانهاي سفيد و براقش را محکم به هم مي زد.مردمي که بدور تير چوبي حلقه زده بودند بدون آنکه ذره اي احساس ترحم و شفقت کنند يکريز فرياد مي زدند و شمکوک را تشويق مي کردند نگهبانان مسلح پس از بستن آذر از
ميدانک کوچکي که تير چوبي در وسط آن نصب شده بود خارج مي شوند و به دور ميدان حلقه مي زنند.پس از دقايقي يکي از مأموران حکومتي که لباسي رسمي به رنگ خاکستري پوشيده بود در بوق بزرگي مي دمد و با بلند شدن صداي بوق همه مردم حاضر در ميدان مجازات ساکت مي شوند .
يک ديو تنومند از سکويي که مشرف به ميدان بود بالا مي رود و طوماري را باز مي کند و با صدايي رسا شروع به خواندن مي کند . مردم اکارون به فرمان هارون کبير امروز يکي از خائنان به سرزمين آدريا مجازات ميگردد.
اين مرد فرومايه که آذر نام دارد شعري هجو سروده و نسبت هاي ناروا به نگهبان درياچه مقدس داده و باعث خشم مردم آدريا شده او تمامي اعتقادات مردم اين سرزمين را به زير سوال برده و باعث خشنودي دشمنان مردم و سرزمين آدريا شده است. در محاکمهاي که با قضاوت تعدادي از قضات و کاهنان اعظم آدريا به رياست بورگن نايب الحکومه آکارون انجام شد آذر هيچ دفاع موثري نتوانست از خود ارائه دهد و به عنوان خائن به سرزمين آدريا شناخته شد بنابراين دادگاه به رياست بورگن او را به اشد مجازات محکوم کرد حکم او که اعدام بوسيله شمکوک است امروز در اين مکان اجرا خواهد شد .
دوباره مأمور حکومتي در بوقش مي دمد و سرو صدايي جمعيت بلند مي شود در همان لحظه شمکوک که در اطراف چوبه مجازات بالا و پايين مي پرد با سرعتي باور نکردني به سمت تيرک چوبي جست مي زند و با دندانهايش يکي از پاهاي آذر را جدا کرده و به گوشه اي پرتاب مي کند . جهانگرد که از ديدن اين منظره منقلب شده بود به سنجر اشاره مي کند تا هر چه زودتر از آنجا دور شوند . سنجر هم که حالي بهتر از جهانگرد نداشت به سرعت به اسب اشاره اي مي کند و هر دو از آنجا دور مي شوند.جهانگرد مي گويد ديدن اين صحنه ها واقعاً عذاب آور و ناراحت کننده است من متحيرم که چطور مردم
با اين خونسردي به تماشاي رنج و ناراحتي ديگران مي نشينند.سنجر مي گويد ناملايماتي که در زندگي مردم عادي اکارون وجود دارد ازآنها موجودات سنگدل و قسي القلبي ساخته است و چون تفريح ديگري هم ندارند به تماشاي اين صحنه ها
مي آيند اين مناظر در اکارون تمامي ندارد و هر چند وقت يکبار تکرار مي شود . همانطور که به جلو مي رفتند سنجر ساختمان بلندي را که به رنگ خاکستري تيره بود به جهانگرد نشان مي دهد و مي گويد رسيديم اين هم بناي عدليه مرکزي آکارون جايي که من سالها به آن رفت و آمد مي کردم .جهانگرد از دور به ساختمان دود گرفته و بلند نگاه مي کند ساختمان
بسيار قديمي و فرسوده بود و ارتفاع زيادي داشت در اطراف آن انبوهي از مردم و مراجعان ازدحام کرده بودند و جمعيت آنقدر به هم چسبيده و متراکم بود که عبور از آنجا به نظر غير ممکن مي آمد.جهانگرد و سنجر به کندي خود را به نزديک ساختمان مي رسانند و جهانگرد متوجه مي شود که چند در کوچک که داراي حفاظ آهني بود محل ورود مراجعان به ساختمان را تشکيل مي داد اما آن درهاي کوچک جوابگوي جمعيت عظيمي که منتظر ورود به ساختمان بودند نبود و مردم
بايد ساعتها منتظر مي ماندند تا نوبتشان براي ورود به عدليه فرا برسد .سنجر به جهانگرد گفت لازم نيست نگران ورود به ساختمان باشي ما از اين درها وارد نمي شويم و بطرف خياباني که درسمت چپ ساختمان عدليه قرار داشت به راه مي افتد.
جهانگرد که سنجر را همراهي مي کرد از او مي پرسد چرا بايد از سمت ديگري برويم ؟سنجر مي گويد اين درها که ديدي مخصوص ورود عامه مردم بود اما افرادي در رده من از درهاي مخصوصي که در خيابان پشتي اين ساختمان وجود دارند وارد ساختمان عدليه مي شوند و احتياجي نيست که ما در پشت اين درها معطل بمانيم و سپس از جيبش يک کليد کوچک
بيرون مي آورد و آن را به جهانگرد نشان ميدهد.جهانگرد با تعجب به کليد کوچک نقره اي نگاه مي کند و مي پرسد شما اين کليد را از کجا بدست آورده ايد؟سنجر مي خندد و مي گويد آن را از دوست در گذشته ام گرفته ام البته فکر نکن که اين کليد را به آساني بدست آورده ام بدست آوردن اين نوع کليد در ا کارون کار هر کسي نيست سپس يک در فلزي کوچک را که وارد يک ساختمان نوساز مي شد را به جهانگرد نشان مي دهد و مي گويد بفرمائيد اين هم در ورودي به عدليه اکارون ديگر لازم نيست ساعتها منتظر بمانيم سپس از اسب پياده ميشود جهانگرد نيز از اسب پياده ميشود و اسبها را به اصطبلي که در آن نزديکي قرار داشت ميبرند و به صاحب اصطبل ميسپارند.آنگاه سنجر به اتفاق جهانگرد خود را به دم درب ورودي که از آهن ساخته شده بود مي رساند و کليد را وارد سوراخ قفل مي کند و به آرامي مي چرخاند درب آهني صداي خفيفي مي کند و باز مي شود سنجر به جهانگرد اشاره مي کند تا به همراه او وارد شود.جهانگرد يک راهروي طولاني را ديد که در دوسمتش طاقچههاي متعددي وجود داشت در ابتداي راهرو نگهباني بر روي يک چهار پايه چوبي نشسته بود و در حال چرت زدن بود با بلند شدن صداي خفيف در نگهبان بر روي چهار پايه جابجا ميشود و چشمش به سنجر مي افتد و بلند مي شود .سنجر با نگهبان دست مي دهد و شروع به احوالپرسي با او مي کند .جهانگرد به انتهاي راهرو نگاه مي کند در انتهاي راهرو يک سالن وسيع به چشم مي خورد جهانگرد متوجه مي شود که در آن سالن يک قفس آهنين بسيار بزرگ قرار داشت که موجوداتي در آن قفس از نرده هاي اطراف قفس و پايه هاي آهني که درون قفس نصب شده بود بالا و پائين مي رفتند . سنجر اين قفس براي چه اين جا نصب شده ؟ سنجر مي گويد بگذار تا به سالن برسيم آنوقت خودت متوجه مي شوي .جهانگرد به همراه سنجر راهرو طولاني را طي مي کند و وارد ورودي سالني بزرگ مي شوند در آنطرف سالن جمعيتي فشرده در اطراف قفس آهني که تقريباً نيمي از سالن را اشغال کرده بود به چشم مي خورد در درون قفس تعداد زيادي ميمون بزرگ و سياه که لباس رسمي به تن داشتند از اينطرف به آن طرف جست مي زدند و جيغ هاي گوشخراش مي کشيدند.جهانگرد متوجه مي شود که مردمي که در اطراف قفس آهني ازدحام کرده بودند براي ميمونها ميوه به همراه شيئي پرتاب مي کردند ميمونها فوراً به سمت ميوهها و آن شيئي ميرفتند و ميوه را مي خوردند و شيئي را بر مي داشتند و به سمت بالاي قفس ميرفتند.جهانگرد گفت اين جا چه خبر است ؟سنجر با دستش به بالاي قفس بزرگ اشاره کرد قفس تا سقف بلند سالن امتداد داشت و در آنجا قطع مي شد و به يک گنبد بزرگ ميرسيد درون گنبد پر از اشکافهاي متعدد بود که
درون آن اشکاف ها تعداد زيادي پرونده قطور به چشم مي خورد سقف سالن تا آنجايي که چشم جهانگرد کار ميکرد پر بود
از پرونده .ميمونها از ميله هاي قفس بالا مي رفتند و پرونده هاي قطور را از درون اشکاف ها بيرون مي کشيدند و به جلوي مراجعان پرت مي کردند . هر پرونده علامت خاصي داشت که اين علامت را مراجعان به همراه ميوه براي
ميمون ها مي انداختند و ميمون ها به کمک علامت پرونده مورد نظر را پيدا مي کردند .جهانگرد که از شلوغي و ازدحام سالن گيج شده بود از سنجر مي پرسد پرونده ها را مراجعان به کجا مي برند ؟ سنجر لبخندي زد و گفت هر پرونده بايد از اطاقهاي متعددي براي رسيدگي رد شود و هر مراجعه کننده بايد زمان زيادي را در هر يک از اين اطاقها براي بررسي پرونده اش بگذارند نهايتاً رسيدگي نهايي را قاضي اعظم اکارون انجام مي دهد تا اينکه زمان رسيدگي پرونده هر نفر در
دادگاه نهايي فرا برسد مدتي طولاني سپري مي شود و خيلي از مراجعه کنندگان اميد ندارند که پرونده شان به مراحل عالي
رسيدگي برسد . در آن طرف سالن تعداد زيادي در وجود داشت که مردم پس از دريافت پرونده هايشان به سمت آن درها
مي رفتند تا وارد اطاق هاي دادرسي که در طبقات بالاي سالن اصلي قرار داشت بشوند درها به بالابرهاي متعددي ختم مي شدند که اين بالا برها بوسيله مأموران عدليه با زنجير ها و چرخدنده هايي که به آنها متصل بود بالا کشيده مي شد.
جهانگرد همانطور که به اطراف سالن نگاه ميکرد چشمش به يک طناب پشمالوي نارنجي رنگ مي افتد که در اطراف بعضي از اطاقها و راهروهاي عدليه پيچيده بود طناب کلفت بود و از انبوهي از پشمهاي بلند و پر پشت پوشيده شده بود و هر چند دقيقه يکبار تکان خفيفي مي خورد در اطراف اين طناب در هر بيست قدم يک ديو مسلح ايستاده بود و گويا وظيفه نگهبانان حفاظت از اين طناب پشمالوي عجيب بود.جهانگرد متوجه شد که محافظان هر فردي را که کمي به طناب نزديک مي شد را با شدت و خشونت به عقب مي راندند و مراجعان با حسرت به طناب پشم آلود نگاه مي کردند . جهانگرد از سنجر پرسيد اين طناب پشم آلود ديگر چيست چرا نگهبانان با اين حساسيت از اين طناب محافظت مي کنند ؟سنجر لبخندي زد و گفت اين طناب نيست اين پشمهاي بلند و طولاني که مي بيني دم قاضي القضات کارون است مي گويند هرمراجعه کنندهاي که موفق شود با دستانش اين دم بلند را لمس کند خواهد توانست مستقيماً پرونده اش را به اطاق عالي رسيدگي پيش قاضي القضات ببرد به همين خاطر نگهبانان به هيچ کس اجازه نمي دهند که به اين دم بلند نزديک شوند و اگر کسي خودش را به دم نارنجي رنگ نزديک کند و به آن دست بزند نگهبانان او را فوراً به قتل مي رسانند . در همين لحظه صداي مهيب سقوط چيزي از ارتفاع بلند به گوش سنجر و جهانگرد رسيد و پس از آن تعداد زيادي از مردم به سمتي که صدا از آن جهت آمده بود هجوم بردند و در آنجا اجتماع کردند.صداي زجه و ناله از آن سمت به گوش مي رسيد جهانگرد و سنجر خودشان را به جايي که مردم تجمع کرده بودند رساندند و ديدند که زنجيرهايي که يکي از بالا برها را به سمت اطاقهاي بالاي سالن اصلي مي کشيد در اثر زنگ زدگي و پوسيدگي پاره شده بود و بالا بر به پائين سقوط کرده و افرادي که سوار آن شده بودند به عمق چاله بالابر پرتاب شده بودند .نگهبانان نرده بانهاي بلندي را با خود آورده بودند و آنها را به هم متصل کرده و داخل چاله بالا بر شده بودند تا مراجعان له شده و جنازه ها را از عمق چاله بيرون بکشند . سنجر دست جهانگرد را که متحير بر سر جايش خشک شده بود را مي کشد و ميگويد بيا برويم راه ما از سمت ديگري است وجهانگرد را به سمت اطاقي که دو نگهبان در دو طرفش ايستاده بودند مي برد و از جيبش علامتي بيرون ميآورد و به نگهبانان نشان مي دهد نگهبانان با ديدن علامت با احترام در ورودي را براي آن دو باز مي کنند.سنجر مي گويد اين اطاق مستقيماً به بالابري مي رسد که از آنجا ما مي توانيم به دفتر محل کار هلال برويم مدتهاست که من اينجا نيامده ام و هلال را نديده ام .
جهانگرد و سنجر مسير راهرو را طي مي کنند و به بالا بر مجللي مي رسند که به طبقه پايين مي رفت سنجر دکمه سمت راست بالابر را فشار مي دهد در بالا بر باز مي شود و آندو داخل بالابر مي شوند بالابر بسمت پايين به حرکت در مي آيد و پس از دقايقي مي ايستد در آن باز مي شود و جهانگرد سالن مجللي را مي بيند که به درهاي چوبي کنده کاري شده متعددي ختم مي شد .نگهبان مودبي که در کنار ورودي سالن ايستاده بود با ديدن سنجرو جهانگرد به آنها ابراز احترام ميکند و مي پرسد با کدام قسمت کار داريد ؟سنجر گفت ما مي خواهيم جناب هلال معاون عدليه را ببينيم.من سنجر از دوستان نزديکش هستم .نگهبان مي گويد اگر يک لحظه اجازه بفرماييد من ورود شما را به ايشان خبر مي دهم و به سمت اتاقک کوچک شيشهاي که در آنطرف ورودي قرار داشت مي رود و يک بلندگوي کوچک را بر مي دارد و شروع به صحبت مي كند .
پس از دقايقي با احترام به سنجر و جهانگرد مي گويد مي توانيد ايشان را ببينيد ايشان در اطاق 100 هستند.سنجر از نگهبان تشکر مي کند و به اتفاق جهانگرد به سمت اتاق شماره 100 به راه ميافتد.همينکه آندو به روبروي در اتاق مي رسند در خود به خود باز مي شود و جهانگرد اتاق بزرگي را مي بيند که پر از کتاب و پرونده بود آنقدر در اطاق کتاب و پوشه و کاغذ دسته شده به چشم مي خورد که هيچ چيز ديگري در اطاق به نظر نمي رسيد صدايي گرفته از انتهاي اطاق بلند مي شود چطوري عموجان چه عجب که سري به من زديد چند سال است که شما را نديده ام از وقتي که پدرم در گذشته ديگر از شما خبري ندارم برادر زاده تان را بکلي فراموش کرده ايد . سنجر خودش را به انتهاي اطاق مي رساند و هلال را که مرد قد بلند و چهار شانه اي بود را در آغوش مي گيرد.خوبي هلال جان واقعاً دلم برايت تنگ شده بود مي بينم که هنوز هم داري مي نويسي آخر عاقبت اين نوشتنها به کجا خواهد رسيد؟تا به حال چقدر نوشته اي تمام اطاق را پر از کاغذ کرده اي .هلال جان بهتر نيست دست از اين نوشتن برداري .هلال ابروهاي مشکي و پر پشتش را در صورتش جابجا مي کند و مي گويد عموجان حالا پس از چندين سال که آمده اي ديگر خلق من را تنگ نکن مي داني که من به اين کار عشق دارم .
هلال جان تو اگر دست از اين نوشتنها برداشته بودي الان در زير سالن عدليه اکارون محبوس نبودي آخر مي خواهي چه چيزي را ثابت کني ؟ کسي که دست نوشته هاي تو را نمي خواند جواني خودت را هم داري در اين انباري کاغذ از دست ميدهي.هلال گفت عموجان من که به شما گفتم من براي اينکه کسي کاغذهاي من را بخواند نمي نويسم من براي اين مي نويسم که احتياج به اين کار دارم من مي دانم که امروز در آدريا کسي علاقه اي به خواندن ندارد.اصلاً اکثر مردم آدريا در عمرشان کتابي نخوانده اند من براي انبساط دروني و قلب خودم مي نويسم عموي عزيز حالا از اين حرفها بگذريم چه شد که شما پس از چندين سال گذارتان به اينجا افتاد ؟شما که دائماً درگير مسائل تجاري و کاري خودتان هستيد آيا اتفاقي افتاده ؟
سنجر سکوتي مي کند و به جهانگرد که داشت در بين کاغذها و کتابها سير مي کرد نگاهي مي کند و مي گويد راستيدوست خودم را به شما معرفي نکردم.هلال به آنطرف کتابهايي که روي ميز کنارش چيده شده بودند سر کي مي کشد و با ديدن جهانگرد بلند مي گويد چطوري دوست عزيز از آشنايي با شما خوشوقتم.دوست عموي من دوست من هم محسوب مي شود و به سمت جهانگرد مي رود و با او دست مي دهد .جهانگرد هم با خوشروئي با هلال دست مي دهد و مي گويد به شما تبريك مي گويم كه اينقدر اهل مطالعه هستيد شما در ميان نوشته ها بدنبال حقيقت مي گرديد و من در سفر.هلال رو به سنجر مي کند و مي گويد نگفتي عموجان براي چه کاري آمده اي ؟سنجر دستي به کاغذ هايي که جلوي هلال بود مي کشد و مي گويد من آمده ام تا درفش سه رنگ آدريا را ببرم . با اين حرف سنجر سکوتي سنگين در اطاق حکمفرما مي شود.
هلال با تعجب به سنجر و جهانگرد نگاه مي کند و مي گويد عموجان شما که مي دانيد اين درفش راهارون به پدر من سپرد تا آن را بسوزاند پدر من با هزار نيرنگ و حيله اين درفش را حفظ کرد و به من سپرد و از من قول گرفت تا از آننگهداري کنم .عموجان اين درفش يک پارچه معمولي نيست و هزاران سال قدمت دارد بنيانگزاران اين سرزمين اين درفش را بر افراشته اند و در زير آن جانفشاني کرده اند اما سالهاست که مردم آدريا اين درفش و رنگهايش را فراموش کرده اند . سنجر گفت هلال عزيز من اين درفش را نه براي هارون مي خواهم نه براي تجارت و يا کاري مشابه آن اين درفش را درياچه آدريا از ما طلب کرده اين دوست من را که مي بيني جهانگرد نام دارد و از راهي طولاني به سرزمين آدريا آمده او بود که امرکاي را از بند فراموشي آزاد کرد .پس از پاي گذاشتن او به سرزمين ما درياچه به جنبش افتاد.ما به همراه امرکاي به سمت درياچه مي رويم و براي رسيدن به آنجا به درفش سه رنگ احتياج داريم. هلال که بشدت تعجب کرده بود دستانش را بر روي پيشاني بلندش مي گذارد و شروع به فکر کردن مي کند .پدرم به من گفته بود که اين درفش يک امانت است و روزي شخصي به دنبالش خواهد آمد اما اصلاً فکر نمي کردم که آن شخص با شما همراه باشد .از روزي که درياچه به جنبش درآمده من منتظر آن شخص هستم عموجان شما که با اين مسائل کاري نداشتيد و سعي داشتيد تا آنجا که مي توانيد بدنبال ماجراهاي خطرناک نرويد؟سنجر آهي کشيد و گفت چاره اي ندارم پسرم نيز با امرکاي و جهانگرد همراه شده و جانش در خطر است نمي توانم او را در دست شياطين آدريا رها کنم .هلال گفت پس برمين هم از خلنگزار به شما پيوسته سالهاي طولاني است که برمين را نديده ام خيلي دلم مي خواهد پس از اين مدت طولاني او را ببينم برمين همواره براي من
قابل احترام بوده.عموجان پدرم يک نشاني از شخصي که بدنبال درفش خواهد آمد را به من داده اگر اجازه بدهيد من مي
خواهم با جهانگرد صحبت کنم .سنجر به جهانگرد نگاهي کرد و جهانگرد سرش را به علامت تصديق پائين آورد هلال جهانگرد را به گوشه اي کشيد و شروع به صحبت کردن با او کرد. سنجر متوجه شد كه جهانگرد علامتي زرين را به هلال نشان داد كه بر روي آن خورشيد در حال طلوع كردن حك شده بود.پس از تمام شدن صحبت هلال با جهانگرد هلال به سنجر اشاره کرد و گفت من در فش سه رنگ را به شما خواهم داد اما از شما اين انتظار را دارم که از اين درفش به خوبي
مراقبت کنيد.سپس کليدي را از کشوي جلوي ميزش بيرون آورد و در گاو صندوقي را که در پايين ميز تعبيه شده بود را باز كرد سپس از درون گاو صندوق يک صندوق چوبي کوچک بيرون آورد و بر روي ميز گذاشت و در صندوق را باز كرد و يک کيف چرمي را بيرون كشيد و از درون کيف چرمي يک پارچه سه رنگ ابريشمي درخشان را بيرون آورد و باز كرد و در هواتکان داد .درفش با اينکه سالها از عمرش گذشته بود در فضاي نيمه تاريک اطاق برق مي زد و رنگهاي سرخ و زرد و ارغواني پارچه تلفيقي زيبا را پديد آورده بود.هلال درفش را ميبوسد و درون کيف چرمي مي گذارد و به جهانگرد مي دهد.جهانگرد هم کيف چرمي را درون کوله بارش مي گذارد .هلال با افسوس به جهانگرد نگاه مي کند و مي گويد اي کاش مي توانستم با شما همراه باشم اما متأسفانه نمي توانم من به خاطر مسئوليتي که دارم نمي توانم اينجا را ترک کنم و در ضمن بايد کتابي را که مي نويسم تمام کنم .جهانگرد خنديد و گفت پس لطفاً من را هم در ميان شخصيت هايکتابتان جاي بدهيد.هلال لبخندي مي زند و ميگويد من منتظرم تا ببينم سفر شما به کجا خواهيد کشيد و اگر روزگار به من فرصت دهد داستان سفر شما را به سرزمين آدريا خواهم نوشت .جهانگرد هلال را محکم به سينه اش مي فشارد و از او خداحافظي مي کند .هلال رو به سنجر مي کند و مي گويد عموي عزيزم مراقب خودتان باشيد روزگار رنگارنگ براي شما هم مسيري نو رقم زد به عمو زاده ام برمين عزيز سلام گرم برسانيد و بگوييد که دل من برايش خيلي تنگ شده.سرانجام جهانگرد وسنجر از هلال خداحافظي مي کنند و از اطاق او خارج مي شوند.سنجر به جهانگرد نگاهي کرد و گفت اين هم به خير گذشت.جهانگرد گفت بله دوست من و اميدوارم بدست آوردن ريشه گياهان هم به همين سادگي باشد و به همراه سنجر وارد بالابري شد که به سالن اصلي عدليه اکارون مي رفت.هنوز انبوه مردم در اطراف سالن ازدحام کرده بودند و بالابرهاي متعدد مردم را از سالن به طبقات بالا مي بردند .سنجر گفت ديگر در اينجا کاري نداريم بهتر است برويم و خودمان رابراي
مهماني امشب آماده کنيم همانطور که جهانگرد و سنجر از سالن شلوغ و پر سروصداي عدليه اکارون خارج مي شدندچشمان جهانگرد به يک در بزرگ آهني زنگ زده مي افتد که بر روي آن گل ميخ هاي زشتي کوبيده شده بود در ارتفاع زيادي داشت و در جلوي آن يک نرده حفاظ بلند آهني نصب شده بود که تعداد زيادي قفل بر روي آن به چشم مي خورد جهانگرد از سنجر پرسيد اين در به کجا مي رود و چرا بسته است ؟سنجر گفت اين در در عدالت است و هر صد سال يک بار به مدت چند دقيقه باز مي شود .جهانگرد به در زنگ زده خيره مي شود و مارمولک سبز بزرگي را مي بيند که از در بالا مي رود . جهانگرد و سنجر وارد راهروي خروجي مي شوند و از عدليه اکارون از همان راهي که آمده بودند
خارج مي شوند
View=>Encoding=>Unicode(UTF- 8)
From: mohsen mohseni <mohsen29343@
To: farsibooks@yahoogro
Sent: Wednesday, July 16, 2008 6:07:20 PM
Subject: Re: [farsibooks] ������ �� �� ����� ����������
دوستان محترم سلام لطفا هر کس با خط میخی آشنایی دارد ترجمه این نوشته را برای بقیه گروه ارسال نماید From: bardia_kane <bardia_kane@ yahoo.com> |
Change settings via the Web (Yahoo! ID required)
Change settings via email: Switch delivery to Daily Digest | Switch format to Traditional
Visit Your Group | Yahoo! Groups Terms of Use | Unsubscribe
__,_._,___
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر