گاهگاهی عده ای دزد به استر آباد حمله میکردند. پیرزنی بود که از همه چیز دنیا فقط یک دختر جوان داشت و در این حملات دزدان دخترک را به کنیزی بردند. پیر زن روز و شب در فراق دخترش اشک میریخت. روزی کسی به او گفت: مجاور امام رضاشو و دخترت را از او بخواه که به لطف او خدا مرده زنده میکند. باری در بخارا دزدان کنیزان را در معرض فروش گذاردند.. اتفاقا یک تاجر شیعه که در آن روزگار تقیه میکرد در بخارا میزیست... تاجر همان ایام در عالم خواب دید که مسافر دریاست و کشتی در اثر طوفان درهم شکسته و همه غرق شدند اما تاجر به تخته ای می چسبد و قایقی پدیدار میشود و دختری دست او را میگیرد و نجات میدهد.... اتفاقا روزی تاجر از کنار بازار برده فروشان گذر میکرد... که دید دختری را در معرض فروش گذاردند، و او بی وقفه میگرید غمگین شد و دلش سوخت و خوابش را به خاطر آورد ... و بالاخره برای خدا دخترک را از برده فروشان خرید، به این امید که به واسطه ی این امر همانند خوابش از نجات یافتگان باشد.... و گفت: چرا میگریی؟ دختر گفت: برای مادرم او تنهاست و حتما از دوری من از بین خواهد رفت. تاجر گفت: نگران نباش من شیعه هستم قصه ات را با من بازگو.... دختر هم همه چیز را برای تاجر تعریف کرد... تاجر گفت: من چند پسر جوان دارم که هر کدام را بپسندی به عقد تو در می آورم.... دختر گفت من پسری را میخواهم که بتواند مرا کنار امام رضا ببرد.... یکی از پسران تاجر با دختر ازدواج کرد.... و قول داد با اولین کاروانی که به خراسان برود دختر را به جوار امام ببرد....وهمین کار را کرد... اما وقتی به خراسان رسیدند دختر در بستر بیماری افتاد.... همسرش با ناراحتی روزها به حرم میرفت و عاجزانه از امام طلب کمک میکرد... بیماری همسرش شدت میگرفت و او با التماس فقط چشم به امام دوخته بود... اما کسی دیگر نیز در کنجی از حرم برای پیدا کردن گمشده فقط چشم به امام داشت... مرد روزی از روزها پیرزن را دید که در گوشه ای از حرم بی امان اشک میریزد ..... نزدیک پیرزن رفت و گفت خانم همسر من بیمار است و من در اینجا کسی را ندارم ... اگر ممکن است شما بیایید و از او پرستاری کنید و من در قبال این کار پول خوبی به شما میدهم... پیرزن برای رضای خدا و کمک به مرد قبول کرد اما وقتی به خانه ی مرد رسید و دختر را دید به سجده افتاد چرا که این دختر در کمال ناباوری دختر خودش بود و امام رضا گوشه ای از لطف بی نهایتش را سایه گستر این خانواده ی رنجیده نموده بود... |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر