سئوال اول – لطفاً، در ابتدا توضیح دهید که شما در چه سال هایی، چه مدت زمانی و در کدام زندان و یا زندان های جمهوری اسلامی بوده اید؟ درآبان سال ١٣٦٠ دستگیر شدم و تا شهریور سال ٦٩ در زندان بودم. در زندان های اوین، قزل حصار، گوهردشت کرج و کمیته عشرت آباد زندانی بوده ام. سئوال دوم- آیا در طی این دوران، خود شما مورد شکنجه و آزار قرار گرفته اید و یا ناظر شکنجه سایر زندانیان بوده اید؟ و آیا چیزی در مورد کشته شدن افراد زندانی در زیر شکنجه و بازجوئی شنیده اید؟ اوایل دستگیری زیر بازجویی شکنجه شدم. کابل به کف پا و دست هایم زدند. انفرادی های طولانی مدت که بین ٦ تا ٩ ماه طول ادامه می یافت. شکنجه در زندان های جمهوری اسلامی، محدود به اوایل دستگیری و دوران بازجوئی آنهم برای گرفتن اطلاعات از زندانی نمی شد. در تمام طول زندان، رژیم تلاش در شکستن و خرد کردن پدیده ای به اسم زندانی سیاسی سر موضعی را داشت. بارها در این ٩ سال شکنجه شدم. آن هم به دلایل مختلف. بطور مثال: نماز نخواندن، روزه نگرفتن، عدم پذیرش مصاحبه و امتناع از نوشتن انزجارنامه. در یک کلام باید بگویم، به خاطر سرموضعی بودن. سال ٦٨ در انفرادی ٢٠٩، برای اولین بار در دفتر دادیار زندان ناصریان و مجتبی، به من ملاقات حضوری با خانواده ام دادند. از پدرم خواستند به من برای دادن انزجار فشار بیاورد. به من گفتند یا با پدرم زندان را ترک می کنم یا آخرین باری است که آنها من را می بینند. شرایط زجرآوری برای خانواده ام بود. رژیم جمهوری اسلامی فقط ما را شکنجه نمی کرد. خانواده هایمان نیز، در شکنجه ی مداوم بودند. پدرم حاضر نشد به من فشار بیاورد. ناصریان با توهین آن ها را بیرون کرد و با کابل به جانم افتاد. همان طور که روی صندلی بودم، ضربات کابل را با زانوهایم شروع کرد. بارها از روی صندلی افتادم، اما دوباره بلندم می کرد و من را می نشوند روی صندلی و دوباره با کابل می زد. مستقیم به بهداری و از آنجا به بیمارستان بقیه الله برده شدم. به مدت ٦ ماه، در انفرادی و تحت درمان هر روزه در بهداری اوین بودم. ناصریان زیر شکنجه گفت: تو را سالم بیرون نمی فرستیم. و همین کار را هم کرد. چند ماه بعد در سال ٦٩، بدون دادن انزجار و یا تعهد آزاد شدم. اما زانوهایم از کار افتاده است و نیاز به تعویض و جراحی دارد. شاهد شکنجه بودن بدتر از شکنجه شدن است. در اوایل دستگیری بخصوص دردناک ترین روزهای زندگی ام، پشت در اتاق های بازجویی گذشت. مرد جوانی در شعبه ٦، ساعت ها زیر شکنجه بود. صدای هر ضربه کابل به بدن بی جانش درد آورترین خاطره ای ست که در بدو ورودم به زندان، از خشونت و وحشیگری رژیم در آن روزها، در سن هفده سالگی تجربه کردم. سه روز در کریدورهای اوین بودم. صدا، تنها صدای کابل بود و فریاد دیوانه وار بازجویان از مقاومت زندانیان زیر شکنجه. بارها شنیدم که فریاد می زدند: این کارش تمام شد. لاشه اش رو ببرید. کریدورها پر بود از چرک و خون. وقتی از جلوی در اتاق های بازجویی برای رفتن به دستشویی رد می شدم، از زیر چشمبند، مردان و زنانی را می دیدم که نیمه جان از دست آویزان بودند . دقیقه ها برایم نمی گذشت. بغض گلویم را می فشرد. اشک هایم از دیدن آن همه وحشیگری، بدون اراده سرازیر می شد. تلاش می کردم بازجوها اشک هایم را نبینند، اما ممکن نبود. آنها هر بار، مشت و لگدی نسارم می کردند و به تمسخر می گفتند، نوبت خودم هم می رسد. بعدها وقتی خود من، زیر شکنجه توانستم اشکی نریزم و یا فریادی نزنم، ملموس تر تجربه کردم که، شاهد شکنجه دیگران بودن، از خود شکنجه شدن زجرآورتر است. بعد از انتقال به آپارتمان ها یا واحدهای مسکونی (که شاید من از نادر بازماندگان آنجا باشم) شاهد شکنجه شدن زنانی بودم که در حد مرگ شکنجه شده بودند. شدت شکنجه به حدی بود که کلیه هایشان از کارافتاده بود. دست ها بر اثر قپان (آویزان کردن طولانی زندانی از دست)، مثل دو گوشت کاملا سیاه و از کار افتاده می ماند. آپارتمان، پر بود ازبوی چرک و عفونت. هیج دارویی داده نمی شد. با کمترین امکانات، سعی می کردیم( کسانی که سالم بودند) مسئولیت پرستاری ازشکنجه شدگان را به عهده بگیریم. کار زیادی نمی شد کرد. با نداشتن امکانات اولیه پزشکی، درمان، فقط محدود به شستشوی معمولی و یا کنترول تب با پاشویه و یا ماساژ دست های کبود و سیاه شان می شد. هرگز فریادهاشون را، هنگام ماساژ دست های دردناک شان فراموش نمی کنم. با همین وضعیت، دوباره به بازجویی روزانه برده می شدند و نیمه های شب، شکنجه شده بر می گشتند. اکثر این بچه ها، به فاصله دو تا چهار هفته بعد از دستگیری، بدون اینکه بتوانند روی پا بایستند، بارها به میدان تیر نمایشی برده می شدند و دوباره به بند برمی گشتند. برایمان شرح می دادند که، چگونه شاهد اعدام دیگران بودند. در نهایت، خود آنان نیز، که زیر آن همه شکنجه مقاومت کرده بودند، بعدا اعدام شدند . سئوال سوم- لطفاً مختصری در مورد انواع شکنجه هایی که در مورد شما اعمال شده است را بیان کنید. در جواب سوال قبلی کمی توضیح دادم. اما، یکی از بدترین شکنجه هایی که شدم تابوت ها بود. در سال ٦٢، به زندان قزل حصار و مستقیم به شکنجه گاه حاج داوود رحمانی منتقل شدم. تعداد زیادی از زندانیان زن که اغلب حکم داشتیم، به جرم سر موضعی بودن برای تنبیه به حاج داوود سپرده شدیم. که از ما بقول خودش، در(کارخانه تواب سازیش) تواب بسازد. تابوت ها، جایی بود به اندازه یک قبر. در یک سالن بزرگ تخته هایی را به اندازه بدن یک آدم متوسط کنار هم گذاشته بودند و زندانی باید در مکانی به اندازه یک تابوت می نشست. این کاملا، مثل نشستن در یک تابوت چوبی بود. تواب ها، مدام پشت سرمان بودند و کوچکترین خلافی را به حاجی گزارش می دادند. حاجی هم با مشت و لگد به جانمان می افتاد. در یک سالن پر از زندانی، امکان هیچ تماسی نبود. شبانه روز چادر به سر و چشم بند به چشم داشتیم. حتی موقع خواب. ساعت ١٠ شب تا ٧ صبح، حق استراحت و خوابیدن داشتیم. تمام طول روز اجازه تکان خوردن و یا دراز کردن پاهایمان را نداشتیم. باید چهار زانو می نشستیم. جایی برای تکیه دادن وجود نداشت. عضلات کمر، دست ها و پاهایم، پر از درد بود. گاهی از شدت درد، نیاز به فریاد بود. اما حرف زدن و یا بیرون آمدن هر صدایی از حنجره، گناه نابخشودنی ای بود که حاجی از آن نمی گذشت. تمام احساسات و غرایز انسانی مان به زنجیر کشیده شده بود. حاج داود، تنها به شکنجه جسمی ما قانع نبود. شنیدن صدای قران، به طور روزانه و با صدای بلند و یا پخش مصاحبه کسانی که از قبرها بلند می شدند، زندانیانی که در واقع تا چند وقت قبل، دوستانمان بودند، خود از بدترین شکنجه های روحی ای بود که در قبرها تجربه کردم. مصاحبه ها حالت عادی نداشت. به حرف آدم هایی شبیه بود که روان پریش شده بودند. با چنان تنفری از خود حرف می زدند که دردناک بود. جمهوری اسلامی، گونه ای دیگر از اعدام زندانیان مقاوم را در پیش گرفته بود. بجای اعدام فیزیکی، اعدام شخصیتی زندانیان را، در برنامه سرکوب خود قرار داده بود. ما، دوستان زیادی را در تابوت ها از دست دادیم. یکی از دردآورترین نمونه ها، "ناهید بدویی" بود. که با وجود مقاومت در تابوت ها و عدم مصاحبه، هرگز بعد از قبرها به حالت عادی باز نگشت. همیشه در سکوت کامل و تنهائی به سر برد. در نهایت هم، اقدام به خودکشی کرد. ٦ ماه، در قبرها بودم. سرانجام با برچیده شدن تابوت ها و پایان کار حاج داود رحمانی، به بند قرنطینه منتقل شدم. سئوال چهارم- آیا اسامی شکنجه گران، بازجویان، زندانبانان، مسئولین زندان، قضات و دیگر مسئولین مربوطه، درآن مقطع را به خاطر دارید؟ آیا از تعلق جناحی، حزبی و گروهی آن ها، و اینکه در حال حاضر کجا هستند و به چه کاری مشغولند، اطلاعی دارید؟ رییس زندان اوین، در سال ٦٠، لاجوردی بود. اسم بازجوی من، حامد بود. رییس زندان قزلحصار، حاج داود رحمانی و دو تا از شکنجه گران معروف، مخصوصا بعد از قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان سال ٦٧، ناصریان و مجتبی بودند. از وحشی ترین حاکمان شرع در سال ٦٠، می توانم از گیلانی نام ببرم. در سال ٦٠، او به جلاد مرگ معروف بود. در دادگاه های او، تعداد زیادی از زندانیان با داشتن سن کم، محکوم به اعدام شدند. سئوال پنجم- در مورد انواع شکنجه صحبت کردید، بطور خاص نظرتان را در مورد تجاوز به زندانیان در زندان های جمهوری اسلامی، بیان کنید. در این مورد، اگر نمونه هایی راسراغ دارید ذکر کنید. سال ٦٠، در زمانی که ممنوع ملاقات بودیم، دوران سیاهی که هفته ای دو بار اعدام های دسته جمعی را تجربه می کردیم، در روزهای پر از اشک و وداع ، یک شب به زور به حسینیه زندان برده شدیم. (زندانیان چپ در بند ٢٤٩، اتاق ٦ بالا، به ندرت حاضر می شدیم به حسینیه برویم ). آن روز، لاجوردی با خنده هایی چندش آور در مورد اعدام حرف زد. او علنا گفت، دختر باکره اگر اعدام بشه مستقیم به بهشت مرود. که البته شما کافرها و منافق ها، لیاقت بهشت رفتن را ندارید. بعد با خنده های چندش اور خود ادامه داد: ما برای این مشکل هم راه حل داریم. پس دلتون رو برای رفتن به بهشت خوش نکنید. این اولین و علنی ترین اعلام رسمی تجاوز در زندان، از طرف یک رییس زندان بود. از آن شب به بعد، راهی کردن دختران جوان و کم سن، برای اعدام با درد دیگری نیزهمراه بود، که قادر به تصویرش در این چند سطر نیستم. سئوال ششم- از قتل عام هزاران زندانی سیاسی در تابستان ٦٧، بیست و یک سال می گذرد، در زمان کشتار، شما در کدام زندان بودید؟ لطفا، تجربه، مشاهدات عینی و عکس العمل هم بندی های خود، در آن روزهای آتش و خون را بیان کنید. در اوین بند آسایشگاه بودم. تابستان ٦٧، ملاقا تها قطع شد. روزنامه قطع شد. تلویزیون بند را با خود بردند. بیماران به بهداری برده نمی شدند. ما در بند زنان، در بی خبری مطلق به سر می بردیم. زندانیان مجاهد را گروه گروه از بند می بردند. حس بدی داشتیم. می فهمیدیم اتفاق بدی در حال وقوع است. ولی از باور و بازگوییش به هم نیز وحشت داشتیم. بند، با آن جمعیت، در سکوت و انتظار فرو رفته بود. تا اینکه یک شب، یک گروه دیگر از زندانیان مجاهد را صدا کردند. بعد از مدتی یکی از آنها سراسیمه به بند بازگشت و گفت: دارند همه را به دار می زنند. چیزی طول نکشید که پاسدارها او را با خود بردند. شب سختی بود. نمی توانستیم بخوابیم. همه در سکوت در راهرو بند یا قدم می زدند و یا در گوشه ای در خود فرو رفته بودند. بعد از بردن همه مجاهدها از بند، تعدادی از زندانیان چپ و حکم دار را به بند ٢٠٩ بردند. به خاطر نماز نخواندن و انزجار ندادن، روزی پنج بار حد نماز می زدند. برای کسانی چون من، که حکم مان تمام شده بود و بخاطر انزجار ندادن و یا مصاحبه نکردن در زندان بودیم، برنامه دیگری داشتند. رژیم، تحت فشار، برای روشن کردن وضع ما بود. به همین دلیل، تصمیم طیفی از رژیم، پاک کردن صورت مسئله ای به نام زندانیان ملی کش بود. ما را نیز به زندان گوهردشت کرج(جایی که زندانیان مرد اعدام شدند) منتقل کردند. ما نیز در دادگاه های چند دقیقه ای محاکمه شدیم. سوال ها همان بود که از رفقای مرد پرسیده بودند. مسلمان هستی؟ نماز می خوانی؟ مصاحبه و انزجار می دهی؟ تا آنجا که من خبر دارم، تمام ما جواب منفی دادیم. با آمدن "گالیندوپل"، فرستاده سازمان ملل و بیشتر شدن اختلاف های درونی رژیم، ما به اوین برگردانده شدیم. درد از دست دادن بهترین و مقاومترین رفقایمان، همیشه با ما خواهد ماند. اولین ملاقات پر از درد بود. پر از اشک و خشم. چه باید می کردیم .رفقایمان همه در بازگشت از ملاقات، یا همسر از دست داده بودند، یا برادر. در آن روزها، تلاش کردیم اشک نریزیم، مقاوم باشیم. تا رژیم و ماموران زندان، خمیدگی مان را از آن درد جانکاه نبیند. اما امروز، چگونه در یادآوری هر ساله آن جنایت، می توان اشک نریخت؟ پیروز باشید ١ سپتامبر ٢٠٠٩ - پروانه عارف |
Change settings via the Web (Yahoo! ID required)
Change settings via email: Switch delivery to Daily Digest | Switch format to Traditional
Visit Your Group | Yahoo! Groups Terms of Use | Unsubscribe
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر