کتاب های فارسی - آرشیو این وبلاگ در پایین صفحه قرار دارد

stat code

stat code

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

[farsibooks] Fw: کتک خوردن دهقان فداکار

 


 
Sincerely 
Amir
VVVVVVVVVVVVVVVVVVVVVVVVVVVV
V
VVVVVVVVVVVVVVVVVVVVVVVVVVVV

Iran alive for ever

 
 

Sent to you by Amir via Google Reader:

 
 

by -[PUBLISHER]- on 9/13/09


ريزعلي خواجوي نام‌آشناي همه ايرانيان است. داستان فداكاري وي در كتاب‌هاي سال سوم دبستان سال‌هاست ‌منتشر مي‌شود. فداكاري كه در يك شب سرد سال 1341 جان صدها نفر را نجات داد و به رغم كتك خوردن آن شب، از اين ماجرا به عنوان بهترين خاطره زندگيش ياد مي‌كند.


از موقعي كه به ياد داريم در كتاب سال سوم دبستان درسي به نام دهقان فداكار وجود داشت. ماجراي دهقاني كه در يك شب سرد پائيزي زماني كه به سمت زمين كشاورزي خود مي‌رود متوجه ريزش كوه مي‌شود. او براي آگاهي مسئولان قطار لباس خود را از تن در مي‌‌آورد و با نفت فانوس به آتش مي‌كشد. قطار مي‌ايستد و از حادثه‌اي مرگبار جلوگيري مي‌شود.


بعد از تغييرات كتاب درسي در سال‌هاي گذشته نيز ماجراي دهقان فداكار در كتاب درسي باقي ماند البته اين بار درسي به نام «فداكاران» در كتاب سال سوم دبستان وجود دارد كه بخشي از آن در خصوص دهقان فداكار است.
خيلي اتفاقي در يك مراسم تقدير از دانشجويان فداكار كشور، ريزعلي خواجوي را ديدم. بعد از پايان مراسم به سراغش رفتم و چون وي تنها مي‌توانست به زبان آذري صحبت كند، با همكاري يك دانشجوي آذري به عنوان مترجم، دقايقي را با او به گفت‌وگو پرداختم.







ريزعلي خواجوي اهل ميانه و هم‌اكنون 75 ساله است. هميشه كت و شلوار مي‌پوشد، كلاهي به سر مي‌گذارد و عصايي او را در راه رفتن همراهي مي‌كند. لبخند شيريني بر لب دارد و از مصاحبه استقبال مي‌كند.



درباره ماجراي آن شب مي‌پرسم شبي كه او قطار را نگه داشت تا جان صدها نفر را نجات دهد. براي لحظه‌اي چشمانش را مي‌بندد. پاسخ مي‌دهد: «‌آن شب باران مي‌‌باريد و من داشتم به زمين كشاورزيم مي‌رفتم. چون زمين گلي بود. از طرف ريل راه‌آهن حركت كردم كه يك دفعه ديدم بين دو تونل، كوه ريزش كرده است. قطاري نيز به زودي مي‌آمد. نمي‌دانستم بايد چه كار كنم. مي‌ترسيدم اگر حرفي بزنم بگويند به تو ربطي ندارد. از طرفي دلم براي آدم‌هايي كه در قطار بودند مي‌سوخت. بايد نجاتشان مي‌دادم. به همين دليل به طرف ايستگاه قطار دويدم. ولي قطار از ايستگاه حركت كرده بود.»


براي لحظه‌اي سكوت مي‌كند و ادامه مي‌دهد: «‌بايد جان مردم را نجات مي‌دادم اما نمي‌دانستم چه ‌طوري. فانوسم را حركت دادم و شروع به داد و فرياد كردم اما مأموران قطار متوجه نمي‌شدند. فانوسم هم خاموش شد. يك جوري شده بودم. نمي‌دانستم چه كار كنم. يك دفعه فكري به ذهنم رسيد. كتم را در آوردم و نفت فانوس را روي آن ريختم و با كبريتي كه داشتم آتش زدم اما باز هم قطار نايستاد. با تفنگ شكاريم چند تا شكليك كردم و بالاخره قطار ايستاد.»


اين بار مي‌خندد و به برخورد مأموران و مردم درون قطار اشاره مي‌كند: «‌وقتي مردم و مأموران از قطار پياده شدند همه سرم ريختند و شروع به كتك زدن من كردند. آخر فكر مي‌كردند بي‌دليل قطار را نگه داشتم. تا اين كه رئيس قطار آمد و من جريان را برايش گفتم. با هم سوار قطار شديم و به آرامي به طرف ‌جايي‌ كه كوه ريزش كرده بود، رفتيم. آنجا بود كه همه ديدند من راست گفتم و شروع به عذرخواهي و بوسيدن من كردند.»
مي‌پرسم «‌هيچ‌وقت فكر مي‌كردي اين كار‌ باعث شود ماندگار شوي؟»



اشكي گوشه چشمانش جمع مي‌شود: «‌آن زمان كه اين كار را كردم، فقط به خاطر نجات مردم بود. انتظار تشكر نداشتم و حالا خيلي خوشحالم. هر روز به خاطر اين كه آن روز اين فكرها به ذهنم آمد، از خدا تشكر مي‌‌كنم.»


سوال مي‌كنم: «برخورد مردم با تو چگونه است؟»
پاسخ مي‌دهد: «تا مدت‌ها خبرها نداشتم كه اين ماجرا در كتاب درسي چاپ شده است. بعدها فهميدم. جالب اين كه خيلي از مردم هم نمي‌دانستند كه دهقان فداكار وجود دارد. بعضي به من مي‌گفتند فكر مي‌كرديم داستان دهقان فداكار خيالي است. به همين دليل ديدن من برايشان جالب بود.»



از او مي‌پرسم «از اين كه داستان فداكاري‌اش در كتاب درسي دانش‌آموزان منتشر مي‌شود، چه احساسي دارد»
مي‌خندد و مي‌گويد: «خيلي خوشحالم كه مردم به فكر من هستند. اين كار باعث شده كه مرا از ياد نبرند»



ريزعلي 8 فرزند دارد؛ 5 فرزند پسر و 3 فرزند دختر و هم‌اكنون 42 نوه و نتيجه دارد.
مي‌گويم: «نظر نوه‌هايت درباره اين كه داستان پرافتخار پدربزرگشان در كتاب درسي منتشر شده، چيست؟»
به من نگاه نمي‌كند بلكه به مترجمم پاسخ مي‌دهد: «‌آن‌ها خيلي خوشحالند و اين مسئله را بارها به من گفتند.»
سوال مي‌كنم: « تا به ‌حال چند بار داستان آن شب را براي مردم تعريف كردي؟»
به سرعت پاسخ مي‌دهد« خيلي، خيلي نمي‌دانم دقيقاً چند بار گفتم.»



مي‌پرسم:« به نظرت از فداكاريت آنطور كه شايسته‌ات بود، تجليل شد.»
سكوت مي‌كند و لبخند كمرنگي بر لب مي‌آورد: « مردم مرا دوست دارند و من نيز آن‌ها را دوست دارم. از اين بهتر نمي‌شود.»
مي‌گويم:« فكر مي‌كني اگر برگردي به آن سال‌ها و دوباره آن حادثه تكرار شود. چه مي‌كني؟»
بدون هيچ تأملي پاسخ مي‌دهد: «همين كار را تكرار مي‌كنم. به خاطر تشكر مردم اين كار را نكردم. بايد اين كار را مي‌كردم، وظيفه‌ام بود.»
سوال مي‌كنم: «‌به نظرت اگر اين حادثه براي جوانان ما پيش آيد، آن‌ها اين كار را مي‌كنند؟»



لبخند بر لب مي‌آورد و پاسخ مي‌دهد «‌البته. مردم ما همه ذاتاً فداكارند. دانش‌آموزان هم فداكار هستند. بايد اين فداكاري را نشان دهند نه اين كه آن را مخفي كنند.»
از ريزعلي سوال مي‌كنم: «‌براي دانش‌آموزان چه حرفي داري؟»


پاسخ مي‌دهد: «‌از همه بچه مي‌خواهم كه درسشان را بخوانند. آن‌ها سرمايه كشورند و بايد پاسدار كشور باشند.»
از او تشكر مي‌كنيم و او نيز باز مي‌خندد و مي‌گويد: «‌من همه دانش‌آموزان را دوست دارم.»

 
 

Things you can do from here:

 
 

__._,_.___
This is a non-political list.
Recent Activity
Visit Your Group
Give Back

Yahoo! for Good

Get inspired

by a good cause.

Y! Toolbar

Get it Free!

easy 1-click access

to your groups.

Yahoo! Groups

Start a group

in 3 easy steps.

Connect with others.

.

__,_._,___

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ