کتاب های فارسی - آرشیو این وبلاگ در پایین صفحه قرار دارد

stat code

stat code

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

[farsibooks] نه! نه فراموش می کنیم و نه می بخشیم/ گزارشی از کشتار سال 67

 

 

ابتدا نقل قولی از موسوی جلاد فریبکار زمامدار دوره کشتار زندانیان سیاسی بخوانید و بعد گزارش یکی از نجات یافتپان کشتار همگانی تابستان 67

نقل قولی از میر حسین موسوی در سال 60

http://www.degarguny.com/typo3/index.php?id=17&t=687

میر حسین موسوی " روزنامه کیهان" سال ۱۹۸۱ میلادی ( ۲۹ شریور ۱۳۶۰) :

یکی‌ از احکام جمهوری اسلامی و اسلام این است که هر کس در برابر این نظام عادل جمهوری اسلامی بایستد - باید کشته شود و زخمی آنها هم باید زخمی تر شوند تا بمیرند. این حکم اسلام است که از اول بوده و تا پایان هم خواهد بود (میر حسین موسوی روزنامه " کیهان" شهریور سال (۱۳۶۰)  

 

نه!

نه فراموش می کنیم و نه می بخشیم.

 

ازآن روزهای خونین...
گزارش یکی از نجات یافتگان کشتار همگانی تابستان 67

 

 

بخش دوم

 

به خون خفته ای در خاورانحلقه های طناب که محکم می شود، دیگر کار تمام است. و تمام نیست. قرقره هایی که این طناب ها بدان متصلند، با صدایی خشک می چرخند. طناب اصلی محکم می شود و تن ها را بالا می کشاند. فشار طناب، خرخره را با صدایی که در درون پژواکی سخت دارد، خرد می کند. در سرزمین های دیگر، در قرون پیش تر از خلافت خمینی، وقتی کسی رادار می زدند، زیر پای اعدامی ناگهان خالی می شد. این سرعت زیاد و شتابی که ثقل جسم می گرفت، و همان ضربه نخست، نخاع را قطع می کرد و کار را به تندی به پایان می برد. اما این جا، کار به گونه ای دیگر است.

آنکه اهرم قرقره ها را در پایین می کشد، کارش تمام است. طناب اصلی بالا سفت و محکم ایستاده و تن های آن چند نفر در بالا پیچ و تاب می خورد. با این کار، در یک ضرب چند نفر را به دار کشیده اند. ابتکار جنایتکارانه شان در تاریخ ننگین ترین استبدادها، بالاتر از ابتکار همه خونریزان تاریخ ثبت می شود.

رعشه تن ها بر بالای دار، چشم هایی که دیگر پلک نمی تواند بپوشاندشان، کف خون آلود بر دهان و زبانی که کبود و نیلگون بیرون زده است. انگار آنچه را که در زمان حیات نتوانسته بگوید، اکنون فریاد می زند:

ما فتح می کنیم

ما فتح می کنیم

باغمهای بزرگ بشارت را

با خون و خنجر خفته درخونمان.

ذره، ذره جان می رود و آخرین لرزه های تن که پایان می گیرد، جان دیگر نیست. در این تن ها نیست، اما جای دیگر هست. در آنجا که یارانشان هستند، آنجا که عزیزانشان هستند و این جان های عاشق را در خویش مضاعف می کنند تا با نیروی بیشتر، همان راهی را بسازند که این دستهای خشکیده در کار ساختنش بودند.

گهگاه وقتی که تن ها را پایین می کشند، هنوز ریز لرزه هایی هست. هنوز ته مانده های زندگی سوسو می زند. ولی جلاد را دیگر صبوری نیست.

به میان جسدهای انبوه دیگر که بیافتد، در زیر خروارها خاک که بماند، تمام می شود، اگر چه چند ساعتی دیگر طول بکشد.

تن ها را با سرعت از طناب جدا می کنند و به زمین می افکنند. آنچه فرو می ریزد، ریزش بی گاه برگ و بار انسانی است، فرودکال میوه هاست. پاییز پیشرس است. و جنازه ها را دسته دسته، پشت ماشین های باری بار می کنند تا به گلستان خاوران برسانند. در خاوران، گورهای بزرگ، همگی شان را دسته جمعی در خود می پذیرد و شبانه، صدای بولدوزرهاست که انبوه انبوه خاک بر این تن های هنوز گرم می پاشد.

اگر به خاوران رفتی و زنی سیاه پوش یا فرزندی غریب را دیدی که به تمام نقاط خاک و نه یک نقطه، با عشق و درد اشک می ریزد، عجب مکن!

این از آن روست که گزمه ها حتی اجازه نداده اند که نقطه دقیق خاکسپاری جگرگوشه اش را بداند و هم بدان دلیل است که همه خفتگان به خون غلطیده، پاره های تن او هستند، عزیز او هستند.

و اگر در ته چشم های این ها که درهایی گرانقدر در ا ین خاک گم کرده اند، غمی ناگفته دیدی، چیزی مپرس!.

آنچه که او به تو نخواهد گفت، این است که در لحظه ای که به خاکش می دادند، نگذاشتند روی عزیزش را حتی برای لحظه ای هم که شده ببیند و بوسه ای بر آن چشم های خونبار بزند.

اما من باز هم می گویم: �خاوران� پایان نیست. نه برای آنها که رفیقان ما را دسته دسته چون دانه های شکافته خون در گورهای دسته جمعی نهادند و نه برای عزیزان ما که رفتند و با هستی زمین، یگانه شدند. نه!

�خاوران� پایان راه هیچ کسی نیست.

اعدام شوندگان، دسته دسته به سالن های سرپوشیده مرگ روانند.

 

***  

چگونگی پاسخ به سئوالات دادگاه سه نفره، در سرنوشت رهبران سازمانهای سیاسی و کادرهای برجسته و شناخته شده زندان، تأثیری نداشت. دادگاه �عدل اسلامی� برای اینان تشریفاتی بیش نبود. بازجوهایی که در حوالی �دادگاه� آخوندی پرسه می زدند، آنقدر خوب اینها را می شناختند که حتی بدون مراجعه به پرونده هم نظر می دادند که اینها باید اعدام شوند. در همان روزهای نخست، تمامی رهبران و کادرهای سرشناس راجدا از اینکه چه پاسخی به آن پرسش های ابلهانه بدهند یا ندهند، به مسلخ روانه کردند.

 

***  

درنخستین ساعات، نام های 3 پیر سفیدموی زندان را خواندند. هر کدام شان حول حوش 65 سال داشتند که بیش از نیمی از آن را در زندانهای شاه و خمینی گذرانده بودند. به تعبیر خودشان که می گفتند زندگی ما در دو کلمه خلاصه می شود:

" مبارزه و زندان ! ".

هیچ چیز دیگری نباید افزود.

هر چین که به چهره شان می دیدی، هر تار سپید مو که در سرشان می یافتی، کتاب کتاب از رنجی که بر کمونیست های ایران رفته است، برایت می گفت. سرحالشان اگر می یافتی و پای نقلشان اگر می نشستی، از سالهای سال کُشتار رهبران و رهروان صدیق جنبش کارگری مان � که به چشم دیده بودند � برایت می گفتند. از فریدون ابراهیمی تا سرهنگ سیامک، از وکیلی تا حکمت جو، و از جزنی و تیزابی تا مهرگان و آگاهی و کی منش و انوش رادیده بودند که در برابر جشم هایشان پرپر زده بودند. اما چه دل پولادی داشتند هر کدام از اینها که این همه درد بر گرده هاشان را طاقت می آوردند و به زندگی با لبخند و عشق و امید می نگریستند.

از سال 1333 تا کنون فقط 4 سال بعد از انقلاب را در زندان نبوده اند. از حجری، باقرزاده و ذوالقدر سخن می گویم.

وقتی براه می افتند، گویی که زمین و زمان برایشان مارش احترام می نوازد و هنگامی که طناب بر گردنشان می افتد، باد صفحات کتابهای تاریخ را پاره پاره می کند و با خود به هوا می برد.

و در پی ایشان 12 تن از نسل جوان تر، افسران توده ای � یاران افضلی، عطاریان و کبیری � را به پای دار می خوانند.

 

***  

وقتی که شنیدیم جوانشیر، بهزادی، اخگر، دکتر جودت، پورهرمزان، نیک آئین، رصدی، بهرام دانش و دکتر احمد دانش را به قتلگاه می خوانند، آه از نهاد همه زندانیان برخاست و من گفتم:

رفیقان گل،

گُل به جانتان

که گلهای سرسبد این آب و خاک بوده اید.

 

***  

ابوالحسن خطیب که از سلول به در می شد، زیر لب آن ترانه محبوبش را برای دخترکانش آلاله و آذرنوش می خواند:

�فراموشتان نمی کنم،

دخترکان تنهایم که دور مانده اید از من

آنسان که بیابانگردی

از چشمه ای

و ستاره ای از کهکشان خویش

وآن هزاران هزار خردینه دیگر را که پدرهاشان، روشن بختی خلق را

به کام خطر فرو شدند�.

در همین گروه، رهبران بزرگ و اخگران تابناک فدایی صمد اسلامی، حمید منتظری و منصور دیانک شوری هم روانه اند که در این ماههای آخرین هیچ کس را ندیده اند و همدیگر را ندیده اند. این دیدارشان پس از ماههای طولانی تنهایی، آخرین دیدار بود. اما دریغ که نگذاشتند، حتی لحظه ای هم سر به شانه های دیگری بگذارند و بوسه آخرین بر گونه های رفیق بزنند.

" برویم که این آخرین قرار و این آخرین دیدار هم به سرفرازی گذشت. زنهار که سر می دهیم اما چه باک که سرخوشانه می دهیم"

آهویی که در بند کمند جان می دهد، بال پروانه ای که از تاب نرم لغزش دستی سائیده می شود و می شکند، مرغان قفس، نغمه های فرحناک روح خویش را فراموش می کنند.اینهایی که به دارشان کشیده اند میوه های رنج یک ملت بوده اند. سرمایه های معنوی یک خلق بوده اند. در چشم های آینه وارشان � آن لحظه که دیگر سویی نداشت- اگر می نگریستی، منظره یک کشور را معلق می دیدی که تماماً به دار کشیده شده است.

رفیقی که در کنارم اشک می ریخت، گفت: اینهایی که کشتند، ثمره سالها و دهه ها بودند. چند سال دیگر باید تلاش کنیم تا کسانی مثل اینها بار دیگر پرورده شوند. و من به باغبان این نیزار می نگریستم که با چشمان اشک آلود، درختهای جوان باغ را نظاره می کند.

از کسانی که قبل از نمایش دادگاه هم می دانست که اعدامش می کنند، کسری اکبری کردستانی بود. بعد از آنکه نامش را خواندند و پیش از آن که پای از بند بیرون نهد، گفت: فقط می خواهم که پایم در پای دار نلرزد و سرم بالا باشد.

به دادگاه که رفت، بی کم و کاست همانی را گفت که اعدام را در پی داشت. و همانگونه که خواسته بود، بی لرزش در پا و اضطرابی در دل به سوی آمفی تئاتر گوهردشت، گام برداشت.

جوانمرد و جوانه مدری بود پلنگ آسا، که اگر تاب مستقیم نگاه کردن به چشم های درخشان و میشی اش را داشتی، برق هوشش زود بی تابت می کرد. کشیده بود و بلند قامت. به عادت روزگار، بلند گام بر می داشت و به شتاب.

این که می گویم پلنگ آسا، هم به اتکای آزمون سرافرازانه اش در زندانهای شاه بود (که در آن دوران نوجوانی بود تازه قد کشیده) و هم دلاوریش در سالهای بعد از آن، در سال 62 که گزمه های خمینی قصد اسارتش را داشتند، بی هیچ تردیدی خود را به زیر کامیونی در حال حرکت انداخت اما از مرگ نجاتش دادند و به زیر شلاقش کشیدند. هم او بود که در نخستین اعتصاب غذای زندانیان سیاسی در اتاق ملاقات فریاد کشید و خبر را به خانواده ها داد و به انفرادی رفت. اینک هم که به طور قطع به سوی آخرین نقطه خط زندگی می رفت، بی هیچ تردیدی گام می زد، همانگونه که همیشه بود. به زیر حلقه دار که رسید، باز هم به عادت موهای بورش را منظم کرد و حلقه بر گردن انداخت. با صدای قرقره ها، پلنگ از بالای صخره به میانه دره پرتاب شد.

 

***  

هبت اله معینی چاغروند از آنها بود که هر کس در زندان دید، احترامش کرد و مهرش را به دل گرفت. با آن سبیل های آویخته و آن صورت استخوانی مهربان، با آن چشم هایی که در حالت عادی می خندید و خشمگین که می شدف تنگ و شرربار می گشت، تابلویی در ذهنت تصویر می کرد، همیشه ماندگار.

همه آنهایی که در قصر و اوین شاه دیده بودندش می دانستند که چه دل مهربانی دارد.

پرستار آن رفیق قدیمی � که پایش تیر خورده بود و کار نمی کرد- که می شد، صبح و شام بیدار بود که لحظه ای از دردهایش کم کند. دو سال حبس داشت، اما تا پایان کار رژیم شاهنشاهی در بندش نگاه داشتند، چرا که تمام طایفه اش و ایل و تبارش به کوه زده بودند و قیام کرده بودند. و او که همخون آنها بود، کم از آنان نبود و در چشم ماموران شاه دشمنی بود خطرناک.

به زیر بازجویی شکنجه گران خمینی که رفت و از او خواستند تا مصاحبه و ابراز انزجار کند، فقط یک جمله گفت و نه بیشتر که همه جای زندان دهن به دهن می گشت. گفته بود: �من مصاحبه نمی کنم و اگر فشار بیاورید، مطمئن باشید که زبانم را خواهم برید�. همین کافی بود که دیگر در این باره اصرارش نکنند. اما کینه ای که از این سردار اشترانکوه داشتند چنان عمیق بود که در نخستین روزهای قتل عام، سر بدارش کردند.

 

***  

در تشخیص اینکه چه کسی باید اعدام شود، بازجوها، رئیس و معاون ها و دادیاران زندان هم علاوه بر آن 3 نفر نظر می دادند. حتی پاسدارها هم می توانستند در تفکیک افراد نافذ باشند. کافی بود که آنها گزارش به رئیس زندان بدهند تا او هم قبل از ورود به اتاق، نیری را بپزد تا حکم اعدام بنویسد.

در گوهر دشت پاسداری بود که بچه ها از زور بدجنسی و رذالتش، نام �مارمولک� به او داده بودند. گزارشهای �مارمولک� بسیاری از بچه ها را به صف اعدام کشاند. یکی از کسانی که مارمولک کینه شخصی عمیقی به او داشت، کیوان مصطفوی از رفقای شریف و نازنین ما و از اعضای �سازمان فدایی (اقلیت) بود. کیوان را که قرار بود باما به �بند جهنم� بفرستند، هم او جدایش کرد و به آمفی تئاتر برد. لشکری او را دوباره پیش نیری برده بود و با نقل حرفهای پاسدار مورد اعتمادش از نیری خواسته بود تا حکم اعدامش را بنویسند.

کیوان ما هم صبورانه و دلاورانه این صحنه ها را شاهد بود. حکم اعدام را که مارمولک گرفت، خود شخصاً به آمفی تئاتر رفت و طناب بر گردن کیوان انداخت. چه ذوقی می کرد که بالاخره این دشمن دیرینه اش را بالای دار فرستاده است.

یادش به خیر کیوان که همیشه می گفت: دلم می خواهد که اگر روزی خواستند اعدامم کنند، تیرباران شوم، اما دریغ که گلوله را هم از او دریغ کردند.

 

***  

یک هفته تمام چوبه های دار بر پا بود و کامیونها در رفت و آمد. پاسدارها و بازجوهایی هم که به کار اعدام و حمل و نقل تن رفیقان ما مشغول بودند، از کار بی وقفه، دیگر به تنگ آمده بودند. آنها با چشم های آماس کرده و خون گرفته، همچنان به خونریزی و اجرای احکام مشغول بودند، زیرا که حکومت نمی خواست جز این عده معدود، کس دیگری ازاین جنایت باخبر شود.

گفته بودند که محکومین را به دار بیاویزند تا سر و صدایی بلند نشود و دیگر بندیان نفهمند. اما کار به این طریق طولانی بود. عده ای شان برای تسریع در کار، ماسک گاز آوردند تا برخی از محکومین به مرگ را با گاز خفه کنند. منتظرین اعدام در سلول های انفرادی صدای بازجوها را می شنیدند که می گفتند: سریع تر نفس بکش زودتر راحت می شوی. وی آنکه در زیر سرپوش گاز نشسته بود، به هر تنفسی، مرگ را به درون شش ها می کشید.

در هفتمین شب، کار پایان یافت. شب هفت اولین قربانیان، شام غریبان آخرین شان بود. آن شب اگر آسمان را می نگریستی، ستاره ای نداشت، سیاه سیاه بود. درست مثل قیر. و تنها شبکورها در سیاهی تند آن، پر می زدند و جیغ می کشیدند.

سحرگاه آن روز، خورشید به سختی و با درد طلوع کرد.

 

***  

ما را که زنده مانده بودیم به �بند جهنم� آوردند. جهنم نه فقط به خاطر فشار و شکنجه ای که بر ما بود، جهنم هم از آن رو که تو می دیدی دو رو برت خالی است. عزیزترین هایت را برده اند و تو مثل یتیمی بر جای مانده ای، بی هیچ پشت و پناهی.

در همان نخستین ساعات استقرار در این بند، دیگر برایمان شکی باقی نمانده بود که بچه ها را قتل عام کرده اند. معمای اعلام وضع فوق العاده از 7 مرداد و قطع ملاقات ها روشن شده بود.

پس از 2 ساعت، درِ سلول باز شد. پاسدارها ریختند و گفتند چشم بند بزنید و بیرون بیایید. بیرون در هم تعداد دیگری شان منتظرمان بودند که از همان جا با مشت، لگد، چوب، زنجیر و کابل به سرمان ریختند. ما را کشان کشان به راهروی اصلی گوهردشت بردند.

 

***

 

در آستانه درب ورودی راهرو، 2 نفر از هم زنجیران را دیدیم که تازه از تخت شلاق، لنگ لنگان می آمدند. مو وس سبیل هایشان را به طرز رقت باری تراشیده بودند. قیافه هاشان چنان در هم شکسته و داغان بود که بی اغراق می توانستی بگویی در این 4 روز به اندازه 4 سال پیرتر شده اند. به ما که رسیدند، با صدایی که از درد و خشم می لرزید، گفتند: آنقدر می زنند تا بخوانی.

پرسیدم: چه بخوانیم؟

گفتند: نماز.

در میان راهرو، چندین تخت شلاق و پاسدارها انتظارمان را می کشیدند. به محض دیدن گروه جدید، نعره زنان به ما حمله ور شدند، مثل لاشخوری که به دیدن گوشت حمله می کنند.

لشگری رئیس انتظامات زندان، آنقدر کابل زده بود که از خستگی سرخ شده بود. پیراهنش را در آورده بود و تنش از عرق خیس بود. ناصریان و چند پاسدار دیگر هم کابل به دست، قیافه ای نظیر او داشتند.

لشگری که از دیدن قربانیان جدید، حظی سادیستی می برد، با زهر خندی به لب داد می زد:

هر کس نماز نخواند، آنقدر شلاق می خورد تا بخواند. خوب. حالا کی نماز نمی خواند؟

اگر گذارت به شکنجه گاه های شاه یا خمینی افتاده باشد، می دانی که کابل به کف پا یعنی چه! یادم نمی رود، سال 54 وقتی که از کمیته به قصر منتقل شدم، دو هفته اول را در بند موقت یا قرنطینه همراه با زندانیان عادی بودیم. یکی از سرکردگان بند که قتل کرده بود و ابد داشت، با قامتی بلند و شانه هایی که به پهنای یک در بود، وقتی شنید که زندانی سیاسی هستیم و از کمیته آمده ایم، با احترام فقط به پاهایمان نگریست و گفت: من هم 3 روز کمیته بوده ام. عجب طاقتی دارید شماها! من که همان 3 روز رب و ربم را یاد کردم. واقعاً موجودات غریبی هستید شما سیاسی ها.

شلاق به کف پا! به گفته همه بازجوها، مؤثرترین و وحشتناک ترین شکنجه جسمی و روانی است، بویژه اگر به صورت جیره و متوالی باشد.

نوبت به ما که رسید، یک به یک به تخت مان بستند. لشگری می گفت: حالا می خوانی یا نه؟

باری بسیاری از ما که پس از چندین سال مقاومت در برابر نماز خواند اجباری و تحمیلی، دشوار بود که بگوئیم نماز می خوانیم، کابل آغاز شد. پاسدارها با تمام کینه و بغض شان و با قیافه هایی که درست شیطان مجسم بود، با کابل به کف پایمان می کوبیدند و بر سر رویمان بارانی از مشت و لگد می باریدند. آواهایی را که از حنجره مان بیروم می آمد، خودمان هم نمی شناختیم. نعره ها چنان بلند بود که صدایمان پس از چند دقیقه می گرفت. کابل به 30 و 40 که می رسید، از تخت پاین می آوردند و می دواندند. برای آنکه پاها بی حس نشود و درد کابل، عمیق تر به جان نفود کند. انگار که هزاران سوزن یا انبوهی خُرده شیشه زیر پا باشد. پاشته و پنجه می سوخت. اما سوزش فقط در کف پا نبود. بیش از آن دلها می سوخت. گویی که در تار و پود وجودمان، در گوشه گوشه قلبمان دشنه هایی فرو می رفت و آن را از هم می درید. این درد آخرین، درد از دست دادن آن انبوه عزیزانی بود که در آمفی تئاتر جان می دادند.

 

***  

پس از یک ساعت، سر و سبیل مان را به شکلی زننده و نامنظم با ماشین زدند و به درون اتاقی روانه مان کردند. در آن اتاق کوچک، ما بیست نفر با زیرپوش و زیرشلوار، بی هیچ وسیله ای و بی لقمه ای غذا، شب رابه صبح رساندیم.درسر وصورت عرق کرده دردآلودمان

و در دهان هایی که اکثراً خون آلود بود، خرده های مو، منظره ای زشت و آزار دهنده ساخته بود.

صدای کابل تا صبح، لحظه ای هم قطع نشد.

در هر وعده نماز (صبح و ظهر و شام) برایمان جیره تعیین کرده بودند.

پاسدارهای تازه نفسی که صبح آمده بودند، به دستشان تف می کردند و با تمام قوا � مثل کسی که بخواهند کنده بزرگی را با تبر قطع کنند � بر کف پاهامان می کوبیدند. در میان ما رفیق جوانی بود که در تمام طول کابل خوردن، هیچ صدایی (مطلقاً هیچ صدایی) از گلویش بیرون نمی آمد. وقتی به اتاق می رفتیم، بچه ها به او می گفتند: چرا فریاد نمی زنی؟ اگر فریاد بزنی، درد را کمتر احساس می کنی.او هم با فروتنی و خجالت می گفت: " راست می گویید.فریاد

زدن هیچ اشکالی ندارد.اما من نمی توانم جلوی پاسدارها فریاد بزنم. می دانم که ایرادی ندارد، ولی نمی خواهم پاسدارها، صدای ضجه های مرا بشنوند.

چنین می نمود که این کابوس را پایانی نیست.

 

***  

میان زنده مانده ها، جلیل شهبازی از قدیمی ترین زندانیان سیاسی دوران خلافت خمینی هم بودکه از سال 58 تاکنون، حبس می کشید. با وجود آنکه 3 سال پیش دوران محکومیتش پایان یافته بود، اما از آنجا که حاضر به مصاحبه و نوشتن انزجار نامه نبود، آزادش نمی کردند. او در دادگاه 5 شهریور هم در پاسخ به اینکه مذهبت چیست، گفته بود: مثل همه مردم، اسلام و افزوده بود: ما به خاطر مذهب با شما تضادی نداریم. تضاد ما و شما، بر سر مسایل سیاسی و ا جتماعی است.

با این پاسخ، جلیل در صف اعدامی ها قرار نگرفت. اما وقتی کابل زدن های بی پایان شروع شد و وقتی که اعدام آن انبوه یاران قدیمی را دید، طاقتش دیگر طاق شد. به یکی از بچه ها گفته بود: من طاقت کابل را دارم، ولی تاب نماز خواندن تحمیلی را ندارم.

با اصرار از نگهبان ها خواست تا خارج از وقت مقرر، اجازه رفتن به دستشویی به او بدهند و رفت. همه ما می دانستیم که حادثه ای در حال وقوع است.

همان جا، جلیل شیشه مربایی خالی یافته بود که آن را شکست. زیر پیراهنش را بالا زد. چشم ها را بست و با تمام قدرت با تیزی شیشه شکسته، شکمش را درید. تیزی شیشه وقتی پوست را می شکافد (و بیشتر از آن وقتی که گوشت را می درد) ضعفی بر انسان غالب می کند که قدرت هر کاری را سلب می کند. اما جلیل که مصمم بود، همه نیرویش را برای باز هم پاره کردن به کار گرفت. سر آخر، رگهای 2 دستش را هم زد. فواره خون که در آغاز شدید بود، پس از چند لحظه آرام شد، که با هر تپش قلب، جهش آرام دیگری را به دنبال داشت. نشست. ضعف از پای درآورده بودش. سر را به دیوار تکیه داد، چشم ها دیگر رمق نداشت. خون سرخ، کف زمین را پوشاند.

نگهبانی که به سراغش رفته بود، سراسیمه ناصریان را خبر کرد. و این دیگری با خونسردی گفت:

" بگذار بمیرد !".

پس از ساعتی که بالای سرش آمدند، خونی دیگر نبود. بدن ورزیده و چهره مردانه اش یکسره زرد شده بود. دست های آویزان و سرِ آویخته بر شانه اش می گفت که دیگر جان نیست. ناصریان با لگد، تن بی جانش را روی زمین پهن کرد. چشم های بی حالتش را نگریست و دستور داد که جنازه راهمراه دیگران سوار کامیون کنند.

ما که از تأخیرش نگران شده بودیم، می دانستیم که بلایی سرش آمده و انتظار می کشیدیم. بالاخره در باز شد و ناصریان و چند نفر از بازجوها آمدند. با لبخند پیروزمندانه ای گفت:

" جلیل خودش را کُشت و کار ما را راحت کرد. شما هم اگر می خواهید، برایتان طناب بیاورم ".

شهادت جلیل نشان داد که پلیس برخلاف همیشه که در مقابل خودکُشی، واکنش نشان می داد، اکنون هیچ بدش نمی آید که ما هم در این شلوغی قتل عام، خودمان را بکُشیم. وقتی که دشمن از کاری که تو می کنی خوشنود می شود، بی گمان باید از انجام آن بپرهیزی. بسیاری که به فکر خودکُشی بودند، فهمیدند که باید زنده ماند. رژیم می خواست که هر چه بیشتر از ما بکُشد و ما باید تلاش می کردیم که تعداد هر چه بیشتری زنده بمانند.

از زندان زنان هم خبر آمد که بچه ها را برای نماز خواندن زیر فشار گذاشته اند، کتک زده اند، چند نفر خودکُشی کرده اند. آنجا هم پلیس گذاشته بود تا رفیق مان سهیلا درویش کهن در خون خود بغلطد.

 

***

 

پس از 4 روز ما را از �بند جهنم� به بند خودمان منتقل کردند. در بازگشت فهمیدیم که بیش از نیمی از بچه ها دیگر نیستند. گیج و منگ، دنبال گمشده های خود می گشتیم. کسانی که سالها در کنار هم در این زندان، زندگی کرده بودیم.

- صادقی کجاست؟

او را به آمفی تئاتر بردند.

- نادر مهربان را ندیدید؟

نه او هم رفته است.

سرهنگ افرائی، آقای محجوبیان، مهدی حسنی پاک ،حشمت آرین و ...؟ را هم بردند.

از یک اتاق به اتاق دیگر، دنبال بچه ها می گشتیم. بهت زده، خشمگین، افسرده. چه لحظه هایی، چه نگاههایی، چه بغض هایی و چه پنهان اشک هایی. کلمات نمی تواند این همه درد را تصویر کند. نیمی از افراد هر اتاق را دیگر هیچ گاه نمی توانستیم ببینیم. با نیمی از رفقامان دیگر هیچ وقت نمی توانستیم گفتگو کنیم، کاردستی بسازیم، از خاطرات فرزندانمان بگوئیم و برای آینده نقشه بریزیم.

شام آوردند. اما هیچ کس به غذا دست نزد. تیغی انگار در گلویت فرو کرده باشند که آب دهان را هم به زحمت فرو می دادی.

اتاق های همیشه مرتبمان، مثل میدان جنگ شده بود، در هم ریخته و آشفته. در این غیبت چند روزه ما، پاسداران به بند حمله کرده بودند، ساک ها، لباسها، یادداشت ها، نامه ها، لباسهای شسته و خشک نشده بر بندها، کاردستی ها و خلاصه هر آنچه که زندگی محقرانه مان را تشکیل می داد، در هم ریخته ، پاره کرده و یا با خود برده بودند. گویی زلزله ای سهمگین، همه چیز این بند را در هم کوبیده بود.

ساعتی بعد پاسدارها آمدند و گفتند: هر کس برود و وسایل شخصی خودش را از راهروی اصلی به سلولش بیاورد. تهدید کردند که فقط وسایل خودتان را بردارید و گرنه ...

همیشه آرزو می کنم که چنین صحنه ای را هیچ انسانی نبیند. وسایل بازرسی شده ما را در کنار دیوار گذاشته بودند. اما کسی نمی توانست به آنها نزدیک شود. وسایل بچه هایی که اعدام شده بودند هم آنجا بود و ما باید از دورن این یادگارها، وسایل خودمان را جدا می کردیم. روی ساک ها، اسم رفقایمان را نوشته بودند. درون ساک ها، پیراهن، شلوار، عکس های بچه هاشان، کاردستی هایی که برای آنها درست کرده بودند، کاردستی های نیمی تمام، و نامه برای همسرانشان و نامه های آنها برای بچه ها. آخر با این ها چه می توانستیم بکنیم؟. برخی از این یادگارها را دور از چشم پاسداران برداشتیم و در قلبمان جا دادیم. بگذار کاردستی رسول برای همسرش نزد رفیقش باشد نه در دست های کثیف دشمن.

به اتاق که رسیدیم، عکس زن و بچه های یکی از قدیمی ترین زندانیان بندمان را که یکی از هم اتاقی ها با خودآورده بود، دیدیم. همه به طرف دیوار برگشتند تا اشک های یکدیگر را نبینند. رفیقی که همین ماه دوران محکومیتش به پایان می رسید. بچه هایش با آن خط کج و کوله پشت عکس نوشته بودند: برای بابا که زود می آید پیش ما.

صدای یکی از رفقای مسن که از درد کمر مچاله شده بود و نمی توانست راه برود، سکوت اتاق را شکست:

- می دانید! رهبر حزب کمونیست عراق وقتی که به پای دار می رفت، در میدان شهر خطاب به مردم فریاد زد: " کمونیست ها از دار بلندترند. اشک هایتان را پاک کنید!".

 

***  

اعدام ها تمام شده بود. اما جنگ روانی هنوز ادامه داشت. بازجوها گاه و بیگاه، شب و نیمه شب می آمدند، نام تعدادی را می خواندند و با خود می بردند. همه نگران بودیم که با اینان چه خواهند کرد. ولی پس از مدتی آنها را به بند باز می گرداندند. در حالی که صحنه های دروغین اعدام و بازجویی برایشان ترتیب داده بودند. پلیس می خواست که ما روزهای سیاه شهریورماه را هیچ گاه فراموش نکنیم و هر لحظه آن صحنه ها، پیش چشممان باشد وقتی می خواستند، ما را از بند بیرون ببرند، با خشونت وارد می شدند، بیش از 200 نفر را پابرهنه به درون یک راه پله کوچک هول می دادند و درها را از دو طرف می بستند. در آن راه پله کوچک که حتی جای کافی برای ایستادن نبود، ما روی هم می افتادیم. پس از 2 � 3 ساعت که دیگر نفس کشیدن هم در آن فضای تنگ مشگل می شد ما را یکی یکی از آن گرم خانه بیرون می کشیدند و سئوال و جواب آغاز می شد. نگهبان ها به موقع و بی موقع اذان می گفتند و قرآن می خواندند. از بلندگوهای زندان که تا آخرین درجه باز شده بود دعای "کمیل"، "ندبه" و "توسل" پخش می کردند. خلاصه هر ابتکاری که از روان های بیمار و هیستریکشان بر می آمد برای آزار ما استفاده می کردند.

چنین روزهایی اما درون بند، حال دیگری داشت. بچه ها اصلاً دلشان نمی خواست لحظه ای هم از یکدیگر جدا باشند. افراد از گروه های مختلف سیاسی مثل برادرهای تنی همدیگر را دوست داشتند. کمترین بیماری هر کس، همه را غصه دار می کرد. یک رنگی، یک دلی و رفاقت چنان بود که تاریخ زندان به یاد نداشت. بازماندگان هر یک به طریقی تلاش داشت تا غم دیگری را سبک کند.

 

***

 

یکی از شب های نیمه آذرماه � درست پس از 4 ماه � بالاخره به ما گفتند که فردا ملاقاتی خواهیم داشت. علیرغم آنکه پس از این همه مدت، خانواده هایمان را می دیدیم، اما دل ها گرفته بود. هر کس فکر می کرد که به همسر کسری، کیوان، احمد و ... چه بگوید؟ به چشم های منتظر فرزندان محمود، نادر و قاسم چگونه بنگرد؟

روز ملاقات، رژیم ما را به شدت کنترل و بازرسی کرد. تمام سعی ما آن روز بر این بود که به هر وسیله ای بتوانیم پرده از جنایات رژیم برداریم. گمان می کنم برای خانواده ها کافی بود که به چهره های ما بنگرند تا همه چیز را بفهمند. چشمان گود رفته، چهره های رنگ پریده، سبیل های بزور تراشیده، صورت ها و بدن های لاغر و تکیده ما، یک دنیا سخن بود.

برای ملاقات که راه افتادیم، زیر لب زمزمه می کردم:

من به آن روز بزرگ دل سپرده ام

گشایش دیگربار درها و لب ها

و شکفتن غنچه خاموشی

در بهار آزادی.

 

صمد معلم ماست راه صمد راه ماست 

برای عضویت در گروه ماهی سیاه کوچولو روی خط آبی رنگ زیر فشار دهید

http://groups. yahoo.com/ group/Mahi_ Siah_Kocholo/

ماهی سیاه کوچولو



__._,_.___
This is a non-political list.
Recent Activity
Visit Your Group
Give Back

Yahoo! for Good

Get inspired

by a good cause.

Y! Toolbar

Get it Free!

easy 1-click access

to your groups.

Yahoo! Groups

Start a group

in 3 easy steps.

Connect with others.

.

__,_._,___

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ