سرود بردگی
ج - 25 دی نوشته شده توسط kourosh
باد های گزنده خواب سنگینم را براشفت وزخم های چرکینم سرباز کرد و من چون هیولایی در درازترین شب قطبی از عمق انجماد قامت کشیدم و زانوانم را برای راهی دراز در پی نور گرمی ازمودم و چشمانم را به دنبال مشرق گمشده در افاق گرداندم و ذهنم را در جستجوی گذشته کاویدم چون پلنگی زخمی در بهت خوف برانگیز بیشه ها در پی یاران گمشده کوه ها را اواز دادم دشت ها را اواز دادم و از ابر و باد و اسمان و زمین یاری خواستم و بر ساحل های متروک گام نهادم و با هر موج دریا را فریاد کردم ونام و نشان خود را پرسیدم و تنها پژواک صدایم را از کوهسار شنیدم اما می دیدم که روزگاری از همه این گذرگاه ها گذشته ام و بر این اب ها پارو زده ام و بر این دشت ها دانه افشانده ام و بر این ساحل ها اتش افروخته ام و بر ستیغ این کوه ها طلایه سپاهی را در انتظار بوده ام کم کم به یاد اوردم که در بامداد مه گرفته عهدی از یاد رفته زاده شده ام! و همراه افتاب دشت های بسیار پیمودم و در اینجا ،در این دشت یخ زده که به خواب رفته ام و روزگاری سرسبز بود و بار اور زادگاه فرزاندم را برگزیدم و با شیر و ببر هم پنجه شدم و بر اب ها پل بستم و بر بلندی ها خانه ساختم و به اسبان وحشی لگام زدم و گوسپندانم را در تپه ها چرانیدم و اهن گداختم و با خیشم جلگه ها را بارور کردم به یاد اوردم که پیش از هر کس نشانه های خود را در خاک و اب و نور و هوا شناختم به یاد اوردم که با زرتشت در کوهستان ها همسفر بودم و بر قله ها اتش افروختم و با او پیام خدا را به دشت ها اوردم و در زمین خود به عدل و داد گری نشستم و همراه کاوه اهنگر بر ضحاک شوریدم و در البرز همه توانم را در بازوان ارش نهادم و با تنها تیر ترکشش رهانیدم و در ازمون عفاف سیاوش بر اتش تاختم و با بیژن به چاه در افتادم و با رستم از هفت خوان گذشتم و با سهراب ناشناس پنجه در پنجه پدر افکندم و پشتم به خاک و خنجرش در قلبم نشست به یاد اوردم که از سند گذشتم و اسبم را از نیل سیراب کردم و نام خود را بر صخره ها کندم و باروی هکمتانه را با بازوان خویش از سنگ های سخت پی ریختم و در تطاول اشور در رکاب دیااگو به پایمردی ایستادم و در پارس به اسارت اسکندر در امدم و او شبی مستانه خانه ام را به اتش کشید به یاد اوردم که گردونه زمین را به طواف افتاب بردم وتقویم جهان را با بهار و زمستان همسفر کردم و جهان را با جاده ابریشم بهم پیوند زدم و در یونان خواب خدایان را براشفتم ودر بابل رهایی اندیشه را از بند ،فرمان دادم به یاد اوردم که خدایی داشتم که از او در هراس نبودم و به بردگیش تن ندادم و خدای من نیز هرگز مرا به بردگی خود فرا نخواند به یاد اوردم که خدایی نیافریدم و بتی نساختم و کسی را به بردگی نگرفتم و تنها ،خاک و اب و نور و هوا را که ایه های راستین و همه هستی بود ستودم وکتابی داشتم که مرا به روشنایی و پاکی و مهربانی ونیکی دعوت می کرد و کم کم به یاد اوردم که درتیسغون دشتی که در انجا کتاب های بسیار در اتش می سوخت و در زیر بلند ترین تاق دنیا مردانی شقه می شدند و زنانی می گریستند و پسرانی ،پشت ها یشان از تازیانه خونین بود و دخترانی ، دست هایشان به شترها بسته بود و خانه ها می سوخت و رودی در ان خون روان بود به یاد اوردم که در کاروان اسیران سرگذشتم را در نی لبکی می دمیدم و سرودی کهنه را زیر لب زمزمه می کردم و خاک اشنا را بدرود می گفتم به یاد اوردم در بازار برده فروشان شام و بغداد قرن ها از سرایی به سرایی و از مولایی به مولایی بخشوده شدم بیابانهای جزیره العرب را همپای فیروز ابولولو پیشاپیش جمازه عبدالرحمان بن عوف بر ریگ های داغ پیمودم به یاد اوردم که با شهرزاد قصه گو هزار ویکشب بیدار ماندم و با شه بانو در بیابان های ری غریبانه مدفون شدم به یاد اوردم که کور و گنگ و عجم در کو چه های مدینه در جستجوی دختران گمشده ام هرشب فریاد بی جواب کنیزکان نابالغ را در حجله های خونین زفاف شنیدم به یاد اوردم که برای پاسداری از عصمت حرمسراها، اخته شدم به یاد اوردم که به شمشیر گردن نهادم و جزیه دادم و زمین خود را از فاتحانم به عاریت گرفتم و خشم خدای فاتح را بر بردگان فراری دریافتم به یاد اوردم که جانشینی خدا را بر زمین در نرینگان یک دودمان موروثی کردم و بر سر این ایمان ،هزار بار به شهادت رسیدم به یاد اوردم که بابک را با خدعه از پای در اوردم و ابومسلم را در پیش پای خلیفه به خاک هلاک افکندم و نان طاهر را به زهر الودم و منصور را به دار اویختم و یعقوب را در نیمه راه در بیابان ها تنها گذاشتم و پیروان صباح را از برج بلند قلعه الموت بر صخره ها پرتاب کردم و در این قتال اخرین برده نافرمان به نام کسروی را در ترازوی عدالت در خون خویش غرقه ساختم واعقاب خود را به بردگی قاتلان خویش وصیت کردم به یاد اوردم به وعده رهایی در رکاب فاتحان خویش جنگیدم و به پاس ان در شبیخون نهروان خونم به اب نهر در اویخت به یاد اوردم که به شکرانه ایین تازه سرگذشت خود را از یاد بردم و با سفالینه ها در عمق خاک پنهان ساختم و گذشته را در گوری گمنام و بی نشان به خاک سپردم و چون کودکی هزاران ساله در شبی که نخستین پدر خوانده ام به یثرب از نو زاده شدم گریخت و مادرم که هرگز او را ندیدم و شیرش را ننوشیدم به گذشته پیوست و من از پستان شتران و کنیزکان بی فرزند در سلک بردگان خانه زاد بزرگ شدم و خاک و اب و نور و هوا را از یاد بردم و به انفال بخشیدم و خمس دسترنجم را که از ان من بود به وارثان راستینش که فاتحان میهن پیشین من بودند پنهان و اشکار رساندم و دریافتم که چندین هزار قرن دیگر مردی موعود برخواهد خاست و به بردگیم پایان خواهد داد و خدای فاتح که هر سال گوسپندانم را به قربانی می برد فرشتگانش را به نوازشم خواهد گماشت ! به یاد اوردم به زبانی که به ان هرگز اندیشه ای نداشتم بیش از هزار سال فاتحان خود را ستودم و سیادتشان را بر خود گواهی دادم و پدران گمراه خود را که از روشنایی و پاکی و مهربانی و نیکی سخن گفته بودند ناسزا گفتم به یاد اوردم که کنج قناعت برگزیدم و گنج دنیا را به اهلش واگذاشتم و اموختم که از شادی بپرهیزم و خیر و شر را استخاره کنم و به سعد و نحس مذعن باشم و از بیماری و مرگ یا بخششی به برده ای دیگربرهم اموختم که عفو و صبر پیشه سازم و انتقام و ظفر را از ان فاتحان خویش بدانم و اینده را از عطسه های فرد و زوج بپرسم و پای چپ را پیش از راست بردارم و پاکیزگی را با وجب بسنجم و در جنگ خانگی از محلل یاری جویم و شتر را تنها به پاس انکه مرکوب فاتحان بوده است نفر بخوانم و باور کنم که ماه با اشاره انگشتی دو نیمه شد !و اسبی بالدار اسمان ها را شبانه پیمود و چلچلگان خدا بت های مکه را از چشم زخم پیلان ابرهه رهانیدند اموختم که بنده زادگانم را به نام فاتحان خویش بنامم وگستاخیم را با غلام یا قربان در کنار نامشان جبران کنم تنها صادقی که شناختم کذاب بنامم برای مردگان به زبانی که هیچ نمی دانند امرزش بخواهم و خدا را به زبانی که خود نمی دانم بستایم به یاد اوردم که گور اجداد خود را به اب بستم و برای فاتحان و نوادگانشان مقبره های زر اندود بپا کردم و در ر ثای انان و اطفال شیر خوارشان بیش از هزار سال گریستم و بجای فاتحان مرده در سالروز مرگشان هر ساله در جامه عزابر سینه کوفتم و زنجیر بردگی را خود بر پشت خویش نواختم به یاد اوردم بیش از هزار سال در مقبره ها بست نشستم و عدالت و ستم را که از فهم من بیرون بود به فتوا دریافتم و ادراک خود را با تقلید و اقتدار جانشین کردم به تکلیف شرعی بر حامیان خویش شوریدم و با بیداد تقیه کردم به یاد اوردم که به بردگی خو کردم و در این مشیت ناگزیر شمشیر چنگیز را به سوهان کشیدم و چرخ اسیای نیشابور را با خونم گرداندم و به عبرتی جاویدان در جاده ابریشم برجی بلند از استخوان خویش برافراشتم و دروازه ها را به روی تیمور گشودم و سلطنتم را به حکم تقدیری که ستارگان خبر می دادند به افغان ها بخشیدم به یاد اوردم در فتح الفتوح دشمن پا از رکاب رخش برگرفتم و لگامش را به دشمنان گرسنه سپردم و به ساربانی شتر ها تن دادم و از سر تسلیم با انان به بیع و شرعی نشستم و در این سودا رخت رزم از تن کندم و خودم را با د ستارشان و زره ام را با عبایشان و گرزم را با سبحه سد دانه شان معاوضه کردم و کشتزارم را با نهر و چشمه سار به جرعه ای از بهشت موعودشان بخشیدم و در بزم مشان چنگ زدم و دخترکان نورسم را به حرم هایشان هدیه بردم و باهرطلوع سرود بردگیم را به بانگ بلند وصوت خوش بر سر گلدسته هایشان به اقرار تلاوت کردم به یاد اوردم که ازادگی را در سراب های معجزه گم کردم و دستم را از شمشیر برگرفتم و به دعا برداشتم و در خانقاه و خرابات عزلت گزیدم و با اشک و اه توشه اخرت انباشتم و اندوهم را با اب روان و سنگ صبور بازگفتم و جور ارباب بی مروت دنیا را به روز حشر و حسابی موهوم حوالت دادم و مرگ دقیانوس را در غارهای میکده به انتظار نشستم و اینک می دانم و اینک می دانم که ایرانیم من که از دراز ترین شب قطبی می ایم و روشنایی را با خاطرات کهنه فراموش کرده ام و یارانم اما در خواب ژرف خویش جون صخرهای یخ زده خاموشند و فریاد های من در ها ی هوی بادهای هرزه گم و گور می شوند.
http://www.kouroshparast.com/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر