کتاب های فارسی - آرشیو این وبلاگ در پایین صفحه قرار دارد

stat code

stat code

۱۳۸۷ تیر ۱۵, شنبه

[farsibooks] فروید و روانشناسی دین

فروید به معما گونگي جهان گونه اي هويت ماورايي مي بخشد. به همين دليل انسان معمولي جامعه،خدا را درست به سان پدري توانا و قدرتمند در نظر مي گيرد
زيگموند فرويد، روانكاو نامبردار، يكي از بنياد گذاران جريان مدرنيته در عصر جديد است. نقش فرويد اهميتي چنان وسيع دارد كه بحث ها و نظريه هاي او در بيشتر حوزه هاي علوم اجتماعي و انساني نفوذ دارد و پژوهش مي شود. نقش او را در ساختار تاريخ تمدن معاصرهرگز نمي توان انكار كرد، اما آنچه در اينجا به بحث ما مربوط مي شود، آراي فرويد درباره روان شناسي دين است. فرويد به جز آن كه در باب ضمير ناخودآگاه انساني و كنش و منش رواني او سخن گفته، در باره دين، خاستگاه، معنا و انگيزه هاي روي آوردن آدميان به آن نيز مباحثي آورده است. پژوهش در اين قلمرو نيز وسيع و پردامنه است. اما آنچه در اين جستار مي آيد، گزيده بحث ها و رهيافت هاي فرويد به مبحث دين است.

احمد شهدادي
ضميركاوي
يكي از انديشه هاي پر فروغ فرويد در عالم روان شناسي و روانكاوي بحث ضمير ناخود آگاه است. بر اساس اين انديشه، ما در درون خود بخش و وجهي داريم كه از زمان كودكي در زواياي پنهان وجودي ما، از ابتداي تولد تا هنگام مرگ، آغشته به و آكنده از خاطرات، حوادث، رويدادها، ادراك ها و دريافت هايي از خود و جهان بيروني است كه به وسيله ديگران پرورش داده شده و از جامعه و خانواده و محيط هاي زندگي جمعي بر آمده و به ركني از شخصيت ما بدل شده است. ما آدميان البته به وجوه ضمير ناخودآگاه خود واقف نيستيم، مگر اين كه در روان كاوي و يا در اثر مطالعه و ارتباط با مفاهيمي از اين دست، برخي از اجزا و زواياي پنهان وجودي خود را در اين عرصه درك كنيم.
فرويد معتقد بود كه آنچه ما مي خواهيم انجام بدهيم و باشيم، يعني هويت حقيقي ما، يك چيز است و آنچه جامعه و خانواده و محيط زيست اجتماعي از ما مي خواهند و ما را به سمت آن سوق مي دهند چيز ديگري است. او اين وجه ثانوي بودن آدمي را من برتر مي نامد.از تضاد اين دو من دروني و من برتر، من عيني و بيروني ما ساخته مي شود. آنچه ما هستيم برآيند اين دو جريان است: جريان دروني كه خود ما هستيم، مي خواهيم و در مي يابيم؛ و جريان بيروني كه مي خواهند و از ما مي طلبند و ما را بدان مجبور مي كنند)ر.ك:آگاهي وجامعه،استيوارت هيوز،ترجمه عزت الله فولادوند،صص 109-115). اما نكته اي كه بيشتر به بحث ما مربوط مي شود اين است كه فرويد هرگونه تصور ديني و مذهبي را به رابطه انسان و خانواده و انسان و محيط تولد و زايشش فرو مي كاهيد و از قدر و منزلت دين بدين وسيله مي كاست.
از نظر فرويد خدا باوري گونه اي ارتباط با مفهوم پدر سالاري دارد. ارتباط فرزند با پدر بعدها به صورت الزامات و اجبارهايي كه جامعه به وجود مي آورد، به شكل ارتباط انسان و خداوند تجلي كرده است. نقشي كه فرويد براي مسائل جنسيتي و غريزي در حيات رواني آدميان قائل بود، يكي از محور هاي مهم مباحث اوست. اما تاريخ روان شناسي نشان مي دهد كه هر چه از عمر انديشه هاي فرويد گذشته، توجه به اين محور و نقش آن در تحليل مسائل رواني و روحي انسان ها كمتر و كمتر شده است. ديگر كمتر كسي است كه بر اين نكته پاي فشاري كند و آن را تحليلگر روابط انساني و مسائل روان شناختي آدميان قرار دهد. اما با اين حال هرگز نمي شود نقش فرويد را در تاريخ تمدن جديد انكار كرد و از اين رو لازم است بحث هاي نظري او را دنبال كنيم و بنگريم كه به عنوان مبدع روانكاوي در عصر جديد چه انديشه ها و آرايي درباره دين عرضه كرده است.
منشأ دين
شايد مهم ترين جايي كه فرويد در باره دين نظريه پردازي كرده، كتابي است كه تحت عنوان آينده يك پندار نوشته است. در اين كتاب و در بخشي كه مربوط به بررسي روابط ميان روان شناسي و دين است، فرويد به بحث منشأ دين پرداخته است. از نظر او سرچشمه و منشأ اديان گونه اي عجز و ناتواني و نقص و نياز در آدميان است. وقتي انسان در برابر نيروهاي بيروني، عناصر طبيعي و مشكلات و دشواري هايي كه در جهان عيني وجود دارند، خود را حقير و عاجز مي بيند و نيز وقتي كه در برابر نيروهاي درون نيز احساس نياز، نقص و عجز مي كند، ناگزير بايد به دست آويزهايي چنگ افكند تا آن ها بتوانند او را از اين عجزها و ناله ها و نا توانايي ها نجات دهند.
نيروهاي غريزي درون و نيروهاي طبيعي بيرون هر دو بر انسان غلبه مي كنند و آدمي را تحت فشار قرار مي دهند. از نظر فرويد، در تاريخ تحول بشري دوره اي وجود داشت كه انسان نمي توانست از خرد خويش استفاده كند و بر نيروهاي طبيعت و نيز بر نيروهاي مهارناپذير خود چيره شود. از اين رو ناگزير بود كه به جاي مبارزه و رويارويي با اين نيروها، بكوشد از نيروهاي عاطفي و احساس هاي دروني خود استفاده كند و در واقع با گونه اي فرافكني اين ترس ها و عجز ها و ناتوانايي ها را به جاي ديگري منتقل سازد.
از نظر فرويد دين و دينداري گونه اي توهم است يا گونه اي نياز عاطفي است كه بر مبناي توهم و تخيل شكل مي گيرد. چون انسان در مقابله با نيروهاي قهار و قدرتمند بيرون و نيروهاي غريزي تواناي درون ناتوان است، به ناگزير نيازهاي خود را از طريق عنصر ديگري به جز عقل و خرد و فهم و دانش برطرف مي كند
(Freud,s.,The future of an illusion translated by w.d.robso-Scott,new York,live right,1989,p.45). از نظر فرويد اين فرآيند كاملاً در دوران كودكي بشر تجلي دارد. هر انساني در زمان كودكي خود در سايه حمايت پدر زندگي مي كند و از اين نظر خود را تحت حمايت تواناي پدر قرار مي دهد. براي اين كه كودك بتواند از اين حمايت برخوردار باشد، لازم است دستورها و اوامر پدر را اطاعت كند و موجبات رضايت خاطر او را فراهم سازد. اين تجربه اي است كه هر كودكي در دوران كودكي به دست مي آورد و براي زندگي بهتر و آرام تر مجبور است تحت تسلط پدر قرار داشته باشد. از نظر فرويد دين در گونه اي تمثيل چنين نقشي را بازي مي كند. بشر در دوران كودكي تاريخي خود از عقل و خرد بي بهره است و مي كوشد در سايه حمايت كس ديگري قرار گيرد. در واقع انسان تاريخي براي پرهيز از ترس از نيروهاي قهار بيروني و غرايز سركش دروني، به دين كه گونه اي سايه پدرگون است متوسل مي شود. حفظ وضع موجود و نگاهداشت امنيت روحي و رواني، نيازمند داشتن سايبان و حمايتگري است. اين حمايتگر در دوران كودكي، پدر و در دوران بزرگسالي دين خواهد بود. اين توهم مايه و سرچشمه بروز هر دين است(توتم و تابو،زيگموند فرويد،ترجمه ايرج باقرپور،ص۳۶).
سه نقد
تعبير ديگري كه فرويد درهمين كتاب آينده يك پندار درباره دين دارد اين است كه دين در سنجشي قياس وار گونه اي بيماري عصبي اجتماعي و گروهي است. حقيقت اين است كه مردمان در گروه ها، جوامع و اجتماعات گوناگون مي كوشند انديشه اي را به عنوان خدا پرورش دهند و اين انديشه را حاكم بر حيات جمعي خود كنند. اين روح جمعي يا اين توهم اجتماعي باعث مي شود كه بشر در زندگي خود احساس امنيت كند و اميال و خواسته هاي دروني خود را فرا فكني نمايد. پس دين در بنياد گونه اي توهم براي گريز از نيروهاي قهار و غلبه كننده بر انسان است.
نقد ديگري كه فرويد بر دين وارد مي كند اين است كه دين موجب مي شود انسان از عقل و خرد خود استفاده كافي نكند و به جاي به كار انداختن عقل و خرد به اصول و اركان و منابع ديني متوسل شود و خود را يكسره بري و عاري از عقلانيت انساني بسازد. اين مشكلي است كه در جوامع به واسطه دينداري به وجود مي آيد. از نظر فرويد تفكر انتقادي و تحليلي خرد جمعي بشر كه منجر به تمدن سازي و حركت جوامع به سوي پيشرفت و تمدن آفريني مي شود، با ابزار دين عقيم خواهد شد و اين مايه قدرت و توانايي بشر از كار خواهد افتاد و جاي آن را انديشه هاي ديني خواهد گرفت كه در اساس با پيشرفت و تمدن سازي تناسبي ندارد.
نكته سومي كه فرويد در باره دين القا مي كند و سومين نقد او بر حوزه انديشه ديني به شمار مي آيد اين است كه دين باعث مي شود اخلاق پايه هاي سست و متزلزلي پيدا كند. از نظر فرويد وقتي ما اخلاق را بر بنياد هاي ديني قرار مي دهيم، مستلزم آن است كه دينداري همواره ترويج شود و اعتقاد به مسائل ماوراء الطبيعي و خدا همواره پا برجا باشد. اما اگر فرض كنيم كه دينداري گاه همراه و مواجه با طوفان هاي شك خواهد بود ويا از نظر فرويد در گذر زمان رو به اضمحلال، ضعف و تزلزل خواهد رفت، مي توانيم نتيجه بگيريم اخلاقي كه بر بنياد دين استوار است هم فرو خواهد ريخت و بنياد هايش متزلزل خواهد شد. بنابراين لازم است بگوييم كه از نظر فرويد، اگر اخلاق را بر بنياد دين و دينداري قرار دهيم، به جهت اين كه دين همواره امري است مواجه شونده با شكاكيت و نيز امري است كه در طي تاريخ تكامل بشري كمرنگ و بي رنگ مي شود، اخلاق را هم كمرنگ و بي رنگ و متزلزل كرده ايم(Ibid,pp.43).
از نظر فرويد دين همواره با مفاهيمي همچون تعقل، خرد ورزي، آزادي انساني و كاهش آلام و رنج هاي بشري در ستيزي جانانه است. دين هرگز نمي تواند به خرد ورزي بشر كمك كند و نيز به توسيع دايره آزادي هاي انسان مدد برساند و از اين رو همواره در فضاي متعارض و متناقض با اين مفاهيم انساني و اخلاقي عمل مي كند. وقتي انسان از اين توهم بيمار گونه در باره سيطره عالم پدري به در مي آيد و از دوران كودكي خارج مي شود، به نوعي آزادي و رهايي مي رسد و قدرت ها و توانايي هاي دروني خود را كشف مي كند. كشف قدرت هاي دروني و به عرصه ظهور و بروز رساندن آن ها منوط به اين است كه انسان از زير سايه پدر خانواده و پدر جهان، هر دو، بيرون بيايد و خود را تنها و رويارو و مواجه با حقيقت هاي جهان هستي ببيند. در اين حال است كه انسان سعي مي كند از نيروهاي طبيعي خود مدد گيرد و نقطه اتكاي خويش را خرد، انديشه و توانايي هاي فكري و ذهني خود قرار دهد.آن وابستگي كه ما در دوران كودكي به سايه پدري داريم، ما را همواره كودك نگه خواهد داشت. همچنين آن وابستگي كه ما به دين و سايه پدر آسماني داريم، همواره ما را كودك نگه خواهد داشت و ذهن ما را از رشد و پيشرفت و تعالي و تصعيد و تكامل باز خواهد داشت.
اريك فروم در كتاب روانكاوي و دين معتقد است كه فرويد علي الاصول با همه جنبه هاي دين مخالف نيست. مخالفت فرويد با دين تنها مربوط به جنبه هاي الهياتي استدلال ورزي و در حقيقت جوانب ما بعد الطبيعي دين است. اما از نظر فرويد مسائل اخلاقي كه هسته و بنياد همه اديان را تشكيل مي دهند، جزو لا ينفك زندگي بشرند و بايد به نحوي، حتي از راه هاي ديگري كه غير از دين است، در زندگي انساني جاري شوند و انسان با تكيه بر آن ها بتواند به استدلال، تعقل و آزادي فكري و انساني خود پايبند باشد. اين نكته اي ست كه نشان مي دهد فرويد به طور كلي با اديان مخالف نيست، اما با آن جنبه اي از اديان مخالف است كه سدي در برابر تصعيد و تكامل ذهني و فكري بشر به وجود مي آورد و به جاي اين كه بشر را از احساسات عالي و رفيع برخوردار كند، در دايره بسته اي محبوس و محصور مي سازد. اين آن جنبه از دين است كه فرويد به شدت با آن مخالفت مي كند(روانكاوي و دين،اريك فروم،ترحمه آرسن نظريان،ص۳۶).
فرويد در حقيقت در مباحث خود مذهب و نياز به مذهب را گونه اي نياز آدميان به احساس امنيت، آرامش و ايمني تلقي كرده است. نمونه هاي مورد بررسي او البته مربوط به جوامع ابتدايي و قبيله اي ست. آدميان در دوران زيست بدوي خود براي اين كه از ناملايمات، سختي ها و آشوب ها و نيز از عجزها و ناتواني هايشان در برابر مسائل طبيعي و مشكلات و شدائد زندگي بگريزند، كوشيده اند كه عنصر ديگري را خلق كنند و در هنگام بروز اين ناتواني ها به آن پناه ببرند. اين عنصر از نظر فرويد گونه هاي مختلف اشكال مذهبي است. در بنياد با توجه به دستگاهي كه فرويد از تكامل تربيتي و رواني انسان در نظر مي گيرد، مذهب جايگزين نياز كودك به پدر و در حقيقت آن نيروي برتر است. نيروي حمايت كننده اي كه در دوران كودكي وجود دارد، پدر است كه كودك خود را تحت سيطره آن در مي آورد و از مشكلات و ناملايمات مي گريزد. اما به تدريج چون اين عنصر ديگر كار ايي خود را از دست مي دهد، آدميان در قبايل اوليه و در زندگي هاي نخستين، مفهومي به نام مذهب و خدا را  آفريده و توهم كرده اند تا بتوانند به امنيت و آرامش روحي برسند.
سه كاركرد
از نظر فرويد مذهب يك نهاد اجتماعي است كه اجتماع آن را مي سازد و وظايفي را بر عهده آن قرار مي دهد. يكي از وظايف و كاركردهايي كه مذهب، اين نهاد اجتماعي، دارد اين است كه از نظر احساسي وعاطفي گونه اي وحدت و همدلي و سياق يكه و يكپارچه به معتقدان خود مي بخشد واعضاي گروه و قبيله را به همديگر پيوند مي دهد. اجراي آيين ها و شعائر مذهبي قرار گرفتن در يك مجموعه و يك دايره ذهني است. بدين وسيله است كه دين با اين كاركرد اجتماعي آدميان را متحد مي كند و گونه اي شورمندي اجتماعي و گروهي به آن ها مي بخشد. عضو يك جامعه بودن و جزئي از يك كل اجتماعي و گروهي به شمار آمدن، هميشه براي انسان خوشايند است و گونه اي ثبات و امنيت خاطر فراهم مي كند.
كاركرد دوم مذهب و دين از نظر فرويد اين است كه حفره هاي نا امن روحي و رواني انسان را مي پوشاند. آدمي در مقابله با جهان، به ويژه در دوران ابتدايي، همواره در زير سايه اي از ترس و هراس زندگي مي كرده است. اما سپس تر براي اين كه اين ترس و هراس را از ميان ببرد، مقررات و اصول و بنياد هايي را به وسيله دين به مثابه يك نهاد اجتماعي عرضه مي كند و با گردن نهادن به آن ها خود را از آن ترس و هراس نجات مي دهد. دين هم در مقابل، در تطور تاريخي خود، براي اين كه آينده بهتري را براي آدميان رقم بزند، گونه اي پاداش هاي ابدي را وعده مي دهد؛ پاداش هايي كه در فراسوي زندگي انساني هستند تا انسان با نگاه به آينده و توجه به آن ها گونه اي امنيت خاطر و آرامش و يقين بيابد و دردها و رنج هاي بي شمارش در جهان تسكين پيدا كند. اين گونه اي رضايت و خرسندي قلبي براي انسان به ارمغان مي آورد.
سومين كاركردي كه نهاد اجتماعي دين از نظر فرويد دارد اين است كه دين سعي مي كند جايگزين گونه اي مكانيزم دفاعي و مقابله گر شود. اين مكانيزم انسان را از خطراتي كه در بيرون وجود دارد محافظت مي كند. اگر فرض كنيد كه براي زندگي فردي و اجتماعي آدميان خطرات و تهديدات بيروني و خارجي وجود داشته باشد، روشن است كه آدميان مي توانند با دست آويختن به يك نهاد اجتماعي برتر كه در اعماق روح و روان انسان ها نفوذ مي كند و دين نام دارد، از ضرر و زيان و آسيب هاي احتمالي آن نيرو و تهديد خارجي در امان بمانند. اين درست به زندگي قبيله اي همانند است كه بايد يك هرم قدرت خاص داشته باشد تا افرادي كه در قاعده هرم هستند احساس امنيت رواني كنند. در جوامع بزرگ تر نيز مذهب كاركرد رأس هرم را دارد و افرادي را كه در قاعده هرم هستند از ترس و هراس نجات مي دهد و نوعي امنيت و آرامش خاطر براي آن ها فراهم مي كند(همان،ص۱۱۴-116).
از نظر فرويد دين مقررات و تابوها و همچنين شعائر و نظاماتي جاري و برقرار مي كند كه دينداران با تعهد و تدين به آن ها خود را مطيع آن قدرت برتر و اراده متعالي قرار مي دهند و در نهايت با توجه به يك زندگي ابدي؛ زندگي بزرگ تري كه در جهان ديگر است، به نوعي پاداش دست پيدا مي كنند. اين پاداش خاطره بازگشت به دوران كودكي و امنيت خاطر دوران كودكي را براي دينداران زنده مي كند. فرويد در بنياد انديشه هاي خود نگاهي جامعه شناسانه و مردم شناسانه، آن هم با تكيه بر بنيادهاي جوامع بدوي، به دين دارد و دين را حتي چنان كه بايد در اديان توحيدي بررسي نمي كند. البته او كتاب هايي در اين زمينه دارد ويكي از اين كتاب هايي كه در اواخر عمر خود نوشته، كتابي با نام موسي و يكتا پرستي است(موسي و التوحيد،زيگموند فرويد،ترجمه جورج طرابيشي،بيروت:دارالطليعه۱۹۸۶،). اما او در كتاب هاي ديگري چون آينده يك پندار يا توتم و تابو هم به بحث دين و دينداري مي پردازد. حقيقت اين است كه در آثار فرويد كه بعدها مردم شناسان و جامعه شناسان نيز آن را با نگاهي منتقدانه مطالعه كردند، دلايل قانع كننده اي براي اين تحليل تاريخي از جوامع بدوي و اوليه به دست داده نمي شود.
تحليل هاي فرويد و برداشت هاي او از جوامع نخستين به هيچ رو با معيارهاي مردم شناختي و علمي و حتي تاريخي تناسب و توافق ندارد و اين است كه گونه اي ناسازي و ابهام در انديشه هاي او در اين باب ديده مي شود.
تجربه هراس
نكته ديگري كه فرويد به آن اشاره مي كند مفهوم تجربه ديني است. شايد بتوان اين را مفهوم احساس عارفانه و ادراك عرفاني هم ناميد. اين تجربه ديني و ادراك عرفاني از نظر فرويد چيزي است كه بر بنياد ترس و هراس قرار دارد. گونه اي وحشت و هراس انسان را به سرخوردگي مي رساند و اين سرخوردگي موجب آن مي شود كه ناهو شيارانه در پس ضمير خود آگاه خويش به تجربه اي ديني و عرفاني متمسك شود. در واقع اين توهم كه ساخته و پرداخته ضمير خود آگاه انسان است، او را از مشكلات زندگي كردن نجات مي دهد. آدميان به عقيده فرويد مي كوشند كه با رجوع ذهني و فكري و رواني در عالم خيال خود به مذهب و اساطير و افسانه هاي مذهبي، حمايت خداوندي را به دست  آورند و به عنوان بندگان خداوند قهار و جبار سازمان دهي كنند و زندگي خود را بر بنياد فلسفه اي براي حيات زندگي و رشد و تكامل بسازند.
به عقيده فرويد قوانيني كه در مذهب وضع مي شود و انواع و اقسام قوانين ماوراي طبيعي و فرا انساني چنين نقشي را در زندگي آدم ها ايفا مي كنند(روانشناسي و دين،كارل گوستاو يونگ،ترجمه فواد روحاني،ص۷؛نيز روانكاوي و دين،اريك فروم،صص۹۸-100). البته اين نكته نبايد نا ديده گرفته شود كه فرويد از نظر تحليل تاريخي مذاهب را داراي نقش مي بيند و كاركردهاي آن ها را در زندگي فردي و اجتماعي انسان ها مهم و ارجمند تلقي مي كند. وي معتقد است كه مذهب به سهم خود بسيار كوشيده كه نيروها و غرايز دروني انسان ها را تعديل كند و گونه اي اصول اخلاقي و در حقيقت برتر و والاتر براي زندگي انسان ها به دست دهد. در طول تاريخ با ملاحظه انسان ها و جوامع انساني مي بينيم كه بسياري از فرهنگ ها و تمدن ها بر اساس باورها و اعتقادات و اصول و بنيادهاي ديني شكل گرفته و اين در حد خود البته گونه اي خدمت و كاركرد مثبت دين در جوامع انساني است. اما با اين حال به نظر او به رغم اين خدمت ها و موفقيت ها و كاركردهاي مثبت، دين به يك واقعيت و حقيقت بدل نمي شود و همواره همان توهم مورد نظر و تحليل شده باقي مي ماند. اين كه انسان ها به چيزي عقيده داشته باشند و چيزي را در ذهن و زبان خود بيافرينند و آن هم براي انسان ها مفيد باشد و تاريخ و تمدن و فرهنگ خلق كند و احيانا خدمات بسزا و شايسته اي داشته باشد، هرگز موجب آن نمي شود كه حقيقت پيدا كند.
ازنظرفرويد مذهب در حقيقت ترفند آدميان براي حفظ امنيت دوران كودكي است و زير سايه پدر وار خداوندي آفريده ذهن قرار گرفتن، امنيت آرامش و گونه اي رهايي ذهني و رواني براي انسان ها به ارمغان مي آورد. اين توهم و ترفند ضمير ذهني و ناخود آگاه، جايگزين آن آرامش دوران كودكي مي شود. بشر در دوران كودكي خود زير سايه پدر است و تحت تسلط او به آرامش مي رسد و در دوران بزرگسالي با توهم و فرض موجودي به نام خدا يا به تعبير فرويد پدرـ  خدا به آرامش و امنيت روحي و رواني دست پيدا مي كند.
دين، تمدن، جهان
فرويد كتابي دارد با نام تمدن و ناخرسندي هاي آن ف كه با عنوان ناخوشايندي هاي فرهنگ هم به فارسي ترجمه شده است. در اين كتاب وي مي كوشد كه بسياري ازناخرسندي ها و ناخوشايندي هاي بر آمده از تمدن و فرهنگ را بيان كند. اين ناخرسندي ها به نظر وي اجتناب ناپذيرند و به گونه اي دردسرهاي هستي شناختي ناشي ازتمدن به شمار مي  آيند. اين ناخوشايندي ها ماهيت زيست فرهنگي و تمدني جهان جديد را شكل مي دهند و معطوف به سيستم ارزش ها و فرانهاده هاي فرهنگي و تمدني به حساب مي آيند. در نظر فرويد بايد و نبايدهايي از عمق و ژرفاي فرهنگي تمدن برمي خيزد كه براي انسان مسئله ساز و دشواري آور مي شود. ما در ژرفناي تمدن انسان جديد و اصولا فرهنگ انساني، در همه عرصه ها گرفتاري ها و بن بست هايي را مي بينيم كه گونه اي تحميل به شخصيت و زيست رواني انسان به حساب مي آيند. اين رنج ها كه از اين زيست تمدني به وجود مي آيند، بشر را همواره ميان يك دوگانگي دردسر ساز و رنج آور قرار مي دهند. در اينجا يك نكته هست: آيا اصطلاح تمدن براي مقصود و مراد فرويد مناسب تر است يا ترجمه كلمه او به فرهنگ مطلب را بهتر ادا مي كند؟ به هر حال بحث اصلي بر سر اين است كه اگر فرويد در اين سپهر خاص و روانكاوانه درباره دين سخن مي گويد ـ و در اين كتاب البته جابه جا همين كار را مي كند ـ دين را در عمق و ژرفناي زيست فرهنگي در نظر مي آورد. در حقيقت يكي از سويه هاي تمدني و فرهنگي از نظر فرويد دين است. دين، زاده روابط فرهنگي و عناصر دروني تمدن به شمار مي آيد. از اين جهت اگر ما سپهر نمادين را براي فرهنگ و تمدن در نظر بگيريم، يكي از اجزاي اين سپهر دين خواهد بود. اين نكته از نظر روش شناختي مي تواند نشان دهد كه چرا كساني همچون فرويد نقد تندي عليه دين دارند و وقتي به مناسبات فرهنگي و تمدني توجه مي كنند، دين را يكي از زير ساخت هاي فرهنگ و تمدن به شمار مي آورند. اگر چنين رابطه اي ميان دين و فرهنگ و تمدن توصيف شود، آسيب شناسي تمدن و فرهنگ آسيب ها و ضعف هاي مفاهيم و سازه هاي ديني را هم آشكار خواهد كرد.
نكته اين است كه از نظر كساني همچون فرويد انواع و گونه هاي مختلف رفتارهاي ديني سازكار آن هيأت كلي و سپهر سراسري فرهنگ و تمدن به شمار مي آيند و نه تنها امري مجزا از فرهنگ و تمدن نيستند، بلكه از درون آن توده زاده مي شوند و براي نقد اين عناصر بايد به نقد ريشه هاي دين و فرهنگ و تمدن پرداخته شود. فرهنگ و تمدن در سه عرصه خاص جلوه مي كند: دين، اخلاق و هنر. اين سه جلوه مفاهيم ارزش گذاران هر فرهنگ را در خود انباشته دارند. نقد فرويد در هر سه سطح متوجه ريشه هاي فرهنگي و تمدني اين سه ركن است. او مي كوشد كاركردهاي فرهنگي مسائل مختلف اجتماع از قبيل انديشه ها و رفتارهاي ديني را از اين حيث بررسي كند(ناخوشايندي هاي فرهنگ،زيگموند فرويد،ترجمه اميد مهرگان،ص۹).
فرويدكتاب خود را با بيان نقل قولي از يكي از دوستان خود كه در پي نوشت ها درمي يابيم رومن رولان است، آغاز مي كند. به گمان اين دوست در درون آدمي چيزي هست، دريايي و اقيانوسي طوفاني وجود دارد كه جز با تعلق انسان به مفاهيم معنوي و ديني آرامش نمي پذيرد. ممكن است رفتارها، انگيزه ها، عقايد و سلائق ديني در كسي وجود نداشته باشد، اما نوعي بي تابي، آشوب، آشفتگي و در حقيقت نوعي گم گشتگي روحي و رواني درآدميان مشاهده مي شود كه مي تواند خود منشأ اضطراب آميزي براي توجه به مسائل ماورايي و ديني باشد. اين گفته رومن رولان سرآغاز بحث فرويد در كتاب ناخوشايندي هاي فرهنگ است. فرويد با اين كه وجود چنين حسي را در خود انكار مي كند، اما مي كوشد با بحث هاي نظري ريشه روانكاوانه اين انديشه را تبيين كند.
ادامه متن در پايين
 
به گمان فرويد اين سؤال همواره زنده است كه آيا اين فرهنگ با اين ساختارها مي تواند برحس تمايل غريزي انسان به ويرانگري و شرم غلبه كند و غريزه خود  ويران كننده شگرف او را مهار سازد
فرويد معتقد است كه ضمير انساني همانند شهري بسيار كهن و ديرينه خود را در شكل هاي جديد و سازه هاي تازه به نمايش مي گذارد. در چنين شهري آدمي در جاي جاي مكان ها گذشته دور را هم مي بيند و مي تواند دريابد و تصور كند كه ساختمان ها، سازه ها، بناها و بنيادهاي شهري فرضاً يك هزاره پيش در كدامين قسمت هاي اين شهر بوده اند و اكنون به چه صورتي تبدل و تحول يافته اند. به گمان فرويد ضمير و زيست رواني انساني نيز چنين است؛ يعني از صورتي به صورت ديگر تحول پيدا مي كند. ما در ظاهر و نمودهاي مسائل رواني خود بايد ريشه ها و پنهان ترين لايه هاي ديرينه و كهن را دريابيم و آن ها را هيچ گاه از ياد نبريم. اين بنياد نظريه فرويد درباره ريشه نيازهاي ديني در انسان است. آنچه رومن رولان آن را حسي اقيانوسي و بي كران و برآمده از ابديت خوانده، در نظر فرويد گونه اي از زيست رواني است كه امروزه به صورتي جلوه گر شده و در واقع در گذشته و ديرينه خود صورتي ديگر داشته است.
تئوري فرويد درباره نيازهاي ديني به سادگي اين است: به نظرم چنين مي رسد كه در مورد نيازهاي ديني، نشأت گرفتن از بي ياوري و آسيب پذيري دوران طفوليت و اشتياق به پدر كه بر خاسته از همان است امتناع ناپذير باشد. افزون بر آن اين كه احساس مذكور به سادگي دنباله اي از زيست كودكي نيست، بلكه در خلال ترس از ابرقدرت سرنوشت به نحو تداوم يابنده اي حفظ مي شود. اگر ما امروز و در تطور تاريخي مفهومي به نام نياز ديني در بشر مي يابيم، صورت ديگري از همان الگوي كهن و ديرينه نياز كودك به پدر است (همان،ص۲۶). فرض فرويد درباره زيست رواني انسان، نيازمندي شديد كودك در دوران خردسالي به سايه پدر و حمايت اوست. اين محروم شدن و يا اين نياز بنيادين و غريزي همواره به شكل هايي در اطوار مختلف زندگي بشر جلوه مي كند و ممكن است در آينده زندگي او به شكل دين و نيازهاي ديني و توجهات معنوي و مفاهيم ماورايي درآيد. فرويد تأكيد مي كند كه خاستگاه موضع و نظرگاه ديني را به روشني مي توان تا احساس بي ياوري موجود در دوران كودكي رديابي كرد. در هر حال او نگره معنوي و آن ميل مفرط آدمي به مسائل ماورايي و عرفاني و معنوي را صورت ديگري از همين ريشه تعلق به پدر و ترس از او در دوران كودكي مي داند و زيست رواني انسان را اين چنين تحليل مي كند.
فرويد بار ديگر در همين كتاب تأكيد مي كند كه در كتاب ديگر خود به نام آينده يك پندار همين مسئله را بيشتر بررسي كرده است كه يك فردي عامي و مرد عادي جامعه چه تلقي اي از دين دارد و دين را چگونه در مي يابد. از نظر فرويد اين معما گونگي جهان و پرده پوشي رازهاي آن گونه اي هويت ماورايي بدان مي بخشد. به همين دليل انسان معمولي جامعه، حكمت و مشيت خداوند را خالق و ناظر بر جهان هستي مي داند و خدا را درست به سان پدري توانا و قدرتمند در نظر مي گيرد. اين پدر مي تواند اين كودك روان انسان عادي را زير سايه حمايت خود بگيرد و دردها و رنج هايش را تسكين دهد و آرزوهايش را برآورده كند و در حقيقت گونه اي سيراب كردن عطش كودكانه و برآوردن آرزوهاي آن خصلت كودكانه آدمي باشد(همان،ص۲۸). در اين گونه تلقي، دين سويه ديگري از توجه و تعلق خاطر كودكانه انسان به موجودي قادر و متعالي است كه در فراز ها بر سر انسان حكومت مي كند و آدمي زير سايه او زندگي مي كند و مورد حمايت قرار مي گيرد.
پرسش از غايت
نكته ديگري كه فرويد در اين كتاب بيان مي كند اين است كه آدميان همواره با يك پرسش مواجه بوده اند و از يك سؤال به تنگ آمده اند و آن پرسش در باب غايت و هدف زندگي است. پرسش اين است: زيستن انسان چه معنا و مفهومي دارد و چه غايت و هدفي براي آن متصور است؟ اين سؤال بي شمار مرتبه تكرار شده و در دوره هاي مختلف تاريخ بشر همواره يكي از پرسش هاي بنيادين بوده است. آدميان از هدف و فلسفه و غايت زندگي خود بسيار پرسيده اند، اما هيچ گاه از هدف و غايت يا زندگي اشيا يا حيوانات سؤالي نكرده اند. به گمان فرويد اساس اين پرسش و چالش ذهني بشر درباره هدف و غايت زندگي يكسره وابسته به نظام هاي ديني است. اين دين است كه اساساً چنين پرسشي را پيش مي نهد و آدمي را با آن مواجه مي كند. اما انسان ها در زندگي فردي خود هم در پي سعادت و رستگاري و خوشبختي اند. خوشبختي از نظر آدميان دو جنبه سلبي و اعجابي دارد. يكي اين كه دوست نمي دارند درد يا رنجي به آن ها برسد و ديگر اين كه دوست مي دارند از لذت ها به نحو بيشتر و عالي تر و برتر استفاده كنند. اين دو جنبه متفاوت خوشبختي در ديدگاه آدميان است. اما آنان در راه زندگي با مشكلات و رنج هاي گوناگون روبه رو هستند كه آن ها را از دستيابي به خوشبختي و سعادت باز مي دارد.
دين و رنج
به گمان فرويد آدميان در مسير رسيدن به اين خوشبختي و سعادت با سه گونه رنج و دشواري رويارو هستند. نخستين رنج از جانب تن و حيات جسماني آن ها مي آيد. تن آدمي در مسير زندگي رو به زوال است و با بيماري ها و تباهي و نابودي دست و پنجه نرم مي كند و سرانجام نيز فرو مي پاشد. اين درد ها و رنج ها از جانب تن به انسان ها مي رسد. در بخش دوم بسياري از رنج ها از جهان بيرون ناشي مي شود. آدمي در برابر ويرانگري ها و صدمات و آفات و بلاياي طبيعت و جهان، بي پناه و دست و پا بسته است و همواره در برابر قدرت ويرانگر جهان احساس عجز و ناتواني مي كند و از آن آسيب و صدمه مي بيند. در سويه سوم آدمي همواره از رابطه با ديگر انسان ها رنج مي بيند. رنجي كه از اين ارتباط اجتماعي و انساني به آدمي مي رسد، كمتر از آن دو گونه رنج نخستين نيست. آدمي ناچار است كه در مسير زيست اجتماعي خود با ديگران ارتباط برقرار كند و اين ارتباط به خودي خود موجب اصطكاكات و درگيري ها و رنج ها خواهد بود.
در طول تاريخ بشري انسان ها در مقابله با اين رنج هاي سه گانه چاره انديشي هاي بسيار كرده اند و هر يك به سهم خود رفتارهاي متفاوتي را در پيش گرفته اند. فرهنگ هاي مختلف نيز چنين رفتارهايي را دامن زده و توصيه كرده اند. مثلاً يكي از روش هاي مقابله با اين رنج ها اصل پرهيز است. آدميان ناگزير شدند از توقعات خود درباره سعادت و خوشبختي بكاهند و جهان را جاي خوشبختي و مأمن سعادت نشمارند و به گونه اي پرهيز رو آورند و از حد آرماني و ذهني خوشبختي و سعادت پايين تر بيايند. يكي ديگر از اين راه ها ارضاي نيازها و لذت پرستي است. غلبه دادن اصل لذت در همه زندگي براي فراموش كردن اين رنج هاي سه گانه، يكي ديگر از شيوه هاي كنار آمدن آدميان با جهان است. آنان سر خود را با عالم لذت گرم مي كنند و از بيرون، از جهان سخت، از روابط دشوار با ديگران و زوال تن مي رهند و غفلت مي كنند و بدين سان رنجي نمي بينند. انزوا و دوري گزيدن از انسان هاي ديگر راهي براي قطع آن رابطه رنج آور با ديگر انسان هاست. استفاده از مواد مخدر و تخدير كننده جسم و روح راهي ديگر در اين زمينه به شمار مي آيد. از سوي ديگر برخي از حكمت هاي مشرقي و نظام هاي مذهبي در بسياري از نقاط عالم به اصل پرهيز توجه داده اند و انسان را به مبارزه با نيازهاي دروني خود فراخوانده اند. تسلط بر نيازها و مهار كردن اين نيازها توصيه بسياري از آموزه هاي شرقي است. يكي ديگر از روش هايي كه به گمان فرويد آدميان با آن از رنج ها و مشقت ها و آلام سه گانه بودن گريخته اند، مفهوم تصعيد است. تصعيد يا والايش، به معناي تبديل كردن غريزه زيستي انسان ـ چيزي كه فرويد آن را ليبيدو مي خواند ـ به هنر، آفرينش هاي مادي و معنوي، علم و دانش و چيزهايي از اين دست است. در حقيقت اين تصعيد باعث شده است كه آدمي براي گريز از رنج هاي درون و بيرون بكوشد كه غرايز زيستي وكار مايه وجودي خود را به مفاهيم زيباشناسي و آفرينش هاي هنري و ادبي و علمي بدل كند تا در رهگذراين تطور و تصعيد از آن رنج ها غافل باشد. يك راهكار ديگر، همچنان كه پيش تر گذشت، مي تواند اصل گسستن از واقعيت باشد. اما به نظر فرويد، اديان به جاي آن راهكار و شيوه ديگري را در پيش گرفته اند و به جاي گسستن از واقعيت، آن را معناي ديگر كرده اند. دين جهاني ديگر را فراپيش انسان مي نهد و چشم آدمي را به آن جهان روشن مي كند. در آن جهان رنج و مصيبت و ابتلايي نيست و همه چيز آرام و امن است و جاي خوشي و رستگاري ابدي است. در چنين وضعي انسان طبيعتاً با توجه كردن به آن جهان ديگر و تعلق خاطر يافتن به آن خوشي ها، از رنج هاي واقعي و روزمره خود در جهان فاني و گذرا غافل مي شود و آن ها را به جد نمي گيرد و در برابر آن ها مقاومت مي ورزد. فرويد مي گويد: شمار عظيمي از آدميان مشتركاً مي كوشند تا از رهگذر دگر سازي ديوانه وار واقعيت از اصول خوشبختي خود يقين كنند و در برابر رنج مقاومت ورزند. اديان نوع بشر را نيز بايد در زمره اين چنين وهم و جنوني آورد (همان،ص۳۸).
در اين جا مي توانيم بگوييم كه فرويد دين را هم گونه اي تخدير ذهني و رواني به شمار مي آورد تا با طرح در افكندن گونه اي جهان رؤيايي انسان را از اين جهان غافل كند و در حقيقت با تخدير ذهن و اعتقاد و انديشه به نحوي آدمي را به مقاومت در برابر رنج هاي عالم بيرون و همين طور درون وا دارد. يكي ديگر از روش ها و راهكارها ي مبارزه با اين رنج ها به گمان فرويد عشق است. مفهوم عشق و دوست داشتن حسي بشري است كه خود او بيشتر آن را به غرايز ابتدايي بشر مرتبط مي داند. از طرف ديگر، به گمان فرويد يك شيوه ديگر هم مي تواند جستجوي زيبايي باشد: اين كه آدميان در پي گريختن از رنج ها و آلام زندگي انساني و براي گريختن از آن ها به كشف و جستجوي زيبايي ها برآيند و به دنبال ارضا كردن حس زيبايي شناسي خود باشند. اين مواجهه با زيبايي ها تا حدودي ذهن آدمي را از حقايق و واقعيت هاي تلخ و رنج آور جهان دور مي كند.
اخلاق و تاريخ
فرويد به برخي از اين قوانين اخلاقي اشاره مي كند و آن ها را به شدت به نقد مي كشد. يكي از اين قوانين، سخن معروف انجيل است كه همسايه ات را همچون خودت دوست بدار. فرويد در نقد اين سخن به نكته اي اشاره مي كند كه ريشه بسياري از تحليل هاي اوست. از نظر فرويد بشر در غريزه و بافت زيستي خود پرخاشگر و حتي متمايل به ويرانگري و شر است. اين تحليل از انسان به هيچ وجه با تحليل بيشتر اديان از آدمي نمي سازد. در حقيقت دين با اين نكته كه بشر به شر گرايش دارد يا پرخاشگر و ويرانگر است مخالفت بنيادين دارد. اين نكته از نظر فرويد يكي از عوامل ناخرسندي ها و نتايج شوم تمدن و فرهنگ و دين به شمار مي آيد..
فرويد مي گويد: بدي هماني است كه اگو آرزويش را دارد و مايه تفريح و لذت اوست. بنابراين در اين خصوص وجود عامل بيگانه خبر از خود مي دهد و همين تأثير بيروني است كه تعيين مي كند كه چه چيزي بناست خوب باشد و چه چيزي بد. در حقيقت اين احساس گناه و وجدان در آدميان دوجلوه تعارض اين دوامردروني و بيروني است (همان،ص۸۸). اين دوگانه انديشي فرويد همواره تحليل هاي او را با اموري دو سويه همراه مي كند. از سويي آدمي در درون نيازمند و شيفته ارضاي غرايز است و از سوي ديگر فرهنگ و تمدن با آن مخالفت ومبارزه مي كند. به خاطر همين است كه به گمان فرويد هر چه آدميان در پاكدامني و معنويت غوطه ورتر مي شوند، احساس گناه آن ها بيشتر مي شود و بار سنگين تري از گناه را بر دوش خويش احساس مي كنند؛ چرا كه شما هر چه بيشتر به سوي مسائل معنوي و ديني گام برداريد، اين تضاد و شكاف ميان مسائل دروني و اگوي خود با فرمان ها و دستورهاي آن اقتدار خارجي و عيني را بيشتر كرده ايد؛ يعني عملاً احساس گناه شما افزايش پيدا كرده و وجدان شما همواره با عذاب مواجه و همراه است. در اينجا فرويد يك مثال تاريخي هم مي زند: قوم بني اسرائيل خود را فرزند مرجح و برگزيده خداوند دانسته بود و هنگامي كه پدر عظيم الشأن بدبختي پشت بدبختي بر سر اين قوم خود فرود آورد، اين قوم به خطاي خود درباره اين رابطه پي نبرد و يا به قدرت وعدالت خداوند شك نكرد، بلكه انبيايي را به وجود آورد براي نكوهيدن و ملامت معصيت پيشگي خود و از آگاهي خود نسبت به گناه، فرامين و شرايع سرسختانه دين روحانيت مدارانه اش را آفريد (همان،ص۹۱).
اين تحليل تاريخي فرويد از وضع دينداري در بني اسرائيل و جامعه يهوديان است. چنين برداشتي ازمفهوم نبوت، پيامبري و شرايع در دين يهود درست بر اساس نگره او درباره دين و نيازهاي ديني شكل مي گيرد. مطالبي كه او در مورد وجدان و احساس گناه گفته نيز بر همين مبناست. از نظر او وجدان پيامد ترك غريزه است يا ترك غريزه تحميل شده از بيرون، وجداني را مي آفريند كه خود سپس خواستار ترك دوباره و مستمر غرايز خواهد بود. در حقيقت چرخه اي معيوب ميان غريزه و وجدان برقرار است. ما غرايزخود را به خاطر اقتدار امر بيروني ترك مي گوييم، وجدان در ما پديد مي آيد و اين وجدان ما را به ترك دوباره و هرچه بيشتر غرايز خود امر مي كند و اين چرخه براي ما احساس گناه و وجدان معذب به همراه مي آورد. فرويد در همين جا يكي از همان ناخرسندي هاي تمدن و فرهنگ را بيان مي كند. از نظر او با همين احساس گناه و محدود و محصور كردن توجه انسان به ارضاي غرايز است كه فرهنگ و تمدن رشد كرده است.
فرويد به نگره اي پيشگويانه معتقد است كه چالشي عظيم در پيش روي تمدن و فرهنگ بشري است. به گمان او اين سؤال همواره زنده است كه آيا اين فرهنگ و تمدن با اين ساختارها و چارچوب كه مهار كننده غرايز بشري اند، مي تواند بر آن حس پرخاشگري و تمايل غريزي انسان به ويرانگري و شرم غلبه كند و غريزه خود  ويران كننده شگرف او را مهار سازد. به اعتقاد فرويد اين پرسش همواره در برابر بشر قرار دارد و در عصر جديد نيز جلوه اي تازه تر و مهم ترپيدا مي كند.
روان نژندي
در تصويري كه فرويد از ذهن آدمي به دست مي دهد، آن را به سه لايه يا قلمرو تقسيم مي كند. لايه نخست نهاد است كه حوزه ناخود آگاهي ذهن آدمي است و غرايز نخستين وجود و ذات او به گونه اي در هم آميخته و غير متمايز در آن وجود دارند. لايه دوم ذهن، خود يا اگو ناميده مي شود و حوزه محدود تري از آگاهي ذهن بشري است كه با جهان عيني رويارو مي شود و مي كوشد از جان آدمي محافظت كند. البته اين لايه دوم گاه به برخي از نيازهاي نهاد پاسخ مي گويد و گاه در برابر بعضي ازاين نيازها مي ايستد. لايه سوم ذهن بشري در نگاه فرويد مفهوم سوپر اگو يا فراخود است. اين لايه ذخيره اي از تاثير و تأثر ذهن آدمي از محيط خارج است و به ويژه تأثيرات والدين در دوران كودكي و يا انواع و اقسام منع هاي اجتماعي كه آدميان را از دست يازيدن به افعالي باز مي دارد، در اين لايه جمع مي شود و به گونه اي انبار شده خود را در دوره هاي مختلف زندگي انسان پديدار مي كند. اگر بخواهيم ناخود آگاه انساني را بشناسيم، بايد به تطور و تغيير و تغيير شكل هاي اين ضمير توجه جدي كنيم. تجارب سركوب شده اصطلاح خاص فرويد است و به معناي تجاربي از زندگي آدمي است كه در خود آگاه او وجود داشته اند، اما چون ناخوشايند محسوب مي شده اند به اعماق لايه هاي ضمير ناخودآگاه رانده شده اند. بر اين تجارب نامطلوب گردي از فراموشي مي نشيند، اما اين غرايز سركوب شده و خواسته هاي عقده شده وجود دارند و از بين نمي روند و در برخي از دوران هاي زندگي انسان نمود پيدا مي كنند. اين نمودهايي كه ما از غرايز سركوب شده مي بينيم، در نظر فرويد روان نژندي ناميده مي شود.
نكته مهم اين است كه دين از نظر فرويد بر اساس همين مدل روان نژندي، يعني غرايز سركوب شده، تفسير و توصيف مي شود. فرويد در كتاب توتم و تابو كوشيده است درباره اصل و منشأ دين بحث كند. او تلقي مردم شناسانه و باستان شناسانه اي از تاريخ حيات بشري به دست مي دهد كه بر اساس آن مدل دهني خود را از مفهوم دين پي ريزي مي كند. به عقيده فرويد، آدميان در دوران نخستين در گروه ها و عشيره هاي كوچك زيست مي كردند و در جبر چنان زيستي تحت سلطه پدران خود بوده اند. پدر در اين جامعه كوچك قبيله اي مالك همه چيز از جمله زنان شمرده مي شد. در چنين دوراني پسران قبيله مي كوشيدند پدر را بكشند، پس با يكديگر متحد مي شدند و پدر را از ميان برمي داشتند و با اين وسيله مي كوشيدند كه در قدرت رهبري پدر سهيم شوند. اما پس از اين كار نزاع ها خاتمه نمي يافت و تازه ابتداي منازعات اين پسران بود. نزاعي كه در ميان اين پسران در مي گرفت، به توابع بسيار خطرناكي منجر مي شد. به تدريج اين جوامع كوچك ابتدايي و بدوي دريافتند كه اين بيهودگي نزاع ها را بايد به سرانجامي برسانند و از آن پيشگيري كنند. از اين جهت نخستين تابو هايي كه در زندگي بشر به وجود آمد محصول همين پيشگيري هاست. به عنوان نمونه، آدميان كوشيدند كه زنا با محارم را به نحوي تابو گونه منع كنند و از طرفي به خاطر حس حسرتي كه از كشته شدن پدر داشتند، براي يادآوري آن روزها توتمي قرار مي دادند و الگوي قوام و موجوديت قبيله را از ياد پدر و اين توتم مي گرفتند(توتم و تابو،ص۸۳).
دين و اسطوره
به عقيده فرويد اين تصوير از تاريخ بشري در بيشتر اساطير ديني وجود دارد. او معتقد بود كه اين اساطير غالباً شكل نخستين واقعه را مبدل مي سازند و در صورت و جامه ديگري عرضه مي كنند. يكي از كتاب هايي كه فرويد در اواخر عمر خود نوشته، موسي و يكتا پرستي نام دارد. او در اين مي كوشد كه همين الگوي جامعه بدوي و پدر سالار را بر اساس دين كتاب مقدس بازيابي كند. در عقيده او موسي در آغاز راه يكتا پرستي و توحيد را به يهوديان و عبرانيان آموخت، اما بعدها در دوران آوارگي عبرانيان، به دست بني اسرائيل كشته شد. اين كشته شدن منجر به نابود شدن و از بين رفتن تعاليم موسي نشد، بلكه بر اساس همين مدل پيشين عبرانيان كوشيدند انبياي يهودي تازه اي به وجود آورند و بر اساس روان نژندي شكل گرفته از قتل پدر معنوي، يكتا پرستي تازه اي را بنياد نهند و از نو پديد آورند. در حقيقت با وجود كشته شدن موسي تعليمات او در ميان عبرانيان ادامه يافت. فرويد معتقد است همين نوع تفسير و تحليل در مسيحيت نيز تداوم مي يابد(موسي و التوحيد،ص۵۸-69). بر اساس اين مدل هاي ذهني و خيالي، به تعبير مزلو(به سوي روانشناسي بودن،ابراهام اچ.مازلو،ترجمه احمد رضواني،ص۳۰)، ازنظر فرويد مفهوم خداوند گونه اي از مفهوم پدر در ذهن آدميان است. اين استحاله پدر به خداوند برتر و والا در حقيقت بازنمون تاريخ زندگي بشر است. اين هم در تاريخ جمعي حيات بشري رونق و رواج و معنا دارد و هم در زندگي يكايك آحاد آدميان. آدميان وقتي به بزرگي و بزرگسالي مي رسند، بر اساس تصوير ذهني خود از پدر نيازمند نوعي حمايتگرندو آن تصوير را مبدل به معنايي خدايي، خداوندي والا و متعالي و قادر و حمايتگر، مي كنند و به اين شيوه به دنياي كودكانه خويش باز مي گردند و خود را دوباره تحت حمايت پدر مي بينند. به همين خاطر است كه فرويد اساساً دين را گونه اي روان نژندي يا گونه اي بيماري كودكانه مي انگارد: انسان غرايز كودكانه خود را درباره جهان فرافكني مي كند و به باور ديني تبديل مي سازد و از اين جهت از واقعيت جهان بيرون مي گريزد.
از نظر جان مك كوآري در صلاحيت روان شناسي دين نيست كه بكوشد يا بخواهد درستي و اعتبار و صحت عيني و خارجي اديان را بررسي كند. باورهاي ديني هم ريشه هاي فردي وهم ريشه هاي اجتماعي دارد و روان شناس نمي تواند بدون استقلال عقلاني به طرد يا رد اين گونه مفاهيم بپردازد. از قضا نقد او بر فرويد هم بر همين بنياد شكل مي گيرد: به نظر مي رسد كه فرويد مي انديشد با رد  يابي تاريخ مفهوم خدا در فرا افكني تصوير پدر اعتقاد به خدا را بي اعتبار مي كند. همان گونه كه پيش تر خاطر نشان كرديم، نظريه او به دين به مفهوم عام آن قابل اطلاق نيست، بلكه تنها در مورد ادياني صادق است كه به نوعي به پدر- خدا (father God) باور دارند. علاوه بر اين كاربرد آرا و انديشه هايش در مورد يهوديت و مسيحيت مبتني بر تصوري تقريباً بي اساس درباره تاريخ حيات موسي است. با وجود اين حتي اگر سخنان او را بپذيريم چه نتيجه اي حاصل مي شود. صرفاً اين نتيجه به دست مي آيد كه افراد انسان بر پايه تصور پدر انساني به خدا مي انديشند. نكته اي كه متكلمان طي قرون و اعصار تحت عنوان زبان تمثيلي در باب آن به بحث پرداخته اند. پرسش درباره اين كه آيا اين زبان تمثيلي كاشف از هيچ نوع واقعيتي است و يا اگر كاشف از واقعيت باشد به نحوي شايسته نمايشگر آن است يا نه، پرسشي است كه روانكاوي هيچ نوع پرتوي بر آن نمي اندازد (تاريخ تفكر ديني در قرن بيستم،صص۱۷۲-173)


__._,_.___
This is a non-political list.
MARKETPLACE

Special offer for Yahoo! Groups from Blockbuster! Get a free 1-month trial with no late fees or due dates.
Recent Activity
Visit Your Group
Yahoo! Groups

Join people over 40

who are finding ways

to stay in shape.

Yahoo! Groups

Familyographer Zone

Learn how to take

great pictures.

Find Balance

on Yahoo! Groups

manage nutrition,

activity & well-being.

.

__,_._,___

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ