کتاب های فارسی - آرشیو این وبلاگ در پایین صفحه قرار دارد

stat code

stat code

۱۳۸۷ تیر ۹, یکشنبه

[farsibooks] ماجراي دختربازي در گوا-Site Iranianuk

ماجراي دختربازي در گوا

امروز داشتم اخبار مربوط به مناقشه ي هسته يي ي ايران و گروه 1+5 را مي خواندم، برخوردم به شاخ و شانه كشيدن هاي آقاي لاريجاني براي اتحاديه ي اروپا و اين كه خلاصه بايد متحدين خود را تغيير بدهيد وگرنه شرايط منطقه را تغيير مي دهيم!... يادم آمد از يك خاطره­ي بانمك مربوط به زماني كه در هند زند­گي مي­كردم. وقتي براي تفريح به سواحل «گوا» رفته بوديم:

***

چند روزي از عيد كريسمس گذشته بود كه پدرم براي ديدن من و خواهرم، به هند آمدند. تصميم گرفتيم چند روزي را به ساحل «گوا» برويم. روز دوم ـ سومي بود كه مسير هتل تا ساحل را داشتيم پياده مي­رفتيم. ساحل زيبايي به اسم «باگا بيچ» كه اكثرا اروپايي­ها آن جا تردد مي­كنند. سر راه به فروشگاه جالبي برخوردم كه كفش­هاي تابستاني­ قشنگي داشت. پدر و بقيه رفتند، من ماندم كه براي خودم يك جفت صندل بخرم. خلاصه بعد از كلي گشتن و چانه زدن، يك جفت صندل «ري­بوك» خريدم و راه افتادم سمتِ ساحل.

در حاشيه­ي اقيانوس هند، تخت­هاي حمام آفتاب رديف شده و زن و مرد در سايه­ چترها يا زير تيغ خورشيد ـ دراز به دراز ـ مشغول مطالعه، خوردن و نوشيدن، ماساژ يا استراحت بودند. وقتي همراهانم را پيدا كردم، متوجه شدم كه فقط بابا مانده­اند و بقيه رفته­اند براي شنا. من هم ماندم كنار پدر، چون منظره­ ساحل و آدم­هايش انصافا از اقيانوس و موج­ها قشنگ­تر بود!!

روي تخت كه دراز كشيدم تازه متوجه شدم يك دخترخانم؛ از آن خوش­گل و خوش­تيپ­هاي روسي؛ سمتِ راست تختِ ما دارد حمام آفتاب مي­گيرد. نگا­همان كه با هم تلاقي كرد، لبخندي تحويل هم داديم و گذشت. منِ بي­ظريفت هركاري كردم نتوانستم سر صحبت را با اين دختره باز نكنم! تا چشمم افتاد به زانوي زخم و زيلي­اش كه پانسمان شده بود، فرصت را غنيمت شمردم و با همان انگليسي­ اساطيري! كه بلد بودم، پرسيدم:

ـ «زانوت چي شده؟»

دخترك پدرسوخته هم با يكي از آن لبخندهايي كه معنايش را اهل بخيه، خوب مي­دانند، جواب داد:

ـ «سوار موتور بودم. افتادم. پام خورد به كناره­ جاده و زخم شد!»

من هم كه دل نازك و احساساتي!

ـ «اوه! خداي من! چرا؟ خب مراقب خودت باش دختر! تنها بودي؟»

ـ «نه! با دوستِ پسرم بودم.»

ـ «واو!... با دوست پسرت بودي؟ كمك­ات نكرد؟»

نگذاشتم جوابي بدهد. فوري ادامه دادم:

ـ «خوب! سخت نگير! مسئله­اي نيست. حالا وقتشه دوست پسرتو عوض كني و يكي ديگه انتخاب كني!...»

دختره از آن قهقهه­هايي زد كه به دلم گفتم همه چيز مرتب شد! سعي كردم  ارواح بابام اين جمله­ي آخري را خيلي دختركـُـش بيان كنم. ناقلا هم، كم نمي­گذاشت. تا جايي كه جا داشت، عشوه مي­ريخت. در همين حين و بين ديدم يك نره­غولي از توي اقيانوس درآمد به قاعده­ عوُج­بن­عُنُق كه از دور مي­گفتي نوه خاله­ آلِكسيوف است. دو متر قد؛ هيكل­اش سه برابر منِ فيزوري؛ با موهاي بور؛ صورتي استخواني؛ و البته بد اخم؛ عين بُخت­النّصر. از آن مردهاي روسي كه دنبال شر مي­گردند.

يارو همين طور صاف آمد از راه مثل برج زهرمار كنار اين خانم نشست. من چشمم كه به طرف افتاد، زهره­ام تركيد. فهميدم كه به كاهدان زدم؛ اساسي! هنوز اين عنقِ مُنكسِره ننشسته و خودش را خشك نكرده بود كه دختره­ لِق، نه گذاشت؛ نه برداشت؛ به يارو گفت:

ـ «مي­دوني اين آقا چي مي­گه؟»

تا اين را شنيدم، به خودم گفتم: «پا شو فرار كن سمتِ اقيانوس؛ كه الانه اين غول­بيابوني، هُردودكِشان مي­ياد قورت­ات مي­ده! پاشو!» نگاهي به پدر كردم، ديدم كلاه آفتابي­شان را تا روي دماغ پايين كشيده­اند و نيش­خندِ پرمفهومي مي­زنند؛ يعني: «فاتحَه مَعَ الصّلوات، پسرجان!...»

مَرده، يك نگاهي به سراپاي من كرد و از دوستِ دهن­لق­اش پرسيد:

ـ «نه! چي مي­گه؟»

دختره­ي الپر، پريد روي پاي پسره و دست به گردن­اش انداخت و در حالي كه بلندبلند مي­خنديد، گفت:

ـ «از من پرسيد نمي­خواي دوستِ پسرت رو عوض كني؟...»

يارو چنان به من چپ­چپ نگاه كرد كه همان سه سير و نصفي گوشتِ تلخي كه به بدن­ام بود، آب شد و ريخت. پدرم زير لب گفت:

ـ «بلدي به انگليسي بهشون بگي: گـُه خوردم؟...»

گفتم:

ـ «فك كنم بشه I eat my Shit!...»

پدر هم­چنان آهسته فرمودند:

ـ «نه ابله! اون كه يعني گـُهِ خودتو خوردي! بايد گـُهِ اونا رو بخوري!....»

گفتم:

ـ «آها... ممنون!... حواسم به اين نكته­اش نبود!...»

قلبم مثل گنجشك مي­زد. تنها چيزي كه به ذهن­ام رسيد اين بود كه خودم را به مَشنگي بزنم و از آن خنده­هاي ابلهانه­اي كه بلدم، تحويلش دهم. طرف وقتي نگاهي به هيكل ريقماسوكِ من انداخت و آن خنده­ي مسخره­ي بلاهت­بار را ديد، انگار همه چيز دست­اش آمد.

خلاصه اين كه؛ ماجرا ختم به خير شد!

***

حالا كه دارم حرف­هاي آقاي لاريجاني را مي­خوانم، مي­بينم اين آقايان سياست­مدار ما، اعتمادِ به نفس­شان دستِ كمي از بنده ندارد. راستي اين­ها با چه عقل و منطقي فكر مي­كنند كه اروپا، تمام سودش در قبال امريكا را مي­گذارد و به سمتِ ايران مي­آي­اد؟... يك كمي هم به هيكل خودمان نگاه كنيم؛ بد نيست!


__._,_.___
This is a non-political list.
Recent Activity
Visit Your Group
Popular Y! Groups

Is your group one?

Check it out and

see.

Dog Fanatics

on Yahoo! Groups

Find people who are

crazy about dogs.

Family Photos

Learn how to best

capture your

family moments.

.

__,_._,___

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ