مصدق را در برابر پادشاه مگذاريد که از اين هم بی آبرو تر خواهيد شد ! کاری نکنيد که عده ای جگر سوخته اما کم عقل، احمد آباد را به آبريزگاه مبدل کنند ... بيشتر کسانی که دکان مصدقی باز کرده اند به اوباش و خرابکاران طرفدار تيم فوتبال انگليس می مانند که با زشت ترين شيوه حمايت از فوتبال آن کشور، تنها ننگ ببار می آورند... ........................................................... در فرودگاه « Arlanda» ی استکهلم بر روی کاناپه ای نشسته ام. منتظر رسيدن هواپيمای دوستی از فلوريدا هستم. برای اينکه حوصله ام از انتظاری دراز سر نرود، با خود روزنامه ای محلی و رايگانی دارم که بر روی صفحه ی نخست آن عکسی از زنده ياد دکتر مصدق چاپ شده. خانمی کمی مسن تر از خودم که با ديدن روزنامه ی فارسی در دستم به ايرانی بودنم پی برده، به سوی من می آيد و به لهجه ی غليظ تهرانی خودمان از من می پرسد : آقا شما هم ايرانی هستيد، می گويم بله خانم. می پرسد شما هم منتظر مسافر هستيد؟ پاسخ می دهم بله. می گويد که او نيز منتظر ورود دختر و دامادش از کانادا است. در کنارم می نشيند و پس از کمی پرس و جو که چند سال است اينجا هستيد و چند فرزند داريد و چرا با همسرتان متارکه کرديد و شغلتان چيست... ؟! وقتی سبب پريشانی های خودم را آن «انقلاب لجن» معرفی می کنم، با آهی جگرسوز از ژرفای وجود، به عکس دکتر مصدق در روزنامه اشاره می کند و فريادگونه می گويد: « آقا! الهی که گور بگور بشود آن مصدق ... که ما هر چه می کشيم از آن مرد ... است و از طرفداران بی ... تر از خودش و از دست اين کمونيست های بی ...!» می گويمش خانم آخر مصدق که در زمان انقلاب مرده بود... و از وی می خواهم که زياد جوشی نشود. پاسخ می دهد: « آقا جوشی نشويد يعنی چه؟! آخر آن شاه خدا بيامرز چه چوب تری در آستين اين هيچ چيز ندارها فرو کرده بود که همه دشمن او بودند. آقآ، آخر ما را چه به انقلاب! من خودم تهرانی هستم. قبلآهم پرستار بودم که بعد از انقلاب با خفت بيرونم کردند» با دلی شکسته و اندوهگين و با مرواريد هايی از اشک در گوشه ی چشمانش ادامه می دهد : « به خدا قسم آقا من خودم شاهد بود که اون خدابيامرز در عرض چند سال ما را از کچلی و آبله و شپش و بی آبی و تراخم و نداری و نکبت، صاحب همه چيز کرد. آقا! آبرو داشتيم، خوشی داشتيم، دريا رفتنمان را داشتيم، کافه رستورانمان براه بود، بهترين برنامه های تلويزيونی را داشتيم، کنسرت داشتيم، امنيت داشتم و نعمت از زمين و آسمان ايران می باريد ... به خدا قسم آقا، وضع ما نسبت به خودمان حتا از اين سوئد هم خيلی بهتر بود. من که کارم از دستم رفت، خانه ام رفت، بچه ی جگر گوشه ام را بيخودی اعدام کردند، شوهرم دق مرگ شد، سه جگرگوشه ی باقی مانده ام هم که هر يک در گوشه ای از اين دنيا آواره هستند. خودم هم که غريب و بی کس افتاده ام گوشه ی اين سوئد لعنتی. در ايران هم که نه ديگر امنيتی هست و نه آبرويی و نه ذره ای انسانيت». و در پايان هم چيزی را می گويد که مرا به شدت به فکر وامی دارد. او می گويد: « آقا من و سه نفر ديگر از دوستان و فاميل بالاخره دو سال پيش برای زيارت قبر خدابيامرز شاه به قاهره رفتيم تا حلاليت بطلبيم. چون ما يکی ـ دو باری از روی خريّت رفته بوديم تظاهرات و در آن ظلم به آن مرد شريک بوديم. می خواستيم وجدانمان آسوده شود. وقتی هم که آنجا بوديم خيلی ها را ديديم که از همه جای دنيا به زيارت قبر شاه آمده بودند. حتا از خود ايران. و ادامه داد : « بخدا هر کسی که از در مسجد وارد می شد، طوری گريه زاری می کرد که آدمی دلش از درد می ترکيد!» باری، اين تجربه ی شخصی را آوردم که بگويم اين نظر اکثريت مردم کوچه و بازار ما است، و حال بنگريد سرنوشت و عاقبت دشمنان آن پادشاه را. در آخرين سالروز مرگ زنده ياد مصدق، تعداد حاضران در احمد آباد کنار تهران، حتا به صد نفر هم نرسيد، سالروز کشته شدن فروهر ها هم در خود تهران حتا با نفراتی کمتر از صد نفر برگزار شد و چند روز پيش هم که نهضت آزادی برای بزرگداشت مهندس بازرگان و شريعتی و چمران و خود نهضت آزادی... توامآ مراسمی را در حسينيه ارشاد تهران برگزار کرد، تعداد حاضران حتا از پانزده تن هم فرا تر نرفت که آن پانزده نفر هم که فقط خود برگزار کنندگان مراسم بودند. در اينجا نکته ای بسيار ظريف وجود دارد که من شک ندارم که بسياری از آن غافلند، به ويژه آنان که شب و روز مصدق، مصدق سق می زنند. آن نکته هم اين است که اگر کسانی خيال کنند که نام مصدق سرمايه ای برای دستيابی به محبوبيّت و مشروعيّت است، سخت و به گونه ای ريشه ای در اشتباه هستند، به ويژه آنان که تلاش می کنند محبوبيّت مصدق را در برابرمحبوبيّت پهلوی ها، به ويژه پهلوی دوم برجسته سازند. امروز هر گونه قرار دادن زنده ياد مصدق در برابر انوشه روان محمد رضا شاه پهلوی، تنها به نفرت و دوری بيشتر مردم از مصدق منجر خواهد شد. من شک ندارم اگر روزی جسد آن پادشاه مدفون در غربت به ايران بازگردانده شود، گور او قبله گاه و ميعادگاه راستين ميهن پرستان خواهد شد و زائران گورش حتا از زائران امام رضای ملايان در مشهد هم بسيار بيشتر. نه چون گور سوت و کور زنده ياد مصدق که هر ساله تنها پنجاه ـ شصت پير و پاتال تباهکار سياسی در آنجا حاظر شوند. روز به روز و نسل به نسل هم بر محبوبيّت آن پادشاه افزوده تر خواهد شد. کما اينکه حتا حال هم بازديد کنندگان گور او حتا در قاره ای ديگر و ده هزار کيلومتر دور تر از ايران، سالانه دستکم ده برابر بازديد کنندگان گور زنده ياد دکتر مصدق مدفون در بيخ گوش ايرانيان در احمد آباد است. زيرا اگر مصدق نفت را ملی کرد که تازه آنهم با کمک خود آن پادشاه بود، و پيش از او هم اصلآ مسئله اصل نفت با درايّت و ميهن دوستی پدرش رضا شاه بزرگ، خدمات پادشاهان پهلوی به ايران و ايرانی آن اندازه زياد و ريشه ای است که، هر ايرانی به هر سوی که بچرخد و با هر پديده اجتماعی که درگير شود، ناخواسته با آن کوشش های شگرف و جانفشانی های پنجاه و هفت ساله روبرو خواهد بود. از جاده سازی و معماری و شهرسازی و ايجاد شيرخوارگاه و مهد کودک و کودکستان و مدرسه و دانشگاه و هنرکده و انستيتو و تالار های موسيقی و تئاتر و بيمارستان و يتيم خانه و بيمه درمانی و ثبت احوال گرفته تا برکشيدن دوباره ی فرهنگ و سياست و علم و هنر و فن داروسازی و حتا واژگان ايرانی، و مهم تر از همه هم، کارهای سترگ و جاودانه ای چون باز گرداندن کيستی و غرور به ايرانی و آزاد ساختن زنان ايران از زندانی هزار و سيصد ساله و ايجاد دادگستری عرفی و مدرن ... بنابر اين، چه کسانی را خوش آيد و چه نه، مصدق اصلآ در کاليبر پهلوی ها نيست که بتوان آن سه شخصيّت را با هم مقايسه کرد. دکتر مصدق شخصيّتی صرفآ سياسی است که بيشتر هم کسانی که با مقوله ی سياست در ارتباطند به کارنامه او می پردازند، پهلوی ها ليکن چهره هايی چند بعدی و اجتماعی هستند که در هر گوشه از ايران نشانی از آنها وجود دارد. به همين سبب هم از روستايی کاملآ بيسواد و هرگز شهر نديده و فرش فروش و نانوا و سبزی فروش غير سياسی گرفته تا اساتيد دانشگاه و پژوهشگران تاريخ و پزشکان و پرستاران و تمامی ديگر گروههای اجتماعی آنها را می شناسند و در آينده هم بخوبی خواهند شناخت. داستان دگرگون سازی ها و خدمات پهلوی ها در تمامی زمينه ها آن اندازه زياد است که سينه به سينه از مادر به فرزندان و از فرزندان به فرزندان بعدی انتقال خواهد يافت. همانگونه که قدردانی و مهر به پهلوی ها هم چون شير مادر در وجود هر ايرانی شهری و روستايی جاری خواهد شد، و من در اين مورد ترديد ندارم. چنانکه روز به روز بر شمار دوستداران راستين و بسيار کم سن و سال آنان افزوده می گردد. حال جوانانی شيفته و ستايشگر پادشاهان پهلوی هستند که هرگز در روزگار آنها نزيسته و اصلآ پس از آن فتنه ی شوم به دنيا آمده اند. فراموش نکنيم که در ديار ما هنوز هم تاريخ و فرهنگ سينه به سينه است که گسترده و همه گير و جاری می شود نه فرهنگ کتبی و مغرضانه ی عده ای توده ای ميهن فروش و عده ی ديگر نابينا گشته از کينه شتری.. پس، کسانی که مصدق را دشمن پادشاهان پهلوی می خوانند، کسانی که بنام مصدق (تا گلو مشروطه خواه) جر زده و علم جمهوری خواهی برداشته اند و کسانی که تصور می کنند با فحاشی به پهلوی ها بنام طرفداری از مصدق ( که خود او هيچ گاه کوچکترين بی ادبی به پهلوی ها نکرد)، بر محبوبيّت مصدق و خود می افزايند، بدانند که هم خود را بی آبرو می کنند و هم بزرگترين ضربه را به مصدق وارد می سازند. هر گونه اهانت بنام مصدق به پهلوی ها، تنها به انزجار باز هم بيشتر از مصدق و مصدقيون منجر خواهد شد. از ديد من کسانی را می توان ايران دوست راستين و دلسوز و فرزانه خواند که هرگز چهره های خدمتگذار ايران را در برابر هم قرار ندهند و بنام مردگان برای خود دکان شيادی نگشايند. زنده ياد دکتر مصدق پاره ای جدايی ناپذير از تاريخ ميهن ما است، همانگونه که پهلوی های انوشه روان بزرگترين و اصلی ترين پاره ی تاريخ نوين ايران هستند، همچنين احمد قوام و زاهدی و هويدا ... هر کدام از اينها هم اشتباهاتی داشتند و اختلافاتی با هم. اما اين اختلافات نبايد باعث شود که ما برای دفاع از يکی، ديگری را لجنمال کنيم. نگارنده خود از عاشقان راستين زنده ياد بختيار بودم و همچنان هم او را روشن بين ترين و باشرف ترين و ميهن پرست ترين شخصيّت سياسی اين سی سال می دانم. برای ماندگاری و با اميد توفيق دولتش هم از همه چيز خود مايه گذاشتم، با اينهمه تا آنجا که به خاطر می آورم، در تمجيد از او و خيانت ننگينی که همين جبهه ملی و نهضت آزادی اسلامی ... در حقش کردند، تا کنون دو مقاله بيشتر ننوشته ام. زيرا نيک می دانم که اين افراط و تندروی و لمپن بازی ها در طرفداری از کسی، فقط به دلزدگی مردم از وی منجر می شود نه محبوبيت بيشتر او. بيشتر کسانی که دکان مصدقی باز کرده اند به راستی دقيقآ به اوباش و خرابکاران طرفدار تيم فوتبال انگليس می مانند که با زشت ترين شيوه حمايت از فوتبال آن کشور، تنها ننگ ببار می آورند. به و يژه مهندس بهرام مشيری که از ديد من اصلآ اين شخص بيمار از کينه مصدق را دوست ندارد. او از اين نام فقط برای عقده خالی کردن و فحاشی به پادشاه فقيد استفاده ابزاری می کند. آنهم به ارزان ترين و مهوع ترين شکل ممکن. اخلاقآ نوشتن اين جمله برايم بسيار دشوار است، ليکن با اميد به خود آوردن عده ای دگم و لمپن سياسی می خواهم فاش بنويسم که کاری نکنيد که جوان از دست دادگان و مادران و پدرانی که از پی آن « انقلاب لجن» شما بر عليه پادشاه، بکارت دخترانشان به فروش و تجاوز رفت، از خشمی کور و از سر نادانی احمد آباد را به آبريزگاه مبدل کنند. آخر شما بر اساس کدام سند و يا وصيتنامه مصدق، خود را وارثان راستين او قلمداد می کنيد. چند سال ديگر می خواهيد خود را از آنجای مصدق آويزان کنيد. شما اگر برنامه و ميهن پرستی و شهامت و جربزه داريد، از خود و اقدامات ميهن خواهانه خود بگوييد نه مصدقی که روزی با پادشاهش اختلاف نظر (توده ای ساز) داشته و سالها است که مرده و رفته. اگر در کارنامه مصدق خدماتی هست، اصلآ به کارنامه شما چه ارتباطی دارد. کارنامه خود شما در دفاع از اين بدبختی و بيچارگی و بی آبرويی و ايرانسوزی آن اندازه سياه و ننگين است که کوچکترين پيوند زدن آن به مصدق، تمام کارنامه ی او را هم به لجن می کشد. يعنی از ديد شما ملت ايران تا بدين اندازه بی شعور و کم حافظه شده که به همين زودی فراموش کرده که بيست و نه سال پيش همين شما مثلآ مصدقيون بوديد که اين اوباش دزد و متجاوز و آدمکش را بر ما مسلط ساختيد؟! باور کنيد مردم شما را خوب می شناسند. به همين خاطر هم حتا کوچکترين اعتباری برايتان قائل نيستند. تمام فراخوان هايتان هم که با بی تفاوتی کامل مردم روبرو می شود. پس، بس کنيد اين مصدق بازی تهوع آور را و خجالت بکشيد و بجای پنهان کردن خود در پشت نام آن مرده، با اقرار به خطا ها و خيانت های خود از ملت ايران پوزش بخواهيد و خود و مصدق را بيش از اين بی آبرو و سکه ی يک پول مکنيد! همين./ امير سپهر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ياد و سپاسی از عاشقان راستين فرهنگ و هنر ملک جم دريغا که پاره ای هنوز نمی دانند که چه بر سر ايران آمده. و از آنهم اسفبار تر که اصلآ چه خون جگر ها و کوشش هايی برای رساندن ايران به جايگاه سال پنجاه و هفت کشيده شده بود. ورشکستگی اقتصادی را می توان با يک برنامه ريزی درست چند ساله به سامان کرد. نظم را می توان در چند سال به کشور بازگردانيد و حتا فقر و فحشا و اعتياد هم چند ساله ريشه کن کردنی است. ليکن چه بايد کرد با سرزمينی که عده ای چاقوکش بی معرفت و عمله ی جهل و ظلم، هنر آنرا سی سال است که دارند شبانه روز شخم می زنند! ميون صد جوون دل بر تو بستوم نکن نامــردی و خوبــوم نگهدار
پاره ای وقتی می شنوند که مثلآ دلکش و الهه و مهستی و يا دردشتی و ملک و ويگن... مرد، خيلی بی تفاوت از کنار اين خبر ها رد می شوند. اين دسته خيال می کنند که ايران هميشه آنگونه بوده که در روزگار سلسله ی پهلوی بود. از اينروی هم تا اين نظام انيرانی بر افتد، دوباره ايران همانی خواهد بود که تا پيش از آن « انقلاب لجن» بود. بی توجه بدين مسئله که اصلآ تا پيش از برآمدن رضا شاه بزرگ مگر جز عارف و مرتضا خان و درويش خان و چند مطرب درباری و دلقک چون قدم شاه خانم و معصومه باجی و اسمال بزاز و مهدی موش و کريم شيره ای اصلآ هنرمندی در ايران وجود داشت و سازمان و دستگاهی به اين کار های فرهنگی اهميّت می داد. قمر آنزمان شروع به پرتو افشانی کرد که رضا خان سردار سپه شد. اين هنرمندان بزرگی که يکی پس از ديگری از ميان ما می روند، دستکم در سی چهل سال آينده هم جايگزينی نخواهند داشت. دردا که هيچ کس به اين نمی انديشيد که برای پيدا کردن مثلآ يک دختر پانزده ساله بابلی بقچه بر زير بغل بنام عصمت بابلی، گماردن راننده ی شخصی برای او و پرورش استعداد وی و تبديل کردنش به دلکش، و يا پيدا کردن يک پسرک ارمنی همدانی بنام ويگن و تبديل او به سلطان جاز ايران و يا يافتن دخترکی بهايی و از او عهديه بزرگ ساختن چند سال بايد زحمت کشيد و از وجود چه اساتيدی بايد بهرمندشان ساخت! اساتيدی که تازه آنها هم يکی پس از ديگری از دست می روند و هيچ جای نشينی ندارند. همچنين شعرا و ترانه سرايان و آهنگ سازانی بزرگ همچون پيرنيا و رهی و مشفق اصفهانی و مشيری و تجويدی و کريم فکور و ملک و تهرانی و ياحقی و شهنازی و واروژان ... و در نتيجه آن باغ و بوستان پر از گلهای رنگارنگ و گلهای صحرايی و عطر آگين هنر ايران در سال پنجاه و هفت، اينک به چه زمين سوخته ای بدل گشته که در سی سال هم حتا يک گل و گياه رنگين و چشم نواز و خوشبوی در آن سر از خاک بر نياورده. همچنانکه اگر هم امروز هم ايران آزاد گردد، دستکم بايد سی ـ چهل سال زحمت کشيد و خون جگر خورد و بودجه صرف کرد تا يک سيما بينای ديگر ساخت. آنهم در صورتی که آن وسواس و فرهنگ دوستی و عشق به ايران مقامات روزگار پهلوی در مقامات آتی ايران هم وجود داشته باشد. عشقی ژرف و سراسر فداکارانه که در روح و روان خود پادشاه فقيد و تک تک مسئولان روزگار پهلوی جاری بود. به صدای آسمانی و اهورايی سيما بينا گوش سپاريد که پنجاه سال پيش از اين در هشت ـ نه سالگی به راديو دعوت شد به محضر بزرگترين اساتيد موسيقی ايران فرستاده شد تا «سيما بينا، هنرمند بزرگ» گردد، و به نغمات سحر انگيز ادوات اصيل موسيقی ايرانی، بويژه به نوای افسونساز و سکرآور بالابان، يکی از کهن ترين ادوات موسيقی ايرانی که آدمی را بياد کاخ کسرا و باربد و نکيسا و مجد و عظمت و شوکت ايران و پاکی ها و فرزانگی ها و معنويّت ژرف مردم ايران پيش از موالی شدن می اندازد. و به اين نيز بيانديشد که هر کدامی از اين ابزار موسيقی و آخرين نسل از نوازندگان آنها، با کوشش زنان و مردانی عاشق ايران چون شهبانو فرح و مهرداد پهلبد وزير فرهنگ و هنر (همسر پادشاهدخت شمس پهلوی) از گوشه گوشه ی ايران جمع آوری شد و با ترتيب کلاسهايی در سازمان فولکلور گسترش يافت. بسان بهاری که تنها کمانچه نوار باقی مانده در ايران بود و در قهوه خانه های خراسان ساز می زد. پهلبد آن مرد عاشق هنر ايران بود که بهاری را از گوشه ی قهوه خانه ای در قوچان به تهران آورد و با ترک دادن شديد اعتيادش و دادن لقب استاد به وی (استاد علی اصغر بهاری)، از او خواست که شاگرد تربيّت کند. بگونه ای که امروز ديگر ساز کمانچه به يکی از اصلی ترين ساز های هر ارکستر سنتی ايرانی و در نتيجه به يکی از فراوان ترين ساز ها بدل گشته. همانگونه که تمام رخت های زيبا و دلربای اقوام ايرانی با کوششی پيگير و بی امان از هر ده و شهر کوچک ايران به تهران آورده شد و طراحان و زريبافان سازمان فولکلور با زمينه و الگو قرار دادن آنها، تمام پوشاک زيبای ايرانيان از عهد باستان تا روزگار پهلوی ها را برای گروههای موسيقی های بومی ايرانی سوزن زدند. ياد باد آنروزگاران و ياد همه خدمتگذاران فرهنگ و هنر اين ملک گرامی باد که براستی ايران پر از نکبت و غم و تباهی عهد قاجار را به کشور گل و بلبل روزگار پهلوی مبدل کردند و اما ای داد و افسوس که...!/ امير سپهر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ايران ـ اسلام 7 نادر اکبری در فورمات (PDF) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با شرف فروشان؟ سازش هرگز! در اين سه دهه ی پس سقوط ايران، عده ای سازشکار و يا ترسوی مموش (که شوربختانه تمامی امکانات و تريبون ها هم در دست ايشان بوده)، آن اندازه مردم ما را به بزدلی و سستی معتاد کرده اند که اينک اين مردم، هر کسی را که حتا اندک دلاوری هم داشته باشد تندرو و صد در صدی و حتا فحاش می پندارند. اين گفته از اينروی آوردم که پاره ای، ما چند تن انگشت شمار از جان گذشته که بدون ترس از مرگ خيلی روشن به اين نظم نجس و نامردمی می تازيم را به پرخاشگری متهم می سازند. يعنی مايی را که بی استخوان لای زخم گذاردن و چپ و راست زدن، يکراست به سراغ دشمنان ايران رفته و ايشان را با شدت تمام رسوا کرده و می کوبيم. در پيوند با خودم، نگارنده گر چه ممکن است که در پاره ای زمينه ها انسانی زياد نرمخو نباشم، ليکن هرگز در زندگی خود، آدمی پرخاشگر و تهمت زن و فحاش نبوده و نيستم. اين تندی که من در نوشتن دارم، انگشت مستقيم نهادن بر روی نام آن نازنان و نامرد هايی است که به هزار حقه بازی و دوز و کلک، از اين« ابرننگ تاريخی» جمهوری اسلامی نام پاسداری می کنند. يعنی اشاره به بيدادگری های اين نظم ايران کشی و پلشتی های نگاهبانان آن بدون خودسانسوری، بدون رفيق بازی، بدون سمبل کاری و بی هيچ پروايی از سربران جمهوری اسلامی. و اما اينکه چرا و چگونه می شود که من گاهی از هميشه هم تند تر شده و مهار قلم را ديگر پاک رها می سازم، ناشی از حساسيت به دردی ويژه است که آن درد، شايد و شايد، روح من يکی را ژرف تر و جانم را خيلی بيشتر از ديگران خراشيده و آتش می زند. دردی از يک ننگ، اما ننگی ننگين تر از همه ی اين ننگ ها که اين رژيم رزل و دنی و نامرد پرور در اين سالهای تباهی برای ما به ارمغان آورده. آتشی جگرسوز تر از همه آتش های عالم دستکم برای شخص من، که در پی آمد اين نوشته بدان اشاره خواهم کرد. اين اتهام تندروی که به ما زده می شود البته تنها از سوی سازشکاران و عوامل پنهان رژيم نيست. چه که شوربختانه حتا پاره ای از ايرانيان ميهن پرست هم در داوری در مورد کار ما گاهی دچار اشتباه شده و خيال می کنند که ما بيش از اندازه تند هستيم. ناراحتی اين گراميان اين است که ما با اين تند خويی های خود، بجای کمک به ايجاد اتحاد و وفاق، به آتش اين افتراق و نفاق و چند پارگی مثلآ اپوزيسيون دامن می زنيم. اين خوبان اما توجه ندارند که کسانی که ما به ايشان می تازيم، در عمل اساسآ دشمن اين رژيم و رفيق راستين ملت ايران نيستند که ما آنان را از سنگر ملت دور سازيم. آخر چگونه می توان کسانی را همپای ملت ايران انگاشت که همچنان هم به اصطلاح، ادای اصلاحاتچی ها را در می آورند و به هزار فسون و حيله گری، سعی دارند که به مردم ما حقنه کنند که حساب اين رژيم از اسلام و آخونديسم تاريخی جدا است. چگونه می شود پذيرفت که حساب اين طفيلی های دزد و دروغزن و سربر از اسلام جدا است در حاليکه شرارت و غارت و جنايت و تجاوز اصولآ چهار ستون اصلی آن آيين است و دشمنی با فرزانگی و بزرگی در ذات و گوهره ی آن. همان اسلام که هزار و چهارصد ها سال است بلای جان ايران و ايرانی شده و متوليان و نمايندگان راستين آن هم که همين شيخ و ملا ها باشند، سده ها است که به پيروی از احکام آن، جلو هر گونه پيشرفت ما را سد کرده و در درازی عمر نکبت بارشان هم تنها و تنها برای ما پسماندگی و ننگ و بدنامی و سرافکندگی به ارمغان آورده اند. اين تعريف خيلی کوتاه و تلگرافی که من از اسلام به دست دادم هم نه اظهاره نظر شخصی در مورد اين آيين، نه اهانت کردن و تهمت زدن بدان، نه نشان دادن دشمنی با اسلام، بلکه بيان يک واقعييت مستند به هزاران هزار شاهد تاريخی است که آنرا با هيچ استدلال و توجيه و تفسيری نمی توان رد کرد.. زيرا که حتا تمامی شواهد تاريخی خود اسلام، سيره ی خود آورنده ی اين آيين و جانشينان وی، به بهترين و روشن ترين شکلی آن را تأييد می کنند. يعنی عملکرد ها و جنگها و زنبارگی ها و زورگويی ها و خشونت ورزی ها و جنايات سبعانه و باجگيری ها و دزدی های خود پيامبر و ابوبکر و عمر و عثمان و علی. مگر اينکه ما از پيش خود يک اسلام متفاوت بوجود آوريم و ادعا کنيم که اصلآ خود محمد و خلفای راشدين هم غير مسلمان بوده اند و اسلام ما دين رحمت و بخشش و رأفت و زن دوستی است! پس اين يک دروغ رزيلانه و فريبکاری است که اعمال آخوند ها و اين نظام ربطی به اسلام ندارد. اتفاقآ تمامی آن پستی ها و دنائت ها و جناياتی که متوليان جمهوری اسلامی انجام داده و می دهند حتا به اندازه ی نيمی از احکام روشن و درست اسلام هم نيست که بايد انجام بشود. يعنی تا بحال زورشان به ملت ايران نرسيده که قوانين اسلام را تمامآ و به درستی و موی به موی به اجرا گذارند ور نه خواست و هدفشان همين بود و هست. اينان وقتی در عمل ديدند که نمی شود ايران را به يکباره اسلامی کرد، تصميم گرفتند که اين کار را رفته رفته و به تدريج انجام دهند. اينکه مشاهده می شود جمهوری اسلامی روز به روز هار تر و وحشی تر می گردد، درست در راستای رفتن بيشتر به سوی اجرای قوانين اصيل اسلام و ايجاد يک جامعه ی کامل اسلامی بسان جزيرت العرب روزگار خود محمد و جانشينان او است. بنا بر اين ما دروغزنان و سازشکاران و سفلگانی را مورد عتاب قرار می دهيم که با هزار ترفند اين مردم را به اشتباه می اندازند و زيرميزی از اين نظام پدافند می کنند، و يا در بهترين حالت هم، چون خود نيز اين آيين را درست نمی شناسند، خيال می کنند که ملا ها بدعت آورده و از اسلام خارج شده اند. که به هر حال هم اين انديشه، دانسته يا از سر جهل، بزرگترين دشمنی در حق اين ملت اسير است که چهارده سده است که روی سعادت و نيکبختی و شادکامی را نديده است. پس اين استدلال که کار ما پريدن به بخشی از دوستان ملت ايران و رنجاند آنان است، يکسره باطل است. تاسف خود را از اين امر مپوشانم که پاره ای از هم ميهنان ما پس از سی سال فريب و فسون و انحراف و هزار اميد واهی بستن و صبر و انتظار بيهوده هم هنوز به اين راستی نرسيده اند که همين مماشات گران و سازشکاران و بزدلان هستند که تا کنون نگذاشته اند که ما از چنگ اين نظام انيرانی نجات پيدا کنيم. کسانی که به صد گونه شيادی و رمالی و زير دهها نام فريبا چون دموکرات و معتدل و اصلاحات چی و واقع بين و، و، و، در اين سی ساله بهترين ياری رسانهای جمهوری اسلامی بوده اند. من که شخصآ اينک به هر کسی که پس از سی سال ننگ و خفت هم حاضر نيست که روشن و بی لکنت از سرنگونی اين نظام سخن گويد می تازم، به هر کسی که بخواهد حتا يک در صد هم حساب اين رژيم را از آخونديسم جدا سازد، حمله می کنم و به هر آدمی که سخنی از سازش به ميان آورد سخت می پرم. زيرا که چنين آدمهايی دشمن هستند، ناکس هستند، پست هستند، دروغزن هستند، نازن و نامرد هستند و در بهترين حالت هم، زيرا که اين دسته، ايرانيانی کيستی باخته و موالی شده و بی دل و جرأتی هستند که جان ننگين شان را از غرور و ميهن و حتا شرف و ناموس دخترانشان هم بيشتر دوست می دارند. من حتا به هر کسی هم که خود را مبارزه بنامد اما تخم يأس و رخوت و کاهلی و ترس در ميان مردم بپاشد هم می تازم. به آن بی بته ها که چون خود دليری و شرف پدافند از کرامت انسانی و مُلک و ملت خود را ندارند، پس می خواهند ديگران را هم چون خود به پوفيوزی و بی غيرتی و بی تفاوتی عادت دهند. اگر کسی جربزه ی مبارزه و اجرای برنامه راديو تلويزيونی و يا حتا تفسير و مقاله نويسی سياسی و ميهنی ندارد، بسيار خوب، برود به دنبال خوشباشی های خودش، ما را که کاری با او نيست. چون اصلآ حق دخالت در چگونه باشی شيوه ی زندگی افراد را نداريم. ضمن اينکه اساسآ پرداختن به اين«دو پايان چهار پای خو» هم اصلآ کاری کاملآ بيهوده است. زيرا با حمله و زير فشار قرار دادن که نمی توان از يک انسان لاابالی و تسليم شده و موالی گشته، يک مبارز دلير و ميهن پرست ساخت.. اما آنان که بنام سياسی، ميهن پرست، حقوق بشرچی، ملی، آزادی خواه، سکولارچی و«راست آسته رو» و «چپ کند رو» و« ميانه ی يواش رو» و، و، و، اگر بخواهند حتا کوچکترين پدافندی هم از آخوند های نامرد و کثيف و دلال بکارت دختران ايران به عمل آورند، يا باز هم اصلاحات بازی در آورند، من که به سهم خود، با تمام توان در مقابلشان می ايستم، نقدشان می کنم، ازيتشان می کنم، افشايشان می کنم و می کوبمشان. زيرا از ديد من، اين قبيل آدمها دشمنانی هستند که خود را به شکل دوست در آورده و از اينروی هم، هزاران بار از خود اين اوباش سربر خطرناک ترند. بنا بر آنچه آوردم، اين آن ديد و تعريفی است که من از ميهن پرستی و مسئوليت ملی دارم. بر شالوده همان ديدگاه و باور هم می نويسم و عمل می کنم. حال هر کسی هر نامی که می خواهد به من بدهد و هر اندازه که دلش می خواهد از من نفرت داشته باشد. چه که در اين راستا، نه خوش آمد و بد آمد کسی مرا عوض خواهد کرد و نه اصلآ اين تقدير ها و بد آمد ها برايم اهميّت دارد. اصلآ يعنی چه که نبايد تند بود وخشمگين شد و صد در صدی بود! ميانه روی و متانت و شکيبايی البته از والا ترين ويژگيها برای يک انسان شرافتمند و با شخصيّت است، ليکن آنگاه که مشتی دزد و جنايتکار نامرد و متجاوز به خانه ی يک شرافتنمد هجوم آورده، فرزندانش را کشته و دار و ندار او را تاراج کرده و حتا به ناموس دخترانش هم رحم نکنند، ديگر شکيبايی و اعتدال و آرامش برای فرد مورد هجوم قرار گرفته بی غيرتی و بی ناموسی و پستی و بی سر و پا بودن معنا می دهد نه بزرگی و فرزانگی. وقتی خانه در حال سوختن و و فرزندان در حال پرپر زدن و شرف در حال به تاراج رفتن است، بايد اصلآ هزار در صدی شد، چون در اين حالت حتا نهصد و نود و نه در صدی بودن هم عين بی غيرتی و بزدلی است، چه رسد به صد در صدی بودن. و اما آن حساسيّت ويژه من، چه راست است اين سخن ژرف که « واژه ها هرگز ناقل معانی نيستند». يعنی آنچه را که آدمی در نهانخانه ی دل و روح خود دارد، هرگز نمی تواند با گفتن و نوشتن برای ديگران نيز بيان کند. چون واژه ها بسی فقير تر از آن هستند که بتوانند احساسات درون کسی را آنگونه که خود او با روح و روان خود آنرا لمس می کند، به ديگران نيز منتقل سازند. برای همين است که شعر و موسيقی و نقاشی و پيکر تراشی و ديگر آفرينش های هنری پايانی ندارد. اگر می شد که برای يک بار حس را فرمول بندی و تعريف کرد، که ديگر سرچشمه ی هنر می خشکيد. ميليونها انسان هنرمند از روز ازل تا کنون، در باره ی احساس و عشق گفته و نوشته و سروده و رسم کرده و تراشيده اند، ليکن اين قصه همچنان تمام نشده و تا ابد هم خواهند گفت و باز اين قصه همچنان ناتمام خواهد ماند. زيرا که حس، جدای از اينکه به درستی بيان کردنی نيست، در نزد هر انسانی هم متفاوت و بگونه ی ويژه ی خود او است:
يک قصه بيش نيست غم عشق و وين عـجب از هــر زبــان کـه می شنـوم نـامــکرر است اين ها که آوردم اما همه نرم چون پرنيان و در چهارچوب احساسات زيبا و لطيف بشری بود. حس اما، اندوه و جگرسوختگی و خار در دل داشتن را هم شامل می شود. دانستنی است که هر دردی که بر روح و روان و احساس ما وارد می شود، به همراه خود يک درد بزرگتری را هم مياورد، آن (درد بزرگ تر از خود درد) هم اين است که ما نمی توانيم اصل درد خودمان را آنگونه که خود احساس می کنيم را به ديگران نيز با واژه و کلام منتقل کنيم و بگوييم که ما چه می کشيم. زيرا ما، فقط ما هستيم، با ويژگيهايی که تنها در ما است. يکی می گويد غمگين است، ديگری می پرسد برای چه؟ درمند دليل درد خود را بيان می کند، پرسشگر اما بجای همدردی، شانه بالا انداخته می گويد: ای بابا، اين که نشد درد! نکته همينجا است. او راست می گويد، زيرا درد من هرگز نمی تواند درد او هم باشد، چون او انسانی است با حساسيّت ها و دلبستگی ها و نگرشها و برداشت هايی ديگر. ای بسا که غم او هم برای من اصلآ غم به حساب نيايد، زيرا اگر او چون من نيست، من نيز چون او نيستم. يا انسانی به خاطر خيانت معشوقش، خود را از بين می برد، ديگری اما در برابر چنين خيانتی، بجای انتهار، خود نيز پيمان شکنی کرده، به خيانت می پردازد و با همين هم دلخوش است. کسی هم هست که اصلآ در برابر چنين نارو زدنی از سوی معشوق، فقط می خندد.. مراد اينکه، تا کسی دقيقآ و به درستی از نظر شخصيتی و ساختمان حسی بسان ما نشود، هرگز قادر نخواهد بود آن درد جانکاهی که ما حس می کنيم را او هم حس کند. از آنجايی هم که هيچ دو انسانی درست با ويژگيهای برابر زاده و تربيت نشده اند و هيچگاه هم نمی توانند مانند هم باشند، طبيعی است که هيچکس نمی تواند ما را به درستی خودمان دريابد. و از از اينرو است که انسان دردمند، هميشه انسانی تنها است، ولو که در ميان هزاران دردمند ديگر هم که باشد. آن سر رشته آورد که بنويسم من هم انسانی هستم با ويژگيهای خودم. ويژگيها و حساسيت هايی که ای بسا برای ديگران مضحک باشد. ليکن چه کنم، هر چه هست من همينم که هستم. در سن بالای پنجاه و پنج سالگی هم ديگر نمی توانم خودم را تغيير دهم. يعنی راستش، اصلآ علاقه ای هم به تغيير خود ندارم. نوشتم که حس را با واژه نمی توان منتقل کرد، آنهم با اين قلم ناتوانی که من دارم. با اينهمه، کوشش می کنم که کوتاه بنويسم که من چرا در پاره ای موارد خيلی تند خو تر از بسياری ديگر هستم. باری، صميمانه بنويسم که من وارن روزگار جوانی، حال بطور کلی انسانی بسيار شکيبا هستم. چه که گذشت سالها و سپری شدن روزگار، تا اندازه ی زيادی آن شور و شر جوانی را ديگر از من گرفته است، با اين وجود اما، حتا رسيدن به سالهای پيری هم نتوانسته که پاره ای از ويژگيهای مرا دگرگون سازد. سبب آنهم از ديد خودم بسيار روشن است. من سوای اينکه روحيه ای«آذری ايلاتی» دارم که آنرا مادر و پدرم از همان نخستين روز های زاده شدنم تا دوران بلوغ و استقلال در من تزريق کرده اند، زاده محله ی خانی آباد در جنوب شهر تهران هستم، يا بقول عوام، "بچه ی جنوب شهر ". با تربيت و نرم های متداول آن روزگار سرشار از معنويّت و آن محيط بسيار انسانی. از آنجايی هم که خيلی زود پايم به زورخانه باز شد، بخشی از تربيت نوجوانيم را هم از آن محيط گرفتم. از فضايی با صفا که در آن روزگار رفاقت های راستين، براستی برای خود دانشگاهی محسوب می شد. حاصل اينکه، مجموعه ی آنچه آوردم، باعث گرديده که ويژگيها و نرمهای ويژه ای در وجودم حک شوند. بدانسان که گويی سنگتراشی نقش ژرفی در سنگی سخت زده باشد که از باد و باران هيچ گزندش نباشد و گردش روزگار آن نقش را نتواند که بسادگی محو کند. بر اساس همان ويژگيهای خوب يا بد، مدرن يا پسمانده، زورخانه ای يا روشنفکری و هر کوفت و زهر ماری ديگری است که، من در برابر هر بدبختی و بيچارگی و نکبت و توهين و تحقيری می توانم از ناچاری دندان بر سر جگر گذارده و دم بر نياورم، ليکن اين بی ناموسی و بی شرفی، فروش دختران معصوم ايران، به خود انسانيت و رفاقت سوگند که خارج از تاب من است. اين بی معرفتی و نامردی جگرم را پاره پاره کرده، کمرم را شکسته، طاقتم را طاق کرده و بی رودربايستی، مرا حتا از ايرانی بودن خودم هم سخت سرفکنده ساخته. خبر فروش کليه که سهل است، حتی پاره پاره شدن ايرانی که مانند جگرم آنرا دوست می دارم هم، هرگز نمی تواند اينطور مرا از خود بيخود کند که خبر فروش ناموس دختران هم ميهنم می کند. البته اين بدين معنا نيست که من به روابط زن و مرد پايبندی نداشته باشم. نگارنده هر پسماندگی که داشته باشم، دستکم در اين يک زمينه، انسانی بسيار دموکرات منش هستم، حتا در مورد فرزندان خودم. من حتا اين جمله خنک «روابط سالم دختر و پسر» را هم از بيخ يک دروغ و تعارف دانسته و رد می کنم. مراد از اين دروغ، روابط دختر و پسر، مثلآ بی داشتن سکس است. در حاليکه از ديد من، سکس اساسآ بخشی از يک رابطه ی سالم و با نشاط است، و حتا زيبا ترين بخش آن، بويژه برای جوانان. هر دختر و پسری هم تا اندازه ی زيادی در اثر همين کشش کاملآ انسانی و طبيعی است که به هم نزديک می شوند. پس اين گفته، يک جمله ی بی محتوا و دروغی بيش نيست. اصلآ آرزوی من اين است که تا جان به جان آفرين تسليم نکرده ام، ايران کاملآ آزاد و سرزنده ای را ببينم که تمامی چشم انداز هايش مهر و دوستی و عشق باشد. ايرانی که از لای هر پنجره ی آن صدای دف و نی و تار و چنگ و چغانه بگوش رسد. کشوری که در مدارس و دانشگاه ها و پارک ها و رستوران و ديسکو و سينما و تئاتر ها و حتا کوی و برزن آن، هر دختر جوان و نازنين ايرانی در آغوش يک پسر شاداب و خوب چهر ايران باشد. نه تنها اين، بلکه آرزو می کنم در ايرانی بميرم که ديگر اين بکارت مسخره (فقط برای دختران بيچاره!) و اينگونه چيز ها نشان پاکی انسانها به حساب نيايد. تارک دنيا شدن زنان پس از بيوه گی ارزش شمرده نشود که بسياری را به سوی فريب و ظاهری سازی سوق دهد. هر زن و مردی هم بی پرده و بدون پنهانکاری يار و دلداری داشته باشد و در هزاره سوم ديگراين نرم های دروغين و تعصب های کهنه ی ارتجاعی در ميهن ما هم از بيخ و بن ريشه کن شود آری من اينها را قبول دارم و آرزو هم می کنم که تحقق آنها را ببينم. اما فروش تن حتا يک پير زن هشتاد ساله ی ايرانی در دبی و پاکستان هم برای من حکايت ديگری دارد. اين دردی است که بيشتر از ديگر درد ها جگر مرا پاره پاره می کند و مرا آتش می زند، نه اينکه دختر خانم و يا بانويی ايرانی خود خواسته دوست پسر و معشوقی داشته باشد. فروش زن و دختر ايرانی در بازار های سکس، برای من در حکم بزرگترين بی شرافتی و بی ناموسی است، آن سان که پنداری من خود نيز در اين معامله ناموسی دست دارم. و وقتی که می بينم پاره ای جان نجس خودشان را از شرف و ناموس خودشان بيشتر دوست می دارند، سخت پرخاشگر می شوم، اين هم دست خودم نيست. من جوان نظام پادشاهی هستم. در محله ای و با فرهنگی رشد يافته ام که چنانچه حتا پسری از محله ی ديگری هم که در پی دختری از محله ی ما برای اذيّت می آمد، قلم پای او را می شکستيم. اينرا که آيا اين ويژگيها در آن زمان بد يا خوب بوده را نمی دانم. راستش دلبستگی زيادی هم به دانستن آن ندارم. چون من که ديگر قادر به تغييرگذشته ها نيستم. آنچه را که من حال بايد بدانم و خيلی خوب هم می دانم اين است که اين ويژگيها، هرچه که بوده، با خونم درهم آميخته و در من نهادينه شده. چون تمامی فضای تربيتی ام آنگونه و نرم های فرهنگ اجتماعی ام آن سان بوده است. به شرافت و انسانيٌت سوگند که تا بحال بار ها از شنيدن خبر فروش دختران هم ميهنم براستی خواسته ام خودم را از بين ببرم. تحمل اين يکی خارج از توان من است. خونم را به جوش می آورد. سرم را به دوران می اندازد و در من حالت استفراغ بوجود می آورد. حال نامش را هر کسی هر چه که می خواهد بگذارد. رگ ترکی، امل بودن، سنتی فکر کردن، لات بودن، مردسالاری، پسماندگی، تعصبی بودن و يا حتا خريت. اگر از شرم و حيا مردن از اين بی ناموسی و بی شرفی ها نامش خريت است، من يکی به اينگونه خريت می بالم و آرزو هم می کنم که اصلآ بنام يک خر از اين دنيا رخت بر بندم. پس بار ديگر هم می نويسم مادامی که اين نظام شرف فروش بر ايران حکومت می کند، با همه ی توش و توان و دل و جانم با اين چاقو کشان ديوس و بکارت فروش اشغالگر ميهنم می ستيزم. برای هر ناکسی هم که کوچکترين سخنی از سازش با اين شرف فروشان به ميان آورد، آبرو و اعتباری باقی نمی گذارم. چون انسانی که حتا مثقالی هم شرف داشته باشد که از مشتی ديوس دلال محبت دفاع نمی کند. گريبان آن بی آبرو های پوفيوز را هم رها نمی سازم که می خواهند حساب اين رژيم را از آخونديسم جدا سازند. می گويند نود در صد آخوند ها با اين نظام مخالف هستند. اگر اين گفته درست است، پس چرا اين نود درصد مثلآ با شرف که اين بساط ننگين را قبول ندارند، در برابر اينهمه ظلم و جنايت و ديوسی ده درصد از هم لباسی های خودشان هم به خفه خون مرگ گرفتارشده اند! آخوندی که نتواند حتا يک اعلاميه خشک و خالی هم در اين ننگين ترين روزهای تاريخ ايران بيرون دهد، پس اصلآ وجود کثيفش چه ارزشی برای ملت ما دارد. من که تمامی آخوند ها و بچه آخوند ها و آخوند پرست ها و دروغگويان و بزدلان و اصلاحاتچی ها و توجيه گران و سربران رژيم را در يک سنگر می بينم و دشمن خونين ملت ايران. از اينروی هم تا جان در بدن دارم، همگی آنها را با هم خواهم کوبيد و در اين راه هم بدون شعار، حتا از دادن خونم نيز دريغ ندارم. مرگ آری اما پذيرش ديوسی و پوفيوزی هرگز! اين آن ارزشی است که من در خانواده ی آذری خود و ميهن شاهنشاهی و محله ی خانی آباد تهران و زورخانه محله مان ياد گرفته ام، همين./ امير سپهر
|
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر