کتاب های فارسی - آرشیو این وبلاگ در پایین صفحه قرار دارد

stat code

stat code

۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

Re: [farsibooks] ماجراي مسلمان شدن يک دختر مسيحي

 

خبر نداری عزیزم، مثل دستش از اونها هم براش مصنوعیشو ساختن

--- On Thu, 10/29/09, Hosseyn Habibzade <habib_9009@yahoo.com> wrote:

From: Hosseyn Habibzade <habib_9009@yahoo.com>
Subject: Re: [farsibooks] ماجراي مسلمان شدن يک دختر مسيحي
To: farsibooks@yahoogroups.com
Date: Thursday, October 29, 2009, 12:36 AM

 


khameneyi az key agha shode?
lotfdan az ferestadane in shero ver ha be group khod dari konid
ba tashakkor
--- On Wed, 10/28/09, sasan nori <sasanzz2003@ yahoo.com> wrote:

From: sasan nori <sasanzz2003@ yahoo.com>
Subject: Re: [farsibooks] ماجراي مسلمان شدن يک دختر مسيحي
To: farsibooks@yahoogro ups.com
Date: Wednesday, October 28, 2009, 1:37 PM

 

خوب بالاخره فاطی کاماندو با این همه سابقه وعضویت گروه هویج یکی دیگه رو هم اغوا کرد روحش شاد یادش گرامی باد

--- On Wed, 10/28/09, Ali Faghiri <real_alf@yahoo. com> wrote:

From: Ali Faghiri <real_alf@yahoo. com>
Subject: Re: [farsibooks] ماجراي مسلمان شدن يک دختر مسيحي
To: farsibooks@yahoogro ups.com
Date: Wednesday, October 28, 2009, 5:32 AM

 
این مقاله منو خیلی یاد مجله های زرد میندازه که تو ایران به وفور یافت میشن و همشونم یه نفر مینویسه: دختری هستم 18 ساله، دیروز رفتم بیرون پسری به من سلام کرد من اغوا شدم و به خانه او رفتم و الان از کرده خود پشیمانم :))))))

--- On Sat, 10/24/09, Sia Sat <siasat.iran@ yahoo.com> wrote:

From: Sia Sat <siasat.iran@ yahoo.com>
Subject: [farsibooks] ماجراي مسلمان شدن يک دختر مسيحي
To: farsibooks@yahoogro ups.com
Date: Saturday, October 24, 2009, 11:32 AM




از "ژاکلين ذکرياي ثاني" تا "زهرا علمدار"

 


من ژاکلين ذکرياي ثاني هستم. دوست دارم اسمم زهرا باشه. من از يه خانواده مسيحي هستم و از اسلام اطلاعات کمي دارم. وقتي وارد دبيرستان شدم از لحاظ پوشش و حجاب وضعيت مطلوبي نداشتم که بر مي گشت به فرهنگ زندگيمون. توي کلاس ما يک دختر بود به اسم مريم که حافظ 18 جزء از قرآن مجيد بود، بسيجي بود و از شاگردان ممتاز مدرسه. مي خواستم هر طوري شده با اون دوست بشم.

 

.... اون روز سه شنبه بود و توي نماز خانه مدرسه مون دعاي توسل برگزار مي شد، من توي حياط مدرسه داشتم قدم مي زدم که يه دفعه کسي از پشت سر، چشماي من رو گرفت. دستهاش رو که از روي چشمام برداشت، از تعجب خشکم زد. بله! مريم بود که اظهار محبت و دوستي مي کرد. خيلي خوشحال شدم. اون پيشنهاد کرد که با هم به دعاي توسل بريم. اول برايم عجيب بود ولي خودم هم خيلي مايل بودم که ببينم تو اين مجلسها چي مي گذره. وارد مجلس که شديم ديدم دارند دعا مي خوانند و همه گريه مي کنند، من هم که چيزي بلد نبودم نشستم يه گوشه؛ ولي ناخواسته از چشمام اشک سرازير شد. از اون روز به بعد من و مريم با هم به مدرسه مي رفتيم، چون مسيرمون يکي بود، هر روز چيز بيشتري ياد مي گرفتم. اولين چيزي که ياد گرفتم، حجاب بود. با راهنمايهاي اون به فکر افتادم که در مورد دين اسلام مطالعه و تحقيق بيشتري کنم. هر روز که مي گذشت بيش از پيش به اسلام علاقه مند مي شدم. مريم همراه کتاب هاي اسلامي، عکس شهدا و وصيتنامه هاشون را برام مي آورد و با هم مي خونديم، اين طوري راه زندگي کردن را يادم مي داد. مي تونم بگم هر هفته با شش شهيد آشنا مي شدم.

 

... اواخر اسفند 1377بود که براي سفر به جنوب ثبت نام مي کردند. مدتي بود که يکي از کليه هام به شدت عفونت کرده بود و حتما بايد عمل مي شد. مريم خيلي اصرار کرد که همراه اونا به مناطق جنگي برم، به پدر و مادرم گفتم ولي اونا مخالفت کردند. دو روز اعتصاب غذا کردم ولي فايده اي نداشت. 28 اسفند ساعت 3 نصف شب بود که يادم اومد که مريم گفته بود ما برا حل مشکلاتمون دعاي توسل مي خونيم. منم قصد کردم که دعاي توسل بخونم .شروع کردم به خوندن، نمي دونم تو کدوم قسمت دعا بودم که خوابم برد! تو خواب ديدم که تو بيابون برهوتي ايستاده ام، دم غروب بود. مردي به طرفم اومد و گفت: «زهرا بيا.....بيا.....مي خوام چيزي نشونت بدم». دنبالش راه افتادم. تو نقطه اي از زمين چاله اي بود که اشاره کرد به اون داخل بشم، اون پائين جاي عجيبي بود. يه سالن بزرگ با ديوارهاي بلند و سفيد که از اونا نور آبي رنگ مي تراويد، پر از عکس شهدا و آخر آنها هم يه عکس از آقاي خامنه اي. به عکس ها که نگاه مي کردم احساس کردم که دارند با من حرف مي زنند ولي چيزي نمي فهميدم . آقا هم شروع کرد به حرف زدن، فرمود: «شهدا يه سوزي داشتند که همين سوزشان اونا را به مقام شهادت رسوند، مثل شهيد جهان آرا، شهيد باکري، شهيد همت و علمدار....»

 

پرسيدم: علمدار کيه؟ چون اسمش به گوشم نخورده بود. آقا فرمود: «علمدار همونيه که پيش توست. هموني که ضمانت تو رو کرده تا به جنوب بيايي.» از خواب پريدم.. صبح به پدرم گفتم فقط به شرطي صبحانه مي خورم که بگذاري به جنوب برم، او هم اجازه داد. خيلي تعجب کردم که چطور يه دفعه راضي شد.. هنگام ثبت نام براي سفر، با اسم مستعار "زهرا علمدار" خودم رو معرفي کردم. اول فروردين 78 همراه بسيجيان عازم جنوب شدم. نوار شهيد علمدار رو از نوار فروشي کنار حرم امام خميني(ره) خريدم و هر چه اين نوار رو گوش مي دادم بيشتر متوجه مي شدم که چي مي گفت. در طي ده روز سفري که داشتم تازه فهميدم که اسلام چه دين شريفيه. وقتي بچه ها نماز جماعت مي خوندند من يه کنار مي نشستم زانوهام رو بغل مي گرفتم و به حال بد خود گريه مي کردم. به شلمچه که رسيديم خيلي با صفا بود. نگفتم، مريم خواهر سه شهيد بود. دو تا از برادرهاش تو شلمچه شهيد شده بودند. با اون رفتم گوشه اي نشستم و اون شروع کرد به خوندن زيارت عاشورا. يه لحظه احساس کردم شهدا دور ما جمع شده اند و دارند زيارت عاشورا مي خونند. اونجا بود که حالم خيلي منقلب شد و از هوش رفتم. فرداي اون روز، عيد قربان بود و قرار بود آقاي خامنه اي به شلمچه بياد. ساعت حدود 5/11بود که آقا اومد. چه خبر شد شلمچه! همه بي اختيار گريه مي کردند. با ديدن آقا تمام نگراني ام به آرامش تبديل شد. چون مي ديدم که خوابم داره به درستي تعبير مي شه.

 

 خلاصه پس از اينکه از جنوب برگشتم تمام شک هام تبديل به يقين شد، اون موقع بود که از مريم خواستم طريقه ي اسلام آوردن رو به من ياد بده. اون هم خوشحال شد. بعد از اينکه شهادتين رو گفتم يه حال ديگه اي داشتم. احساس مي کردم مثل مريم و دوستانش شده ام. من هم مسلمان شده بودم. فقط اين رو بگم که همه اعمال مسلمان بودن رو مخفيانه بجا مي آوردم. لطف خدا هم شامل حالم شد و کليه هايم به کلي خوب شد....









__._,_.___
This is a non-political list.
Recent Activity
Visit Your Group
Give Back

Yahoo! for Good

Get inspired

by a good cause.

Y! Toolbar

Get it Free!

easy 1-click access

to your groups.

Yahoo! Groups

Start a group

in 3 easy steps.

Connect with others.

.

__,_._,___

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ