<شریعتی زمانی در زندگی ام ظهور کرد که دختر نوجوان شانزده ساله ای بودم که در دبیرستان خوارزمی تهران درس میخواندم. پدر و مادر سنتی با انصافی داشتم که عاشق فرزندانشان بودند و مثل همه عاشقان دیگر طبعاً نگران آنها بودند. در فضای اجتماعی که در آن به سر می بردم، آشفته بازاری از کهنه و نو به چشم می خورد. در خیابان هم زنان مینی ژوپ پوش را می توانستی ببینی و هم زنان چادری را، در مدرسه هم همینطور، با این تفاوت که معلم چادری نبود. >مد و پیروی از آن در زندگی دختر نوجوان شهری اعم از چادری و بی چادر حرف اول را می زد. همکلاسی داشتم که بسیار اهل مد بود. مدل موهایش را توئیگی، دامن اش بیشتر از یک وجب بالای زانو (مدرسه اجازه داده بود دامن روپوشمان را حداکثر تا یک وجب بالای زانو ببریم) با وجودی که زبان انگلیسی اش خوب نبود، ترانه های بیتل ها و بخصوص تام جونز را از بر داشت. راک اندرول را خوب می رقصید و از قضا این دختر پرشور چادری بود. از او می پرسیدم چرا چادر سر می کنی، می گفت پدرم اجازه نمی دهد بدون چادر به مدرسه بیایم. بعد می گفتم پدرت به سر و وضع و آرایش ات ایراد نمی گیرد. می گفت پدرم مهربان است و می گوید حالا که چادر سر می کنی عیب ندارد، هرجور می خواهی زیر آن باش. دوست پرشور و حال من البته چادرش را فقط تا یک قدمی خانه رعایت می کرد. این دوست عزیز امروز یکی از معروف ترین آرایشگاه های ایران را دارد و هنرمند بزرگی است و بسیار بسیار خیّر است و به کمک مهارتش توانست سطح اقتصادی و فرهنگی خانواده را از سطح اقتصادی کارگری به سطح طبقه متوسط مرفه ای برساند تا برادرانش بتوانند در بهترین دانشگاههای خارج تحصیل کنند و البته با پدرش روی حجاب داشتن اختیاری خویش به توافق رسید. به راستی که مصیبتی بود این «مد» و هنوز هم هست. با این پدر و مادرهای نازنین و غذاهای چرب و چیل و آجیل و هندوانه و طالبی و . . . بسیار سخت بود که بتوانی هیکل ات را مثل توئیگی، ترکه نگهداری. دختران و دوستان همکلاسی من اغلب «ناسیر» بودند که با گرسنگی تفاوت بسیار دارد. با توجه به این که چندین و چند سال هم دختر شایسته از مدرسه ما انتخاب شده بود. دختر شایسته جهان دختری می بود که اندام و صورت زیبایی داشته باشد. چند زبان باید بداند. درس اش خوب باشد، یک یا دو ساز را هم بلد باشد، بنوازد و حداقل در یکی دو رشته ورزشی مهارت داشته باشد. یک مدل دیگر هم در برابر این همه شیک بودن مطرح بود، آن هم مدل هیپی گری که در ایران به یک نوع ژولیدگی حساب شده و به اصطلاح آرایش ژولیده و انگشترهای متعدد در دست و گردنبندهای خر مهره با پلاک های بزرگ در گردن تبدیل شده بود.. هیپی گری خوبی اش این بود که می شد آدم خیلی دربند هیکل اش نباشد و بیشتر بخورد و البته بیشتر بخوابد، چشم های پف کرده با موهای ژولیده تیپ یا تریپ را بیشتر به هیپی ها شبیه می کرد. در برابر و در واکنش به این «نوگرایی» سطحی تقلیدی، مدل دیگری از تفکر مطرح شده بود که نوگرایی نقادانه، مردمی و به اصطلاح ملی بود که مجموعه ای از نوگرایی ها را در بر می گرفت. مثل نوگرایی در شعر و عبور از سنت های کلاسیک شعری که با نیما شروع شده بود. اما زمان ما زمان فروغ بود. تقریباً همه همکلاسی های من، ای شب از رویای تو رنگین شده را، از برداشتند و یا ای آدمها که در ساحل نشسته شاد و خندانید، نیمایوشیج و آیدای شاملو را. نوگرایی در نوشته های جلال که مستقیماً مخاطب را نشانه می گرفت، نوگرایی در ترانه های فرهاد و فریدون فروغی که که به جای آه و ناله در فراق یا اسارت زلف چین چین یار غیر مستقیم جباریت و دیکتاتوری حاکم را افشا می کرد و نوگرایی در تئاتر را که در تئاتر شهر قصۀ برادران مفید و بنگاه تئاترال انتظامی می توانستیم ببینیم. به هر حال نسل من، نسلی نوگرا بود که سابقه 50 سال تجددخواهی از مشروطه به این طرف را به دنبال خود داشت. در واقع تجددخواهی مشروطه خواهان نخبه، در نسل من و زمانه ای که نوجوان بودم به طور تدریجی و طبیعی به لایه های متوسط و پایین تر اجتماع به خوبی نفوذ و گسترش پیدا کرده بود. به خصوص نوگرایی دولتی با مدیریت دربار و به نفع استعمار و استبداد و استثمار ساماندهی می شد.به طوری که ایران زمان نوجوانی من بزرگترین وارد کنندۀ مواد آرایشی و همچنین بزرگترین وارد کننده اسلحه در منطقه بود. فصل مشترک نوگرایی دولتی و نوگرایی انتقادی ملتی، «نو» جویی بود. حسینیه ارشاد هم برخاسته از تمایل نوجویانه ملت و با سرمایه شخصی ساخته شد. حسینیه ارشاد مدل نویی از مکان مذهبی بود. گنبد داشت، گلدسته نداشت. نه مسجد بود و نه حوزه علمیه و نه امامزاده. مجبور نبودی در آن چادر سر کنی و کفش ات را از پایت درآوری. در آن اثری از بخارات و بوی پا و عرق تن آدمی نبود. حوزه علمیه هم نبود که مبلغ و مدرس و محدث و مقَلِد و مُقَلّد تربیت کند. امامزاده هم نبود که مرادت را از آن بجویی. در آن جا روی مبل می نشستی و سخنران را پشت تریبون می دیدی و هنگام شلوغی می توانستی در راهروها، سخنران را از تلویزیون های مدار بسته تماشا کنی تا حواست پرت نشود. حسینیه ارشاد با سبک و سیاق نوی خود، برای جوان ها از هر تیپ نوگرایی که بودند کشش داشت. کشش اولیه من هم برای رفتن به حسینیه ارشاد سر و گوش آب دادن و برگشتن بود. غافل از آن که سر و گوش آب دادن همان و مبتلا شدن همان. من و بسیاری دیگر از دوستان و همسالانم مبتلای حسینیه ارشاد شدیم. قبل از آشنا شدن با شریعتی، در حسینیه ارشاد با کلاس های خانم کاتوزیان آشنا شده بودم. برای اولین بار از این زن دوست داشتنی و شجاع با ایمان شنیدم که می گفت دختر جان تو نمازت را بخوان ولو اینکه لاک داشته باشی و همینطور که دراز کشیده ای و مجله می خوانی قرآن را هم ورقی بزن و بخوان. این نوگرایی در دین با فطرت من سازگارتر بود. بازگشت به قرآن و متن بدون واسطه، موجی بود که از دهه 20 در ایران آغاز شده بود و در دهه 60 رونق گرفته بود. ابتدا دربار با آن مخالفت جدی نداشت، زیرا فکر می کرد در برابر سنت های پر قدرت مذهبی ایستادگی می کند و این شکاف مذهبی را نهایتاً به نفع خود می دانست. اما شریعتی چیز دیگری بود. بیان و قلم مسحور کننده اش، وسعت اطلاعات، دانش و شهامت اش برای از خود فراتر رفتن، تکان دهنده و مجذوب کننده بود. برای من و بسیاری از زنان و دختران جوانی که آن سالها به حسینیه ارشاد می آمدند، خیلی سریع مبانی پوشالی نوگرایی دولتی فروریخت. نه تنها فروریخت که دشمن اش شدیم. از طرفی تنها یک تلنگر، یک جمله در کتاب پدر و مادر ما متهمیم و یا شیعه صفوی و شیعه علوی کافی بود تا از مذهب موروثی فاصله بگیریم و نقدش کنیم.. بعد از پایان کلاس یا سخنرانی شریعتی بیشتر از آن که احساس سبکی کنم، محسوس ترین احساسم این بود که از انسان بودن فاصله ای به اندازه فاصله ماه من تا ماه گردون دارم. از خودم بدم می آمد، از این شوری که مرا به خوردن و خوابیدن و خندیدن و رقصیدن و زنده ماندن وامی داشت، عصبانی بودم. این ها را زندگی نمی دانستم و در جستجوی زندگی دیگری بودم. شریعتی نه چندان زود اما بالاخره مدل زندگی مرا به دستم داد. الگوی زندگی فاطمه، زینب و محبوبه. اماّ قبل از رسیدن به الگوی زندگی مورد نظر شریعتی برای ما از «حق متفاوت بودن» سخن گفت. از اینکه می توانی خودت باشی و خودت خودت را بسازی، نه «سنت» و نه «نو» هیچکدام نمی توانند تو را بسازند، اگر خودت نخواهی. این خودسازی جز در پرتو بازگشت به مبانی و ریشه و نجات دادن «خود» از پوسته و علف های هرزی که گرداگردشان را فرا گرفته، مقدور و میسر نمی شود. شریعتی کوشش داشت از شاگردانش انسان های مدرن با رفتار عقلانی و اندیشمند بسازد. او بحث بازگشت به خویشتن خویش را مطرح می کرد و این بازگشت را به نفع حق متفاوت بودن و اندیشیدن در دین تبیین می کرد. شریعتی برای اثبات کارایی این شیوۀ خودسازی و خود آگاهی به روش پیامبر و قرآن اشاره می کرد. از اصرار قرآن به شکستن پوسته های آباء و اجدادی و عبور از واسطه گریِ بت ها و مشاهده روش کار طبیعت در آفرینش مداوم خود و درک الگوهای انسانی طراز مکتب چون علی، حسین، فاطمه، زینب و سلمان و ابوذر برایمان سخن می گفت. انسان دینی مدل شریعتی، بی شک انسان مدرنی است که به مدد «شک» پوسته اش را، تو بخوان چهار زندانِ طبیعت، جامعه، تاریخ و خویش را می ترکاند و از بهشت «امن» در «خود» ماندن به کویر حیرت و پرسش هبوط می کند. چون گندمک پوست ترکانده، تن لطیف خویش را بی محابا به سردی و سختی و سیاهی خاک می سپرد، بی واسطه چون اساطیر به دل تجربه می زند و آنگاه خود را می رویاند و در این رویش خودخواسته برمی گردد به ریشه و سنت پدری و از آن تا آنجا که می تواند و می خواهد به نفع استقلال و بالندگی خود بهره می گیرد. و این بار «خود» را به مدد شناخت عناصر سازنده خویش (علم و وحی) چنان که می خواهد و می فهمد و می شناسد، می سازد. هر انسان تنها در بازگشت به خویشتن خویش است که به راستی «نو» می شود و از انسان در خود، به انسان برای «خود» ارتقاء می یابد. شریعتی در ذهن جوان من نوگرایی های «مدواره» دولتی و ملتی را می شکند . آن را فردی و درونی می سازد و این چنین فردیت و هویت من و سایر شاگردانش را متحقق می سازد. دروس تاریخ ادیان و اسلام شناسی شریعتی به ما فرصت و امکان اندیشیدن درباره پوسته های ایمنی بخش بت واره ای را داده بود، که هویتی متظاهر و دروغین که به آرامش و شادی و خوشبختی تظاهر می کنند، برایمان می ساختند؛ بدون این که به ما اجازه دهند یا خود قادر باشیم، در تجربه غوطه ور شویم و بی واسطه پوسته ها جهان را درک کنیم. خروج دانه از پوسته ای که هویت او محسوب می شود، نوعی رستاخیز معنوی و پذیرش خویش است. تنها این خویشتن بازیافته است که به انسان تعلق دارد و موطن واقعی اوست. خویشتنی یگانه و غیر قابل شباهت حتی در سر انگشتان دست یاریگری. آنکه در پس هراس از آنچه نمی شناسد، از پوسته اش جدا نمی شود. «نو» شدن اش را موکول به محال می کند، هر چند به ظاهر نو بپوشد و نو بخورد و حتی «نو» بنویسد. حق متفاوت بودن، انسان مدل شریعتی را تشویق به کندوکاو و جستجوی در خویش و نهایتاً بازگشت به خویش می کند. این چنین است که انسان مدل شریعتی، تبدیل به انسان خودآگاه عامل و کارگزار رستاخیز می شود. انسان کارگزار رستاخیز، شکاک، برانگیزاننده، شجاع و بی نیاز از زندگی همگانی است. او با تغییر زندگی و نیازمندی هایش، قیامتی از خود شناسی و خدا شناسی می آفریند و در دوزخ سراسیمگی و پشیمانی ناشی از خودآگاهی زر و زور و تزویر و همچنین باورهای موروثی که چون پوستین وارونه به تن کرده است را به آتش می کشد. انسان مدل شریعتی آنگاه ققنوس وار از دل خاکستر خویش زاده می شود. تنها انسانی که فرصت و حق متفاوت بودن و شک کردن و بازگشت به خویش و یافتن و زادن دوباره خویش را از طریق مواجهه مستقیم با جهان دریافته، قادر خواهد شد که فردیت خود را به عنوان سوژه و شناسا در جهان محقق سازد و به آن اعتماد کند. در پرتو همین اعتماد به خویش احیا شده است که به خود اجازه می دهد، خدا و متن را از انحصار واسطه ها و حوزه ها و بت خانه ها نجات دهد و برای مسائل اش که همان مسائل ازلی و ابدی است راه حل های نویی بجوید، یا بهتر بگویم به همان کهنه ها و پوسته های آباء و اجدادی با نگاه نویی بنگرد و مدرنیته چیزی جز آن نیست. انسان مدرن، انسانی است که متن زمینی شده را به خلوص و وضوح سال های نزول و ابلاغ اولیه باز می گرداند. چنان متنی که هم سلمان روشنفکر و هم ابوذر عاصی و هم ابوبکر صدیق اشرافی و هم بلال حبشی را در کنار هم می نشاند و خویشتن خویششان را فارغ از سواد و طبقه و ثروت و نژاد، برابر و برادر می سازد. دردشان را درمان می کند. شریعتی برای من چون آگوستین و لوتر و اراسم و کالون است که مسیح را و بیش از آن خدا را از زیر پوسته دروغین و خون آلود انترناسیونالیسم مسیحی به نمایندگی کلیسا نجات دادند و آنها را به دست مردم، این وارثان و مخاطبان حقیقی خداوند در زمین سپردند. شریعتی به واسطه همین آموزشهاست که اراده آوردن متن میان مردم و نجات خدا از دست واسطه ها و به اصطلاح پروژه بازگشت به |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر