بازنگری در برداشت ها و نرم های ما http://www.zadgah.com/ (بخش نخست: دموکراسی در آغوش مادران است نه در کتاب ها) سررشته ی سخن برداشت بسياری از ما ايرانيان از مقوله ی فرهنگ، شهريگری «مدنيت»، سياست، تاريخ، اخلاق، ادبيات، علم و همچنين از مفاهيم فلسفی، برداشت هايی بسيار سطحی و در بسياری از موارد اصلآ از اساس نادرست است. از همين روی هم هست که ما در ارزيابی های خود در مورد ميزان پيشرفت فرهنگی و سياسی و اجتماعی خودمان، پيوسته دچار اشتباه می شويم. برای مثال نه تنها بيشترين ما ايرانيان، که حتا بسياری از جهانيان هم هنوز در حل اين معما وامانده اند که چگونه است که کشوری که ظاهرآ از در و ديوار آن روشنفکر و اديب و کارشناس و پژوهشگر و جامعه شناس و دانشمند می ريزد، امروزه بايد پسمانده ترين و بی فرهنگ ترين نظام جهان را دارا باشد. و چنانچه به فرض اگر حتا اين ملت بسيار با فرهنگ و مترقی، در سی سال پيش دچار يک اشتباه محاسبه شده و جمهوری اسلامی را بر سر کار آورده، پس دليل سی سال ماندگاری چنين رژيم عوضی و نامتناسب با قابليت های اين پر روشنفکر ترين ملت جهان در چيست؟ با اين سررشته، آنچه در پی خواهد آمد، کوششی خواهد بود برای پاسخگويی به اين پرسش های معما گونه. آنهم البته پاسخهايی بسيار فشرده و در اندازه ی حوصله ی يک نوشته ی کوتاه. پاسخ هايی اما کليدی که هر کدامی از آنها می تواند خود مدخلی برای ورود به بحثی جداگانه باشد. آنهم بحث هايی بسيار مهم و حياتی که بدون پرداختن به تک تک آنها و پرتو افکندن بر روی آنها، برونرفت از اين دور تسلسل باطل تاريخی، برای ما امری ناممکن خواهد بود. نخستين بحث: نشانه های آگاهی و ناآگاهی نگارنده در نوشته های خود بجای پرداختن صرف به مفاهيم، پيوسته از مصاديق مثال می آورم. بدين سبب که من وارون جريان اين رود گل آلود روشنفکری که در آن کدرنويسی و گنده گنده سخن گفتن و نوشتن، نشان روشنفکری است، ساده نويسی را روشن ترين نشان آگاهی می دانم. زيرا که پس از نزديک به سه ده زندگی در کشور های گوناگون، مطالعه ی آثار بزرگ غربی به زبان اصلی و همچنين آشنايی با مکانيزم گردش آگاهی ها و فرآورد های انديشه ای در جهان آزاد، دستکم اين اصل را دريافته ام که اگر کسی براستی آگاهی داشته و خود بداند که چه می گويد، نخستين کوشش او اين خواهد بود که آن "انديشه های خود" را به ساده ترين شکلی بيان کرده و در ميان مردم پراکنده سازد. از اينروی هم اين باور خود را به روشنی می نويسم که از ديد من اين قلنبه پردازی که در نزد ما و اصولآ در جهان پسمانده، بويژه در شرق ميانه مشاهده می شود، خود روشن ترين نشان ناآگاهی روشنفکران جهان سوم و به تبع آنهم از ريشه ای ترين دلايل پسماندگی های ملت های اين جهان است. آنچه هم که به خود ما ايرانيان مربوط می شود، از ديد من، درست همان کسانی که گنده ترين سخنان را در ميان ما می نويسند، دقيقآ همان کم آگاه ترين و قلابی ترين انديشمندان ما هستند. مراد از قلنبه پردازی، اساسآ فخر فروشی و به اشتباه افکندن مخاطبان است. فرد گنده گو و قلنبه پرداز هيچ هدفی ندارد جز اينکه می خواهد با اين کرشمه های فريبنده، هم خود را بسيار آگاه و استثنايی نشان دهد و هم ناآگاهی های خود را در همان چاله چوله های مصنوعی خود ساخته پنهان نمايد. به بيانی روشن تر، آنان که به هر سخن ساده ای هم هزار پيچ و تاب می دهند، به شکل غير مستقيم در پی اثبات اين حقيقت دروغين هستند که مثلآ ما خيلی سرمان می شود. و حال اگر شما حتا با ده بار خواندن اراجيف ما هم چيزی دستگيرتان نشد، اين ديگر از کم آگاهی خودتان است که قادر به فهم هر سخن ژرف و پيچيده و انديشمندانه ی ما نيستيد. پس، کسی که کرشمه در کار نوشتن کرد و سخن به پيچ و تاب انداخت، از ديد من فردی ناآگاه و شيادی بيش نيست. همچنان که نگارنده، استفاده از واژگان نامأنوس و جملات نکره در مقالات مثلآ سنگين را هم اصلآ از روشن ترين نشانه های سبکی و بی ارزش بودن اينگونه مقالات به حساب می آورم. اصولآ چه سازنده و بجا خواهد بود که ما در مطالعه ی هر متن و کتابی، پيوسته يک قاعده را فراچشم داشته باشيم تا در ارزيابی های خود در مورد افراد به اشتباه نيافتيم. همان قاعده ی منطقی را که در آغاز اين نوشته آوردم که بر اساس آن، چنانچه کسی براستی انديشه ای بکر و سازنده داشته باشد، هرگز ويراژ نداده و سخن به پيچ و تاب نمی اندازد. از اينها گذشته، اثر و آفرينشی که کسی از آن سر در نمی آورد و متن يا کتابی که خواننده حتا با چندين بار خواندن آن هم سرانجام دستگيرش نمی شود که مراد آفريينده ی آن اثر و يا نويسنده چه بوده، اصلآ به چه کار می آيد آخر. رفرنس «ارجاع» دادن های زيادی در مقالات و کتابها هم از زاويه نگاه من، بخشی از همان حقه بازی های ادبی است که آوردم. چون در اينجا هم هدف، همان پنهان ساختن ناآگاهی ها در پيچ و خم های همين کوچه های فرعی است. اين رفرنس های پشت سر هم، البته اغلب برای بزرگ نمايی و پز دادن هم هست. يعنی که من تمامی منابع را ژرف مطالعه کرده و اين متن يا کتاب خود را هم با آگاهی از تمامی ديدگاهها در اين مورد به رشته ی تحرير در آورده ام. برای اينکه درستی اين ادعای آخرين مرا خوب دريابيد، بيادتان می آورم که اگر خوب دقت کرده باشيد، حتمآ مشاهده کرده ايد که امروزه، هيچ گروه و دسته ای بسان ملا ها و بچه ملا ها ديدگاههای خود را به ديدگاههای آن فيلسوف و اين رياضی دان و آن فلان جامعه شناس رفرنس نمی دهند. آنهم حتا در تعريف و تمجيد از اصل «ولايت فقيه» که معنای راستين آن «گاوداری» است و در پدافند از ديگر ديدگاههای ضد بشری خود. آخوند سيد محمد خاتمی، سعيد حجاريان، اکبر گنجی، عطاالله مهاجرانی و آخوند کديور هم سلاطين اين رفرنس چی ها هستند. البته بتازگی حسين شريعتمداری، مسعود ده نمکی، حسين صفار هرندی و فاط/ مه رجبی هم به جمع اين رفرنس چی ها پيوسته و ديگر نوشته های خود را به کتابهای کانت و ولتر و روسو و ديدرو رفرنس می دهند. من چند سال پيش هم يکبار اين شيادی های ادبی را در نوشته ای به زير ذره بين کشيده ام که بد نيست بريده ای از آن مقاله ی «پيش درآمدی بر چيستی فرهنگ» خود را در اينجا هم بياورم : ((... گذشته های دور هيچ، که حتی بيشترين آثار اين دوسده آخر هم که ما از آن بنام «عصر بيداری» ياد می کنيم، پر است از اين لفاظی های زايد و به کوچه پسکوچه زدن های نگارشی و گيج کننده. بگونه ای که اين کرشمه های بی خودی در نوشتن، تمامی افراد فرهيخته ما که سرشان به تنشان می ارزيده را به ناله و فغان واداشته. علی اکبر دهخدا، محمد قزوينی، تقی بهار، هدايت، دکتر معين، زرياب خويی، استاد فروزانفر، زرين کوب، سعيد نفيسی، تقی زاده ... همگی در زمان خود از اين بلای فرهنگی نالان بوده و هر کدام هم بگونه ای از دست اين مغلق نويسان بيسواد شکوه و فغان کرده اند. قبل از آنها هم آخوند زاده و ميرزا طالبوف تبريزی و ميرزا آقا خان کرمانی و از همه هم بيشتر ميرزا ملکم خان. زيرا او که انسانی با فکر، ديپلماتی کار کشته و به تبع اينها هم شخصيّتی نسبتآ متعادل و صبوری هم داشته، بسيار هم متوجه گفتار و نوشتار خود بوده، پيدا است که بايد تا چه اندازه از دست اين کلفت گويان بی هنر به تنگ آمده باشد که ديگر اصلآ اختيار قلم از کف داده باشد و کار را به فحاشی کشانده باشد. زيرا همان ملکم خان متين است که در نهايت عصبانيت خطاب به اين غلط انداز های بی سواد می نويسد :« ... ای احمق ياوه گو، از اين سخنان لغو چه مي فهميد؟ ... شما مگر دشمن وقت خود هستيد؟ ... مردم چه قدر زجر بكشند تا بفهمند چه نوع جفنگ خواسته ايد بگوييد... ای قرمساق واصف و ای بی انصاف ناظم و ای الدنگ مزور، چرا اوقات خود را اين طور ضايع كرده ايد و چرا مردم را به سخنان لغو و بيهوده معطل ساخته ايد!»)). باری، پس سبب پرهيز من از کلفت نويسی و استفاده ی از مصاديق اين است که چون پای از گليم خود دراز تر نکرده و وارد مقولاتی نمی شوم که از آنها آگاهی ندارم، تمام کوششم اين است که همين اندک آگاهی های خودم را آنگونه ساده و روشن بنويسم که برای هر کسی قابل درک باشد. بحث دوم: دموکراسی در آغوش مادران است نه در کتاب ها ديگر برداشت غلط از مفاهيم در نزد ما، اين "معرفتی پنداشتن مفاهيم فلسفی و سياسی و اجتماعی" است که خيلی هم اثرات ويرانگری دارد. بدين شکل که دستکم پنجاه ـ شصت سال است که گروهی نادان بنام روشنفکر در ايران، اين اصل نااصل را ملکه ی ذهن مردم ما ساخته اند که گويا دموکراسی، حقوق بشر، اتيک، آزادی خواهی و اصولآ هر امر سياسی و اخلاقی و اجتماعی ديگری، اموری صرفآ معرفتی باشند. يعنی کسانی که تاريخچه ی دموکراسی و حقوق بشر و اخلاق اجتماعی آزاد از زندان مذهب را در کتاب ها نخوانند، هرگز نخواهند توانست که به مردمی دموکرات و با اخلاق و اجتماعی مبدل گردند. بيجا نيست که چپ های ما به محض اختلاف فکری با هرکسی فورآ در مقام تحقير به او توصيه می کنند که :«اقلآ برو دو ـ سه تا کتاب بخوان!». آنان حق دارند، زيرا در اين سيکل ناقص گردش آگاهی ها در فرهنگ نوشتاری ما، به آن طفلکی ها هم اينگونه تفهيم شده که هرکسی دو ـ سه جلد کتاب بخواند، فورآ آدم شده و فرهنگ و مدنيت پيدا خواهد کرد. اساسآ هم اين بينوايان با همان خواندن چند جلد کتاب ترجمه غلط خود را بسيار آگاه و مترقی می پندارند. نتيجه ی اينگونه فهم کودکانه از مقولات فلسفی و سياسی هم همين می شود که حتا مارکسيست ها و آتائيست های ما هم، يکباره همگی ملاباز و نماز خوان از آب در می آيند. در حالی که با فرهنگ بودن و دموکرات شدن ملتی اصولآ ارتباط چندانی با کتابخوانی ندارد. اينکه کسانی اين عادت بد "کتاب خوان نبودن" مردم را تنها دليل تمامی پسماندگی ها و سيه روزی های ما می پندارند، نشان کم آگاهی ايشان از مفهوم فرهنگ، شهريگری «مدنيت» و اصولآ بنيان ها و مبانی انديشه ای و زيستی بشر است که دامنه ی آن تا حتا به چگونه نشستن و سرفه کردن و خوراک خوردن و عطسه زدن آدميان نيز گسترده است. اين عده اما تنها يک فرهنگ را می شناسند که آنهم فرهنگ نوشتاری است. سخت هم به همان يک فرهنگ چسبيده اند. فرهنگی که گويا فقط هم از راه دود چراغ خوردن و کتاب خواندن به دست می آيد. در دل اين مثلآ فرهنگ خلاصه شده در يک فرهنگ کتابی هم، برای بيشترين به اصطلاح انديشه وران ما، شعر است که حرف اول و آخر را می زندد. بدان سان که شعر هم برای اين مؤمنان به يک "دين مبين" مبدل گشته. بسان باور ملا ها به آيات قرآنی، در قاموس شعر باوران هم هر گونه شک و ترديد در عقلی و منطقی بودن حتا يک تک مصرع از شعر فردوسی و مولانا و سعدی و حافظ ... هم، کفر و زندقه معنا می دهد و مستوجب کيفری سخت است. آنهم شعر رازناک پارسی که پر از اشاره و استعاره و ابهام و ايهام و ايجاز «چند سویگی لفظی و چند معنايی» است، و به همين خاطر هم بخش بزرگی از مردم ما اصلآ از آن سر در نمی آورند. کتاب شعر و تاريخ و فلسفه و رمان ... خواندن البته همگی به رشد فکری اشخاص و به بالندگی فرهنگ يک جامعه ياری می رساند. ليکن هيچ انسانی صرفآ به دليل آشنايی تئوريک با مقوله و پديده ای در کتاب ها، حتمآ آنرا در روان و انديشه ی خود جاری نمی سازد. زيرا وارون پندار اين مبلغان کتاب خوانی، بسياری از مقولات فلسفی و نرم های انسانی و هنجار های رفتاری، اموری تربيتی هستند که اصلآ ارتباطی به کتاب خواندن ندارند. يک نروژی يا دانمارکی و يا فرانسوی از راه کتابخوانی صرف متمدن و با فرهنگ و سکولار نشده. بسياری از اين کتابخوانهای اروپايی اصلآ در تمامی عمرشان هم حتا يک کتاب فلسفی يا شعر هم به دست نگرفته اند. اگر هم اينگونه کتاب ها را بخوانند، اصلآ چيزی دستگيرشان نمی شود. دلبستگی بيشتر مردم غرب به کتابهايی چون هری پاتر و داستانهای عشفی و پليسی است نه به آثار سنگين ارسطو و هگل و کانت و دورانت و يا حتا کتاب های گوته و شکسپير و نرودا و يا سعدی و حاقظ ما. همچنانکه بسياری از اروپايی های متمدن و سکولار اصلآ نمی دانند که سکولاريسم و حتا خود دموکراسی به صورت تئوريک چگونه است. من خود بار ها و بار ها سوئدی های حتا بسيار باسوادی را هم ديده ام که اصلآ نمی دانسته اند که سکولاريسم چه معنا می دهد. اما همان که نمی دانست معنای اين واژه چيست، در عمل نشان می داد که يک انسان کاملآ سکولار است. در برابر، ما ايرانيانی را می بينيم که از الف تا يای فرهنگ، فلسفه، دموکراسی، حقوق بشر، سکولاريسم، اتيک، داروينيسم و ديالکتيک و کتابهای تولستوی و تنسی ويليامز و داستايفسکی و تورگنيف و گوگول و نيچه و کانت و شکسپير و شولوخوف و و، و، و را حسابی خوانده و از بر کرده اند، ليکن شخصآ نه با فرهنگ شده اند، نه اخلاق شان رشد کرده، نه به حقوق بشر پايبند گشته اند، نه به سکولاريسم عملی رسيده اند و نه اصلآ در عرصه ی عمل کوچکترين نشانی از اعتقاد خود به دموکراسی و حتا انسانيت از خود نشان می دهند. دليل اين تفاوت ها هم کاملآ روشن است. زيرا همانگونه که آوردم، انسانيت، اخلاق، سکولاريسم و حتا دموکراسی امور تربيتی هستند که ريشه در پَرقنداق و آغوش مادر و کودکستان و محيط کار و فضای فرهنگی جوامع دارند نه در کتاب ها. يک غربی، دموکراسی را در آغوش مادر آموخته، ناخودآگاه آنرا در جامعه تمرين کرده و اين باور در او نهادينه گشته است. نه اينکه در عرض چند ماه سی ـ چهل جلد کتاب ترجمه ای راجع به سکولاريسم و دموکراسی خوانده باشد و چون آقای اکبر گنجی يکباره از پاسدار حزب الهی به روشنفکری و سکولاريسم رسيده باشد. روشنفکری مثلآ بسيار سکولار که هنوز هم خود را مقلد آخوند حسينعلی منتظری می خواند و همچنان هم از اسلام بقول خودش، "دوموکورات" داد سخن می دهد! يا چون فلان دکتر که گمان می برد تنها با پيراهن های جلف لاله زاری پوشيدن و کراوات های گل منگلی و اجق وجق رو تشکی آويختن می توان روشنفکر و سکولار شد. بی اينکه بداند روشنفکر که سهل است حتا يک عمله ی سکولار هم ديگر در هزاره ی سوم چون او برای اثبات حقانيت يک امر منطقی، از آخونديسم دشمن خرد و منطق نقل قول و حجت نمی آورد. و از همه هم ضايع تر آن جناب مهندس تلويزيون چی که خيال می کند هر کسی چند کتابی بارش بود و حافظه ای قوی داشت، پس ديگر به فرهنگ و بزرگی رسيده است. در اثر همان برداشت های عوضی هم هست که او خويشتن را از فرزانگان اين مـُـلک طاعون زده می پندارد. چون آن برداشت های نادرست اصلآ همگان را به اشتباه افکنده. از اينروی هم گروهی ناآگاه هم البته باز هم از روی همان برداشت ها ، يعنی به دليل «از بر کردن کتاب ها»، چنين انسان بی فرهنگ و دروغزن و بی منطقی را يک فرهنگور به حساب می آورند. بی توجه به اين اصل که چوبدار «پرورش دهنده ی بز و گوسفند» اگر هزار کتاب هم که بخواند و ده زبان هم که بياموزد، اگر تربيتی درست نداشته باشد، از نظر کيستی و منش، باز همان چوبداری می ماند که بود. يعنی بسان همين جناب مهندس که از نظر پندار و رفتار و کردار و همه ی کيستی، براستی همان چهارپادار تربيت نايافته ی بی فرهنگ از روستايی در گلپايگان مانده که در کودکی بوده. اشتباه نشود که من اين چوبداری و چهارپاداری را هرگز برای اهانت نياوردم. چون پدر بزرگ و نيای خود من در آذربايجان و بی گمان اجداد بسياری از شما نيز کشاورز و چوبدار بوده اند. همه ی آدميان و دارندگان هر شغلی هم محترم هستند. ليکن تکيه زدن يک شاگرد حلبی ساز به کرسی رياست جمهوری ـ که او نيز به دکتر و استاد بودن خود خيلی می بالد ـ و فرهنگور شدن يک گاوچران تنها از راه کتابخوانی است که جای اما و ولی و نقد دارد. تمامی اين مشکلات هم به همان برداشت های غلط باز می گردد. امير سپهر
|
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر